نوستالژی
میگوید بیمعرفت هیچ یادی از ما نمیکنی، فراموشکار شدی.....چه روزگارهایی با
هم داشتیم......چقدر بیتفاوت شدی....و من فکر میکنم، آیا درست میگوید؟......آیا
ما در قبال تمایلات خود نسبت به گذشتهی خودمان با دیگران و آنچه خود (از آنچه بر
ما گذشته) برداشت کردهایم، موظف و مقید به رعایت حداقلهایی هستیم؟.....آیا ندیده
گرفتن انتظارات دیگران به این عنوان که برای ما هیچ معنایی نباید داشته باشد،
مقرون به صلاح است؟.....اگر همه این مسائل در سایهی رسیدن به مراتبی از رشد و درک
و شناخت، رنگ ببازند، میتوان تبعات سنگین برداشتهای اطرافیانی که به نسبتهای مختلف با ما همراه و در ما تنیده
هستند را بر دوش آنها انداخت و عبور کرد؟.....یا قرار گرفتن و حرکت در مسیری درست
و رو به تعالی، هیچ منافاتی با بودن در موقعیتهای متفاوت اجتماعی و روابط
خانوادگی و دوستانه پیدا نمیکند؟.....و حتی به نوعی چنان رفتارهای ما را همآهنگ
میکند که آنچنان آرامش و عشقی را احساس کنیم که ضمن اینکه ما را بینیاز از دست
انداختن به منابع ناپایدار و کاذب بیرونی میکند، آنچنان انرژی و فراغتی باید به
ما بدهد که بتوانیم بدون درگیریهای مضر عاطفی،
نقشی موثر و بجا و عمیق، بنابر موقعیتهای متفاوت در روابط دور و نزدیک خود
داشته باشیم......
...........................................
چند روز پیش راضی شدم برای دندانپزشکی
به تهران بروم.....حالا چرا همینجا دربِ خانه نه و تهران؟!......دلیل
نوستالژیک داشتم....دیدم درمانگاه موردنظر حوالی پارکشهر و بازار و خیابان بهشت
است و من میتوانم به این بهانه سری به "مدرسهی مروی" و "کتابخانهی
عمومی پارکشهر" بزنم.....بگذریم که مروی به حوزهی علمیه تبدیل شده بود و
هنوز چند قدمی به محوطه داخل نشده بودیم که مسئول آنجا به این عنوان که خانمها
نباید وارد شوند از ورود ما جلوگیری کردند......و من متعجب که مگر این طلبهها
وقتی میخواهند برای کاری بیرون بروند،
چشم بسته میروند و هیچ زنی را نمیبینند؟!!.....علیالخصوص که مغازههای
کوچه مروی تبدیل شده به محلی برای فروش وسائل مورد نیاز خانمها از کلاهگیس و
لوازم آرایش بگیر تا........
مثلی قدیمی میگوید مار از پونه.........نه بابا بگذریم......و خلاصه دروغ
چرا؟... جو نوستالژیکی که مرا گرفته بود انگاری دود شد و به هوا رفت.......
اما در محدودهی کتابخانه، در داخل پارک و در آن گوشهی دنج و زیر درختهای
بلند چنار، روی آن نیمکت کذائی هنوز خودم را میدیدم که در حال آماده کردن دروس
برای امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان هستم و کتاب 400 صفحهای فیزیولوژی حیوانی
را به دست دارم......و بعد از آن رژهی خاطرات بود و بچههایی که دیگر یا در ایران
نبودند و یا در این دنیا........
و من اندیشهکنان، غرق این افکارم ، که چرا خانهی کوچک ما سیب نداشت......
دوم آبان سال 91
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر