کوته فکری
فکر میکنم نوع دید و برخورد ما نسبت
به حیوانات این نکته را هم شامل میشود که ما حیوانات را مجبور و در بند غرایز میدانیم
و آنها را فاقد اختیار در نظر میگیریم....وقتی در یک فیلم شیری را میبینیم که به
یک گوزن حمله میکند و این حیوان بیآزار را میدرد، بیشتر حس ترحم به آن گوزن
داریم تا نفرت و انزجار از شیر.....
اما وقتی به انسان مراجعه میکنیم او را صاحب فهم و قدرت شعور و انتخاب میبینیم......و
بر همین مبنا توقع و انتظار و قضاوت در ما شکل میگیرد.....و این مراتب به سرعت
ذهن ما را درمینوردد و یکباره ما را در موقعیتی قرار میدهد که نسبت به رفتار و
برخوردهای یک نفر احساس نفرت کنیم یا او
را سطحی و دیوانه و دستخوش احساس بدانیم......... و مبنای این برداشت ما هم این میشود
که او میتوانسته چنین خصلتهای بد و ضعیفی را نداشته باشد اما تنبلی کرده یا
کوتاهی کرده......یا اسیر حرص و شهوت بوده و خود را به دست آنها سپرده در عین
حالیکه با قوه اختیار میتوانسته بهتر از اینها عمل کند....
مثل گربه.....اگر دیده باشید گربههایی که از انسان ترسی ندارند با حالتی
چاپلوسانه و میومیوکنان خود را به پرو پای آدم میمالند جوری که انسان احساس چندش
میکند و با خود خیال می کند ببین چه جوری دارد خودش را خوار و خفیف می
کند؟!...بابا برو برای خودت یک موشی پرندهای شکار کن اینقدر برای یک تکه غذا خودت
را ذلیل نکن.......در صورتیکه او دارد با این حرکت شما را به عنوان قلمرو مالکیت
خودش در مقابل با سایر همجنسانش نشان می کند و با بوی که از خود روی شما میگذارد
به دیگران هشدار میدهد که به شما نزدیک نشوند چون صاحب دارید.....
منظورم این است که این نگاه از بالا و عام باید شامل این بشود که با قضاوت سرد
و یکجانبه تنهایی به قاضی نرویم....من از کجا میدانم که فلان کس چه مراحلی را در
زندگی گذرانده و چقدر درست و کامل و به موقع گرفته که حالا من از او انتظار دارم
درست پس بدهد؟!
..........................................
داروخانه شبانه روزی
به جذابیتهای کار تبلیغی فکر میکردم
و اقناعی که برای شخص ایجاد میکند یعنی منبر رفتن برای این و آن و وعظ و نصیحت و
توصیههای اخلاقی.....منظورم این است که وقتی من با یک روش و راهحل آشنا میشوم و
بطورذهنی به محاسن و خوبیهای این روش و اینکه واقعا چقدر کارساز است و مشکلگشا،
پی میبرم، به طور ذاتی این کشش در من هست
که این گوهر شبچراغ را به هر کس که دم دستم میرسد معرفی کنم.....کمکم چنان از
این کار لذت میبرم و غرق آن می شوم که فراموش میکنم قرار بوده من این دارو را مصرف
کنم نه اینکه داروخانه شبانه روزی راه بیاندازم!!..... و با اقناعی که از این
بازاریابی احساس میکنم به طور موقت و سردستی، درد خود را فراموش میکنم و میشود
داستان همان جوی آبی که آب از آن بهر آبخواران میگذرد اما خودش از آن آب بهرهای
نمیبرد.......!?
.............................................
اخلاص در عمل
در حقیقت هم که غرض از آموختن باید بهتر زندگی کردن باشد.....مثلی قدیمی میگوید
"وقتی باد می کاری باید انتظار داشته باشی طوفان درو کنی"......مشکل
اینجاست که نوع بشر امکان ندارد ذاتا خواستار آرامش و صلح و بقا نباشد......فقط
سوراخ دعا را اشتباه میگیرد....یعنی اشتباه به دستش میدهند....شاعر میگوید :
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
خوبی، چه بدی داشت که یکبار نکردی؟!
نتیجه بدی کردن را میبینیم و باز هم انگشت در سوراخ عقرب میکنیم.....لجاجت
میکنیم...اگر پدر یا مادر یا همسر یا فرزند در گیر و دار تلاطمی روحی و عصبی، سخن
درشتی به ما بگوید و یا با خواستهی ما مصرانه مخالفت کند به اندازهی حتی چند
ثانیه ناقابل حاضر به تحمل و صبر و مهلت دادن به گذشتن بلوا را نمیدهیم و شمشیر
را میکشیم و سپر را بالا میبریم و جنگ را مغلوبه میکنیم....همین ماجرا را بگیر
و تعمیم بده به یک خانواده ، یک فامیل، یک شهر، یک استان، یک کشور و در نهایت
دنیایی که با آن مواجه هستیم.....همه جا هم خودخواهانه میگوئیم چرا من، او کوتاه
بیاید؟! "من"،.... من کیه؟!......هیچکس!.... ناقابله.....همینی که همه
جا دنبال دوست براش میگردیم.....همینی که همه جا دنبال کسانی میگردیم که تأییدش
کنند......نازش را بکشند.....در بازیها بازیش بدهند....
(بازیها که عرض میکنم گل کوچیک و الک دولک نه ها، البته از همینها شروع میشود
اما مقصد بازیهای بزرگ است.....مثل شطرنجهای در سطح شهر و روستا تا مسابقات
جهانی)....اگر قهر کرد دنبالش بروند....در مجلسی یا محفلی که وارد میشود جای خوب
بهش تعارف کنند و موقع پذیرائی نگاهی خاص به او داشته باشند.....و همه این مرارت و
بیگاری را میکشم که یک بار به من وصال بدهد اما همیشه خون به جیگرم میکند و از
سر کچل و جیب بی پولم ایراد میگیرد و مثل سگ باید دنبالش دودو بزنم و لهله، تا
یک تکه استخوانی، اگر نصیبم شود.....
بیشتر نگویم که اگر لازم به گفتن باشد هزار ورق، تنها مقدمهی دیوان است....
راه دور نرویم که نفس همین بغل دست است......از رگ گردن نزدیکتر.....بقیهاش
آب و تاب دادن بیهوده و ایز گم کردن است....
منظورم نصیحت اخلاقی و رعایت اخلاق نیست، اخلاقی که رعایت شود همهاش دوروئی و
نمایش است.....رعایت اخلاق یعنی در مواقع بخصوصی متوجه باش که باید چه بکنی و بعد
از گذشتن شرایط و خروج از معذورات هرکاری دوست داشتی انجام بده و هر جور خواستی
رفتار کن!.....غیر از این است؟!....اگر غیر از این است پس چرا میگویندرعایت!
اخلاق؟!....
باید در بیخبری باشی و اعمال ورفتارت برآمده از وجود واقعی تو باشد، نه اینکه
در آگاهی و با قصد عمل کنی.....و برای اعمالت اسم هم بگذاری....اخلاص در
عمل.....یعنی عمل از هر چه شائبه و خواست نفسانی، پاک باشد..............
................................................................
پای استدلالیان چوبین بُوَد
پای چوبین سخت بی تمکین بود
استدلالیان فکر می کنم کسانی باشند که با حرف و کلام و و در نهایت بازیهای
کلامی خود را مشغول میکنند و کمتر دست به عمل و آزمایش میزنند.....مثلا در تعریف
و توضیح چگونگی مزهی شیرین حلوایی گرم و تازه و مرطوب از روغنی که در بشقاب مقابل
دارند دو ساعت دلیل و برهان میآورند و داد سخن را میپردازند، اما همت نمیکنند
با سرانگشت ِ تجربه حداقل یک ناخنک ِ کوچکی از حس، بر واقعیت ِ حلوا
بزنند........
