دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۱


خواستن

یکی از هزاران "خواستن"ها، خواستن بهتر شدن و بهتر عمل کردن است که تحت عنوان پر جاذبه‌ی اخلاقیات به نظر خیلی هم معقول می‌رسد و هیچ ایرادی ندارد.....اما شاید در حد و ردیف خیلی از خواسته‌های خودخواهانه‌ی آدمی، "رم" Ram سیستم او را بیهوده اشغال می‌کند و وجود او را از درک خود و ارتباط با خود بازمی‌دارد....
البته من تصور می‌کنم برای برخورد در اجتماع و معاشرت با دیگران رعایت مواردی از رعایت حقوق و حضور دیگران تا جائیکه از اجرای آن برای خود به دنبال کسب وجهه و موقعیت نباشیم لازم‌الاجرا باشد.....و به طور حتم انسان بالذاته اینگونه رفتار خواهد کرد که مانع و مُخلّ حضور سالم دیگران نباشد.....اما اینکه شخصی بخواهد پُز داشته‌های خود را بدهد و از دیگران هم انتظار داشته باشد که با او در این معرکه‌گیری مشارکت کنند، شرمنده،....نمی‌توانم تضمینی بدهم!! 

8 آبان 91

معنا

مشکل اینجاست که کلمه‌ی "معنا"  در نزد ما مثل کلمه عشق و خدا، دستخوش تغییر و دچار تبدیل اصالت شده و جوهر رقیق شده‌ی آن بیشتر منظور نظر قرار می‌گیرد....یعنی ما به دنبال معنای آنچه برای خود  ساخته و بافته‌ایم برمی‌آییم بنابراین معنایی که به دنبالش می‌گردیم به همین سطوح تنزل می‌کند....و ناخودآگاه جوری به آن نگاه می‌کنیم که بتوانیم بر آن احاطه و اشراف داشته باشیم.....در صورتیکه فکر می‌کنم معنای اصلی و حقیقی، بر ما محاط است و ما در دل آن قرار داریم...... 

8 آبان 91

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۱

نوستالژی

نوستالژی

می‌گوید بی‌معرفت هیچ یادی از ما نمی‌کنی، فراموشکار شدی.....چه روزگارهایی با هم داشتیم......چقدر بی‌تفاوت شدی....و من فکر می‌کنم، آیا درست می‌گوید؟......آیا ما در قبال تمایلات خود نسبت به گذشته‌ی خودمان با دیگران و آنچه خود (از آنچه بر ما گذشته) برداشت کرده‌ایم، موظف و مقید به رعایت حداقل‌هایی هستیم؟.....آیا ندیده گرفتن انتظارات دیگران به این عنوان که برای ما هیچ معنایی نباید داشته باشد، مقرون به صلاح است؟.....اگر همه این مسائل در سایه‌ی رسیدن به مراتبی از رشد و درک و شناخت، رنگ ببازند، می‌توان تبعات سنگین برداشت‌های اطرافیانی که  به نسبت‌های مختلف با ما همراه و در ما تنیده هستند را بر دوش آنها انداخت و عبور کرد؟.....یا قرار گرفتن و حرکت در مسیری درست و رو به تعالی، هیچ منافاتی با بودن در موقعیت‌های متفاوت اجتماعی و روابط خانوادگی و دوستانه پیدا نمی‌کند؟.....و حتی به نوعی چنان رفتارهای ما را همآهنگ می‌کند که آنچنان آرامش و عشقی را احساس کنیم که ضمن اینکه ما را بی‌نیاز از دست انداختن به منابع ناپایدار و کاذب بیرونی می‌کند، آنچنان انرژی و فراغتی باید به ما بدهد که بتوانیم بدون درگیری‌های مضر عاطفی،  نقشی موثر و بجا و عمیق، بنابر موقعیت‌های متفاوت در روابط دور و نزدیک خود داشته باشیم......

...........................................

