چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۱

کامنت سری پنجم

خدای من
به خدای کودکی‌ام پناه می‌برم که نامی نداشت و به راستی، بی‌نیاز بود......به خدای کودکی ام پناه می‌برم که در همه جا بود و نه فقط در جاهایی خاص.....به او پناه می‌برم که از من  نماز و روزه نمی‌خواست و قبله‌ای نداشت..... در دامان مهرش پرورده می‌شدم  اما مهربانی‌اش را به رخ‌ام  نمی‌کشید......از عذاب‌اش چیزی نمی‌دانستم و هراسی از او در دلم نبود....بی‌نشان بود و حقیقی، نه نشان‌مند اما خیالی.....از نگاه او می‌دیدم و با گوش‌های او می‌شنیدم....با او فکر می‌کردم و بی او، نفس نمی‌کشیدم.....ساده بودم و نادان، به آنچه نیازی نداشتم..... بی‌نیاز بودم و بی‌همتا.......ترس و درد و خوشی می‌آمدند و می‌رفتند بی آنکه هیچ ردی از خود به جا بگذارند....و من هیچ وقت در اندوهی شناور نمی‌شدم یا در لذتی غرق.....ندانسته، مومن بودم و در امان، چون ندانسته، تسلیم بودم و بی‌خواست.....تنها گناهم، این که گناه را نمی‌شناختم و تنها صوابم، همین یک گناه بود.......   

معلم
چنین به نظر می‌رسد که عشق به آموزاندن هم مثل آموختن، در ذات و فطرت آدمی می‌باشد......و پاسخ به این انگیزش فطری به انسان انرژی و آرامش می‌دهد....
 در حیوانات هم این نکته دیده می‌شود که نوزادها بلا استثنا تحت آموزش پدر و مادر قرار می‌گیرند.....و جالب اینکه بعد از طی دوران کودکی و پایان یافتن آموزشها دیگر با او کاری ندارند و او باید با دانسته‌های خود، به مسیری که باید برود و روی پای خودش بایستد.......


فرهنگ باستان
در یک فیلم از سوانح هوائی در مورد خلبانان کره‌ای و اینکه در برهه‌ای خاص میزان سانحه و سقوط  در بین آنها بالا بوده، صحبت می‌شد و در یک مورد خاص که توسط کارشناسان اروپائی بررسی دقیق شده بوده، متوجه می‌شوند که این مشکل برمی‌گردد به فرهنگ باستانی کشور کره و سلسله مراتب اجتماعی مردم آنها و اینکه مفهوم احترام به بزرگتر(خلبان یکم) گاهی این می‌تواند ‌باشد که حتی اگر(شمای کمک خلبان) به طور واضح دیدی او در حال اشتباهی مهلک می‌باشد، نتوانی قاطعانه او را بازداری.....یعنی یکجورهایی تو رودربایستی بمانی و یا جرأت نکنی محکم به او هشدار بدهی....و هواپیما سقوط کند و تو و همه همراهانت بمیرید!!؟؟
و باز هم رد پای مبارک "جامعه"، این معلم مجانی اما همیشه طلبکار، در اینجا به چشم می ‌خورد.....

نردبام یا نردبان؟
میگویم که، اینجا دیگر نمی‌شود گفت : وصف العیش نصف العیش....چون وصف العشق، حذف العشق می‌کند!

دیروز با آقا مجتبی کبودوندی در مترو بودیم و صحبت دستفروش‌های داخل مترو مطرح شد....
می‌گفت "یکروز در مترو شاهد بودم که جوانی کیف به گردن با مقداری زیادی سی‌دی در دست، یکباره شروع کرد انگلیسی صحبت کردن و بعد از اینکه چند جمله گفت، دوباره آنچه را گفته بود به فارسی تکرار کرد......
معلوم شد که سی‌دی های آموزش زبان "نصرت" را می‌فروشد....و برای تبلیغ کارش و توضیح اینکه از روی همین سی‌دی‌ها زبان را یاد گرفته از این روش استفاده می‌کرد......  در ادامه چند نفری از مسافرها با اشتهای فراوان سی‌دی‌های زبان را خریدند و با توجه به قیمت یک سی‌دی خام، متوجه شدم که در یکربع یا بیست دقیقه به راحتی هفت یا هشت هزار تومان کاسب شد...."

من یاد موضوع جالبی افتادم و گفتم اگر دقت کرده باشی اغلب هم بعد از خریدن این سی‌دی‌ها یکی دوبار آنها را بالا و پایین می‌کنند و بعد از دو سه روز ماجرا به محاق فراموشی می‌رود....و او گفت اتفاقا من هم اینجوری هستم...گفتم خبرنداری که منم همینم.....
و یکباره به یاد تمایل و اشتیاق خودم افتادم برای هرچه بیشتر پی بردن به دانستنی‌های خودشناسی؛......و فکر کردم چگونه نفس می‌تواند سالهای زیادی ما را سرگرم خریدن و یا ساختن انواع و اقسام نردبان‌هایی کند که ممکن است هیچوقت از آنها بالا نرویم؟!
   