بی تمکین است یعنی فرمان نمیبرد.....وقتی من به او میگویم راه برو نمیرود.....یعنی
استدلال، راه نمیبرد....وقتی هم راه نبرد، به مقصدی نمیرساند بنابراین راه به
جائی ندارد...در جا مانده است......نقطه مقابل پای چوبین، پای واقعیست.....یعنی
همین پایی که آنرا حس میکنی و زنده است و وقتی به او فرمان میدهی حرکت میکند و
ترا به سمتی که میخواهی میبرد....یعنی تجربهی عملی و شخصی.....یعنی حلوای تنتنانی،
تا نخوری ندانی!....حالا یعنی من خودم خوردم و میدانم؟!!
آه که گفتن و نوشتن چقدر راحت است و عمل کردن، چه مشکل!!
............................................
بدیع
درداستان مسابقه نقاشی بین چینیان و رومیان در مثنوی، چینیان سعی میکنند
بهترین نقاشی خود را بر روی دیوارها نقش کنند اما رومیان با صیقل کردن دیوارها از
خود هیچ نقشی نمیزنند و تنها باعث انعکاس نقش موجود بر دیوارها میشوند، این پاک
کردن و صیقل دادن توسط رومیان، علاوه بر
اینکه نمایانگر پاک کردن و صیقل دادن دل و باطن است تا بتواند حقیقت موجود را
بازتاب دهد، میتوان اینگونه تفسیر شود که آنچه ما دانسته و از خود، با سعی و تلاش
و "خواستن" نقش میکنیم نمیتواند چنان چیز بدیعی باشد که در نبودن
خواست و شکلی از بیعملی، از ما سر خواهد زد........
همیشه در ابداع و بداعت یکجور بی قصدی و شروع نامنتظره و آنی به چشم میخورد و
هر چیز بدیع بیشتر اوقات با یکجور ناخواستگی و شروعی بی مقدمه همراه
است.......
.....................................................................
من آنم که رستم بوَد پهلوان
معمولا شنیدن توصیههای اخلاقی یا نشستن پای موعظه و ذکر مناقب رجال و مناصب
کبار ، آنچنانکه سخنران به شمردن فضائل اخلاقی انسانهای برجسته و نمونههایی از
گفتار و اعمال بزرگان و اهل معرفت میپردازد ، برای شنونده ایجاد حالت "من
آنم که رستم بود پهلوان" میکند و آدمی احساس میکند یک وجد و نشاط و اقناع
روحی برایش حاصل شده....البته میشود، اما بیشتر حالت بادکنکی دارد.... مثل اشیائی
که در یک کیف دستی در کنار یک شیشه کوچک
عطر یا ادوکلن قرار میگیرند و به سبب مجاورت با ظرف عطر، بوی خوش عطر را به خود
میگیرند و حتی اگر آنها را از کیف خارج کنی و در جایی دیگر بگذاری این بوی خوش را
تا مدتی محدود با خود خواهند داشت، و بعد از آن کمکم آن بو میپرد و چیزی از آن
باقی نمیماند.....یعنی در ماهیت و نمود ِ آن اشیاء تغییری ایجاد نشده فقط در حدی
از استعداد، آن بوی خوش را گرفته و تا مدتی
همراه خود حمل کردهاند.......
.....................................................................
تاسوعا
فکر میکنم ده یا دوازده ساله بودم که گرایش به مذهب و امور به ظاهر معنوی در
دلم افتاد.....هر چه بود تعاریفی که از
بزرگان دین میشد برایم جذاب بود.....و با کنجکاوی پیگیر موضوعات میشدم و به
تدریج در راستای این مسائل شروع به جستجو کردم و سعی میکردم با الگوبرداری تا
جائی که عقلم میرسید خود را تطبیق بدهم.....و مثل هر کاری که از بچگی عادت دارم
خیلی جدی بگیرم و کار را لنگ نگذارم، در این زمینه هم شروع کردم به فعالیت و
مشارکت.....از مسجد و هیئت و نماز جماعت و جلسات قرائت و آموزش قرآن بگیر برو تا
مراسم ماه رمضان و محرم....
یکی از برادرهای کوچکتر خود را هم در
این راه همراه کرده و کم و بیش مراقب بودم که زیر درروئی نکند و نماز و روزه خود
را به جا بیاورد....تیغم که به بزرگترها نمیبرید و تازه گاهی هم با پیشوند شیخ و
آشیخ و از این دست القاب، شاید مورد شوخی و تا حدودی تمسخر آنها واقع میشدم....