چند روز پیش راضی شدم برای دندانپزشکی  به تهران بروم.....حالا چرا همینجا دربِ خانه نه و تهران؟!......دلیل نوستالژیک داشتم....دیدم درمانگاه موردنظر حوالی پارک‌شهر و بازار و خیابان بهشت است و من می‌توانم به این بهانه سری به "مدرسه‌ی مروی" و "کتابخانه‌ی عمومی پارک‌شهر" بزنم.....بگذریم که مروی به حوزه‌ی علمیه تبدیل شده بود و هنوز چند قدمی به محوطه داخل نشده بودیم که مسئول آنجا به این عنوان که خانم‌ها نباید وارد شوند از ورود ما جلوگیری کردند......و من متعجب که مگر این طلبه‌ها وقتی می‌خواهند برای کاری بیرون بروند،  چشم بسته می‌روند و هیچ زنی را نمی‌بینند؟!!.....علی‌الخصوص که مغازه‌های کوچه مروی تبدیل شده به محلی برای فروش وسائل مورد نیاز خانمها از کلاه‌گیس و لوازم آرایش بگیر تا........
مثلی قدیمی می‌گوید مار از پونه.........نه بابا بگذریم......و خلاصه دروغ چرا؟... جو نوستالژیکی که مرا گرفته بود انگاری دود شد و به هوا رفت.......
اما در محدوده‌ی کتابخانه، در داخل پارک و در آن گوشه‌ی دنج و زیر درختهای بلند چنار، روی آن نیمکت کذائی هنوز خودم را می‌دیدم که در حال آماده کردن دروس برای امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان هستم و کتاب 400 صفحه‌ای فیزیولوژی حیوانی را به دست دارم......و بعد از آن رژه‌ی خاطرات بود و بچه‌هایی که دیگر یا در ایران نبودند و یا در این دنیا........
و من اندیشه‌کنان، غرق این افکارم ، که چرا خانه‌ی کوچک ما سیب نداشت......

دوم آبان سال 91

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

کامنت در سایت آقای مصفا

به قول شما : " اگر انسان‌ها در یك رابطه صحیح، سالم و هنجار زندگی می‌كردند، رابطه‌ای كه در آن مقایسه، رقابت، مسابقه، ترس، خشم، نفرت و بسیاری عوامل و كیفیت‌های دیگر فشار و انحراف مفقود بود، و انسان با ذات، طبیعت، فطرت، و هستی انسانی خویش بزرگ می‌شد، چه وضعیتی داشت؟ "

پاسخ : به نظر من  برآیند و حاصل ِ مجموعه‌ی اعمال و برخوردها و کنش ‌و واکنش‌های اجتماع (که از مجموعه‌ی انسانها ساخته شده)، نتیجه‌ای حق‌گرا و سالم و رو به رشد را عرضه می‌کرد.......با توجه و دقت در سیری که حیات داشته و از مراحلی ابتدائی به مراتبی پیچیده‌ و متنوع‌ رسیده و همواره با اصلاح و ابداع، از فساد و هرز روی  دوری کرده و به سمت صلاح و پایداری شتافته...... بشر از آنچه که از گذشتگان شنیده و آموخته و مقایسه این دانسته‌ها با آنچه خود کشف می کند، به راحتی می‌تواند پی ببرد که آفرینش نظام و سیستمی، پویا، هوشمند و خود‌سامان دارد......و آدمی نیز به واسطه‌ی اینکه پرورده و برآمده از این پویایی‌ست، نمی‌تواند مستثنی باشد و شاید اشارات قرآن مبنی بر توجه و تعمق در پدیده‌های طبیعت و موجودات زنده و سیارات و آسمانها هم برای رسیدن به این یقین باشد......تا جائی که هرگونه دست بردن در و وارونه کردن این قواعد معمولا راه به نا‌همآهنگی می‌برد و سرانجامی جز تلاشی و فساد نخواهد داشت....و این خود بهترین دلیل و راهنماست که انسان می‌تواند سرمشق قرار داده و به کار ببرد......تا گذرانی طبیعی و صالح داشته باشد....در این صورت به احتمال زیاد، ادبیاتی که در آن واژه‌هایی همچون دین و خدا و وایمان را به کار می‌بریم تا مختصات آن فضا را درک کنیم، کارآئی چندانی نداشته و همچنانکه اشاره کردید گرفتار در دام انتزاع اندیشی خواهیم شد.....
هرچند حتی وقتی می‌خواهیم به این فکر کنیم که انسان به طور اصیل و ذاتی در مواجه شدن با امور مادی و بیرونی چگونه برخوردی خواهد داشت، باز هم ممکن است نتوانیم به یک نتیجه روشن برسیم و این مشکل می‌تواند ریشه در، در هم تنیدگی آنچه ذات برهنه‌ی‌ انسان و آنچه جامعه بر تن او پوشانده، داشته باشد.....
اگر مومن را همچون ماهی شناور در آب،  در نظر بگیریم و ایمان نیافته را مثل موجودی که در خشکی گرفتار است، نمی‌توانیم وقتی در خشکی به سر می‌بریم درک و تعریفی حقیقی و رسا از آنچه در آب می‌گذرد داشته باشیم......
و البته من هم تا اینجا تنها نظر خود را عرض می‌کردم....