و ناچار خریدن سی‌دی‌های آموزشی و کتابهای خودشناسی و آموزه هایی از این دست را همچون وصف‌العیشی دیدم که عیشی را برنمی‌انگیزد و عشقی را ایجاد نمی‌کند!! چون عشق ایجاد نمی‌شود، متولد می‌گردد......

دزد با چراغ
چو دزدی با چراغ آید
گزیده‌تر برد کالا

یعنی اگر قرار باشد دزد، موقع دزدی (که معمولا در شب انجام می‌شود) با چراغ و در روشنی نور چراغ،  دزدی کند، حتما که چشم‌اش بهتر می‌بیند و چیز‌های گرانبهاتر را می‌دزدد).....

یعنی وقتی آدمی گرفتار هویت فکری و یا نفس باشد، این احتمال که هوش و استعداد و قریحه‌ای که دارد در اسارت و گرفتاری‌اش موثر باشد هم،  وجود دارد........

خانه سالمندان
بهتر است این نگاه زراعتی به اولاد دیگرگون شود، اینکه نهال را می‌کاریم تا از سایه و میوه‌اش در آینده استفاده کنیم و از این انتظارات.....و چه خوب است بچه را با یک تلنباری از توقعات خفه نکنیم....اتفاقا آنگونه شاید بهتر جواب بدهد.....اگر لطفی داشته باشد هم برای خودش و هم شما دل‌نشین‌تر خواهد شد.....
به طور کل شاید بد نباشد  روابط  فامیلی را به روابطی دوستانه تبدیل کنیم....یعنی کلا توقع بی حساب کتاب و با حساب کتاب را از میانه برداریم......و البته توقع، به جا و نابجا ندارد......برای اینکه حضورش به طور کلی نامشروع است.....ایجاد واپس‌زدگی و چندش می‌کند.....از یک سلام کوچک بگیر و برو تا الی ماشاالله......برای همین فکر می‌کنم در دین هم، سلام را واجب نکرده‌اند و فقط پاسخ آنرا واجب می‌دانند......بطور مثال حضرت محمد معروف است که در سلام پیشدستی می‌کرده(حتما برای اینکه بدهکار حسابش نکنند)......یا صدقه قبول نمی‌کرده مگر عنوان هدیه را داشته بوده.....چون صدقه یعنی این چیز را می‌دهم و مثلا از تو انتظار دعا دارم اما هدیه را وقتی به کسی می دهند که او را دوست می‌دانند و قاعدتا باید بی انتظاری باشد.......
توقع به نوعی  کش دادن زمان است و به خودی خود، همیشه انسان را بین گذشته و آینده نوسان می‌دهد......مثلا من می‌دانم که برای فلانی فلان کار را کرده‌ام (گذشته) و بالطبع انتظاردارم  عکس‌العملی را به تلافی از او دریافت کنم (آینده).....

 درخت سیب
با سلام خدمت نازنین خانم،
البته هر پاسخی به سوال شما ناچارا دربرگیرنده‌ی دیدگاه شما و مسائلی که شما با آن به شخصه برخورد دارید نمی‌شود، ضمن در نظر گرفتن این مسئله،  من نظر خودم را از دید خودم اعلام می‌کنم....
تصور می‌کنم یکی از دلایل اینکه شما احساس میکنی مشکلی دارید این باشد که برای خودشناسی هدف قرار داده‌اید.....و به تبع آن می‌خواهید از روی یک برنامه از پیش تعیین شده و مرحله به مرحله به سمت آن هدف پیشروی کنید.....و همین مسئله یک "خواست" قوی و همیشه حاضر ایجاد می کند که می‌تواند دست‌آویز مجددی برای منیت باشد....البته با ظاهری موجه و دلپذیر.......
به نظر من می‌شود از طبیعت و حیات مثال آورد، نرم و آرام به راه خود می‌رود و هیچ عجله‌ای هم ندارد.........چون در همه عجله‌ها خواست "من" است که فشار وارد می‌کند که نتیجه‌ای خاص هر چه زودتر برایش حاصل شود....و اگر نتیجه مطلوب را حاصل نکند هم انرژی خودش را هدر داده و هم طلبکار می‌شود و به جان آدم نق می‌زند که چه شد؟ دیدی عرضه نداشتی؟!
یا مثل درخت سیب،  باید در بهار شکوفه کند و بعد از طی دوره‌ی خودش کم‌کم میوه ی آن در تابستان قابل استفاده بشود...درخت سیب با خودش حساب نمی کند که چند تا سیب خواهد داد و از خودش نمی‌پرسد میوه ی مرا چه کسی خواهد خورد......

آبان ماه سال 91