یادم میآید پانزده ساله بودم و ماه محرم به زمستان افتاده بود و دریک بعد از
ظهر تاسوعا هیئت زنجیرزنی ما را، برای شام نذری به خانهای دعوت کرده بودند.....من
زنجیر میزدم و برادر کوچکترم پرچم به دست داشت....خانهی صاحب نذر کوچک بود و
دسته زنجیرزنی را نمیتوانست یکباره پای سفره ببرد....ناچار باید داخل کوچه منتظر
میشدیم و مدام زنجیر میزدیم و نوحه میخواندیم تا اهل هیئت در گروههای بیست و
یا سی نفره بروند شام بخورند و بیایند بیرون تا نوبت به نفرات بعدی برسد.....خلاصه
کار به درازا کشید و من محکم و پابرجا زنجیر میزدم و جواب نوحه را میدادم و اصلا
از یاد برده بودم که برادر کوچکترم در چه حال و روزی به سر میبرد که یکباره دیدم
از جلوی دسته به طرف من که در انتهای گروه بودم، در حالیکه میدوید و فرار میکرد
سروکلهاش پیدا شده......من را میگی؟ پریدم جلوش را گرفتم و گفتم کجا داری
میری....پرچم را چکار کردی؟!!.....نگو گرسنگی و سرما به او فشار آورده و خلاصه
پُست خود را ترک کرده بود....جواب داد : ولم کن برم....مُردم از سرما و گشنگی....و
من هم او را گذاشتم برود چون هیچ جوابی که او را قانع کند نداشتم....البته جواب
داشتم اما جوابهایی که داشتم به درد خودم میخورد.....
و آخرش هم یادم نیست خودم آنجا شام خوردم یا نه؟!
.........................................
عشق یعنی انرژیمندی
عشق هیچ غمی با خود ندارد.....و هر ناله و ضجهمویهای، برخاسته از نفس و هویت
فکریست.....و عشق نیست....
باز هم به نظر میرسد به دنیای موریانهها و زنبورها و مورچهها نزدیک میشویم.....یا
عرفان از احساس خالیست، یا احساس چیزی توخالیست....نه اینجور به نظرم درست نمیآید....علاقه
و احساس و کنش و واکنشهای (یاد یک جوک جدید از آقا مرتضی افتادم) عاطفه و احساس و
محبت و دوست داشتن و با اخلاق بودن، میتواند در لحظه باشد و به جا، بدون اینکه در
ادامه و در ذهن، به صورت فکر و گفتگو تکرار شود و سکوت درونی را دچار تلاطم و به
هم ریختگی کند.....
در این صورت میتوان، "دوستداشت"....."با محبت
بود"...."اخلاقمدار بود"....."با احساس بود"......و
البته با در نظر داشتن این نکته که از اینها برای معامله و بده و بستان استفاده
نشود......که دوباره به همان "خلوص" میرسیم......یعنی تهش هیچ چیزی
نیست.....مثل قند در لحظه و حال، آب میشود و تنها شیرینی آن به جا میماند.....و
آن شیرینی ِ عشق است......یا آن شیرینی،
عشق است......
................................
فکرهای لطیف
خوب است با خود شرط کنیم تا هر وقت
معنای لطیفی به ذهن ما میرسد و از آن محظوظ میشویم، حداقل به اندازه طول همان
لحظات، به خود آگاه باشیم و ببینیم آیا از این لطافت چیزی در ما هست؟ منظورم این
است که بزرگترین و والاترین درککردنیهای ذهنی، قدر آن لحظه ندارد که تو چون خود
باشی....
درک این حالات و محشور بودن با آن
بدون اینکه اثری از آنها در گذران من باشد، به نظر من نشانگر آن است که نفس من،
فقط دارد لطیفتر تفکر می کند و هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده......
شاید دیده باشید قلدرهایی را که وقتی
به شعر حافظ و یا سنائی و و و...می رسند چقدر رقت قلب و احساس و ذوق نشان میدهند،
اما در همان حین وقتی یک سیخونک به منیت گردن کلفت آنها میخورد مثل افعی عکسالعمل
نشان میدهند.....