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۱

کامنت سری 4


کامنت 4 


اصلا وقتی ما می‌خواهیم چیزی باشیم به غیر از آنچه هستیم  و یا نمایشی به جز حقیقت خود را ارائه دهیم، کلی از وقت و انرژی خود را تلف خواهیم کرد و به احتمال زیاد همیشه  خسته و مشغول و گرفتار خواهیم بود.....و دیگران هم یا این من ساخته شده را دوست دارند و یا از آن بدشان خواهد آمد و حتی ممکن است کار به جایی برسد که مثل آن شخصی که در تعزیه غروب عاشورا نقش "شمر" را بازی می‌کرد، مورد حمله‌ی تماشاچیان قرار بگیریم و به راستی کشته شویم!

ممنون

آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

آنکس که بداند و نداند که بداند
بیدارش نمائید که بس خفته نماند

آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدّهر بماند

شاید هم :

آنکس که بداند و بداند که بداند
باید برود غاز به کنجی بچراند

آنکس که بداند و نداند که بداند
آن به که رود خویش به گوری بتپاند

آنکس که نداند و بداند که نداند
با پارتی و پولی خرک خویش براند

آنکس که نداند و نداند که نداند
در پُست ریاست ابدالدّهر بماند!

 ..............................................

یکی از دوستان در یک میهمانی با اشاره به میز پذیرائی یادآور شد، "در کشورهای غربی میزبان برای پذیرائی از میهمان اغلب به یک فنجان چای و چند شیرینی و یا شکلات اکتفا می‌کند اما درایران در همان حینی که چای و قند یا شکلات سر میز است، میهمان را در محاصره‌ی چند رقم میوه‌ فصل و احیانا آجیل و تخمه و ظرفی شیرینی و..... قرار می‌دهند."
 شاید تلاش می‌شود که چیزی کم و کسر نباشد...و ممکن است تحت تأثیر فرهنگ و آیین وطنی باشد یا برای ابراز وجود و یا بذل محبت،......... مثل مادری که لقمه‌ی غذا در دست دنبال فرزند خودش می‌رود........... و شاید هم ترکیبی از همه‌ی اینها که گفته شد........
بارها شنیده‌ایم که مردمان اروپا و آمریکا به هم  تعارف نمی‌کنند و بی دلیل به یکدیگر هدیه نمی‌دهند و مثلا اگر شمای ایرانی سوغات و هدیه‌ای برای آنها ببری تعجب می‌کنند و چنین انتظاری را از شما ندارند، من فکر می‌کنم چون اغلب آنها ضمن اینکه اهل ریا و نمایش نیستند، بیشتر با انگیزه‌های مادی به همدیگر محبت می‌کنند، بر خلاف ما که در ایران مدعی هستیم برای ابراز دوستی و محبت و قدردانی و تشویق به ادامه‌ی معنویت، دست به چنین اقداماتی می‌زنیم......
اگر اعمال بیرونی برخاسته از حال درون باشد، هر چیزی امکان دارد، البته بسته به آنچه در درون می‌گذرد......!

"حالا شانس آوردیم  خرمالو و انگورسیاه در ظرفهای در بسته از دید من پنهان مانده بود و افتخار حضور پیدا نکرد.....!! "

..........................

ریا

 عمل و عکس‌العملهای برخاسته از ذات انسان،همچون سرزدن آفتاب یا روئیدن گیاه و باز شدن شکوفه، روان و صاف و بی گره است....نه طلبکار است و نه  بدهی دارد.....و شاید برای عمل کردن فکر نمی‌کند....نه....قریب به یقین فکر نمی‌کند....!
یعنی می‌تواند اینجوری باشد؟!....آیا چنین روالی، منطقی و قابل قبول است؟....یعنی اینکه برای برخورد و عمل کردن فکر نکنی.....و آنچه از اعمال و گفتار تو در منظر دیگران مشاهده می‌شود برآمده از اصل وجود تو باشد.....بی توقع و انتظار و قضاوت....
آیا در اینصورت ممکن است خطائی از انسان سربزند؟.......منظورم این است که ملاک‌های سنجش و قضاوت و بررسی اخلاقی، که بر مبنای یک سری قراردادهای اعتباری بنا شده، قابل استناد و تکیه هست؟....آیا ناکارآمدی بیشتر قوانین وضع شده، در ارتباط با این نقیصه نیست؟...
آیا اغلب قراردادهای اجتماعی، خود دست اندر‌کار پرورش نقض کنندگان اصول وضع کرده‌ی جامعه نیستند؟....

ممنون

23 مهر سال 91


دوشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۱


 کامنت 3

این امکان هست که  در نخواستن، با تمام وجود اسیر خواستن باشی......و غافلی که بر خلاف تصورخود،  در حال خواستنی و آلوده‌ی جریانی هستی که مانع اصلی تو همان شکل از نخواستن است که فقط تصوری از آن داری....
وقتی برای به دست آوردن چیزی و حالتی که با ذهن آنرا شناخته‌ای تلاش می‌کنی.....مثل این است که با غربال بخواهی آب را از جایی به جای دیگر انتقال دهی....و جالب اینجاست که همان ذهن مانع می‌شود که تو متوجه شوی که این ظرفی که به کار می‌بری اصلا آب در خود نگه نمی‌دارد!.....
خواستن و شهوت یعنی تلاش واهی برای بدست آوردن چیزی که تنها یک تصوری ذهنی از آن داری...و برآورده شدن مجازی آن،  تنها یک اقناع ذهنی زودگذر و کاذب به تو می‌دهد....تا ترا راضی کند که بیشتر بدوی...... مثل حرکت بر روی تسمه‌ی متحرکی که هر چه تند‌تر بر روی آن بدوی از زیر پای تو سریع‌تر می‌گذرد... اما به مقصدی نمی‌رسی.......هر چند روی  به سوی منظره‌ای خوش و زیبا داشته باشی....آگاه شدن پایین آمدن از روی این ریل متحرک است....نیمه آگاه شدن

.................................