معروف است ویولن زدنهای شبانهی
سرپاس رکنالدین خان مختاری رئیس شهربانی رضا شاه که سنگ را به گریه درمیآورد و
انجام وظایف روزانهاش در شهربانی نیز به همچنین....
...................................................
تعریف و تمجید
مشکلی به نام دلبستگی و لذت بردن نفسانی از تعریف و تمجید دیگران و کلا قرار
گرفتن در جمع دوستانی که همگی ما را تأیید میکنند و البته ما هم آنها را از این
خوان کرم بینصیب نمیگذاریم (که مخرب هم هست) همیشه وجود داشته و دارد و خواهد
داشت........در خودم که این را میبینم.....یعنی چه جوری خواهد شد اگر کسی از من
تعریف کند و خوشم نیاید.....راستی هااا؟!!....باید حالت جالبی باشد....با هزار
دلیل و بچه دلیل آدم خودش را گول میزند و از حقیقت فرار میکند....مثلا من میگویم
خوب عیبی نداره بگذار هر چه مایل هست از من تعریف کند و از فضائل من
بگوید........حالا من چرا بزنم تو ذوقاش؟!.....بی ادبی نیست؟!....به قول یک دوستی
که خیلی جالب بود ، میگفت اگر من به این تعریف و تمجیدها پاسخ مودبانه ندهم، حقالناس
میشود!!؟؟.....و همه اینها برای این است که یکجورهایی خود را مجاب کنیم که عیبی
ندارد و زیرزیرکی لذته را ببریم.....
البته منکر حضور در جمعهای سالم و روابط سازنده هم نیستم........
بله عرض میکردم.....باید اول خود را در یک پروسه ترک کردن اعتیاد قرار بدهیم
تا وجود روانیمان پاک شود و مهلت پیدا کند تا نشاط و شادمانی بی ارتباط و بدون
وابستگی با بیرونیها را درک کند.....و همینطور الکی، خوش باشد.....مثل چشمهای که
از زمین میجوشد......
و حتما برای هر کدام از ما اگر شده حتی به اندازهی چند ثانیهی گذرا در هفته
یا ماه پیش میآید که یکباره احساس سبکی و نشاط (و مهمتر از همه بینیازی) میکنیم
و همراه آن یک وجد عمیق و حقیقی در دل.....و حقیقتا هیچ کس نیست که نخواهد از چنین
منبع انرژی پاک و ارزانی برخوردار باشد.....مثل سرزمینی که منابع بی حد و وسیعی از
نفت و گاز یا آفتاب در خود دارد.....البته اگر امپریالیسم نفس بر منابع او دستاندازی
نکرده باشد؟!
......................................................
نیت
میگویند در مراسم حج و روزی که عیدقربان است حاجیها در شب قبل از عید،
سنگهایی را که باید با آن شیاطین سهگانه را رمی کنند یا با سنگ بزنند، میجویند و
مییابند و همراه خود برمیدارند و صبح
سحر با اولین تیغههای شعاع آفتاب، به سمت جایی که باید مراسم رمی جمرات را به جا
بیاورند، حرکت میکنند و جالب اینجاست که با آغاز دمیدن خورشید و حرکت حاجیها به
طرف میدان رزم، بدون توجه به نتیجهای که حاصل خواهد شد(شکست خوردن یا شکست دادن)،
اعلام عید و جشن و شادی میشود....یعنی نتیجه مهم نیست....نیت و در ادامه، شروع
حرکت است که اهمیت دارد.......
......................................................................
غوره
مثلی قدیمی میگوید هنوز غوره نشده میخواهد مَویز شود....جوان هم مثل غوره است...البته قصد سرکوب و کم بها دادن
به جوانان را ندارم....اصلا بحث این حرفها نیست و قابل توجه اینکه خود ِ غوره هم
خواص خودش را دارد.....و در جای خودش هم کار خواهد کرد....موضوع این است که این
غوره بتواند تابش و گرمای خورشید حقیقت را به تدریج دریافت کند تا به مرحلهی
انگور شدن و شیرینی هم برسد.....حافظ می فرماید :
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرُفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
...............................
25/09/91