 رندانه زود خیزید غوغا کنیم غوغا
هر جا که عاقلی هست شیدا کنیم شیدا

در پرده چند رقصیم تا خویشتن پرستیم
دستی زنیم دستی، افشا کنیم افشا

در کوی نیکنامان نام و نشان نداریم
خود را ز ننگ هستی رسوا کنیم رسوا

خمخانه گر تهی شد فکر دگر نماییم
در کوی میپرستان مأوا کنیم مأوا

تا چند پرس پرسان از کو به کو دویدن
گمگشتهی نهانی پیدا کنیم پیدا

هر مردهدل که باشد آریم در خرابات
جامی ز می چشانیم احیا کنیم احیا

....................................................
چالش

جو غالب در دنیا و روابط بین انسانها به شدت اثر گرفته‌ی از نظام فلسفی ارزش گذارنده و ارزش آفریننده‌ای است که از ابتدای تولد انسان معاصر را ثانیه‌ای تنها نمی‌گذارد....و عوامل تشکیل دهنده‌ی جوامع، دانسته و یا نادانسته آتش بیار این معرکه هستند....و چنان جاافتاده عمل می‌کنند که مو لای درزش نمی‌رود....و گاهی انسان متعجب است که نکند اصلا آدمی برای این سیستم آفریده شده....چونکه خیلی جفت و جور به این شکل تن می‌دهد....
همین همه‌گیری و عمومیت است که جو غالب بر افکار و ایده‌ها را می‌سازد و شکل می‌دهد....که یکجوری همان اتوریته‌ و خودباختگی به اجماع  می‌شود....آن هم چه اجماع قلدری....آن دوستی هم که این نظر را داشته بی‌ربط نمی‌گوید.....چون مقایسه می‌کند....و در ترازوی مقایسه البته با معیار طرف مقابل، کفه هم به سمت آن طرف می‌چربد....در واقع او گفته بابا با یک گل که بهار نمیشه!......
از سوی دیگر، این طرف داستان اما به مقایسه و مسابقه و رقابت  معتقد نیست.....که اصلا ریشه مشکل را همین مرافعات می‌داند.....دردسر ریشه در این علت دارد  که یک نفر از روی زمین فقط به زمین می‌نگرد.....و نفر دیگر هم به زمین نگاه می‌کند و هم به آسمان......به قول حضرت عیسی که می‌گفت "اگر انسان به بالا نگاه نکند از کجا خواهد فهمید که آسمانی هم وجود دارد؟"....بله چه انتظاری از کسی که به بالا نگاه نکرده و نمی‌داند که آسمانی هم وجود دارد؟!

حالا یعنی با یک گل بهار میشه؟!

...............................................

از اثرات آن جو غالبی که در کامنت بالا عرض کردم یکی این میشود که اعمال و اثرات اعمال با معیارهای خاصی سنجیده می‌شود.....اول اینکه باید دهن پر کن باشد....بعد هم اینکه نمود بیرونی و دنیایی خیلی براق و پر تلالوئی داشته باشد....مثلا اینکه خبرش به روزنامه‌ها و رادیو تلویزیون کشیده شود و یک خوراک ملیتی یا جهانی از آن دربیاید....و اصلا با چنان دید و نگرشی جز این هم نمی‌تواند باشد.... اینکه در دنیای درون یک تعداد از افراد تغییری پیش بیاید و طمطراق بیرونی نداشته باشد، برای ذهن عادت کرده به تبلیغات دنیوی، هیچ جذابیت و وجهه‌ای ندارد.....او ممکن است اثراتی مشعشع را طالب باشد اما برای استفاده‌ای خاص و نه معنوی....اصولا باید گفت تا نیاز و درد نباشد و احساس نشود هر چیزی به مصرف همین زد و بندهای روابط بیرونی خواهد رسید.....و وقتی درد و نیاز و کمبود و نقص احساس شود، بر عکس، تقریبا از هر چیزی برای درمان درد استفاده می‌کنیم....

و باز بر اساس همان نظام فکری و ذهنی عادت کرده به عظمت و بزرگی......پیش خودمان هم، حاصل عرفان و خودشناسی باید   در ما چنان تغییری  ایجاد کند که مثلا طی‌الارض کنیم یا مثلا دمپائی جلو پای ما جفت شود.....و همه اینها خوراک ذهن است و اهمیتی که برای خود قائل است....در حقیقت می‌توان گفت یکی از علائم رها شدن از نفس که می‌توان همیشه در دسترس داشت و به کار بست، این باشد که بررسی کنیم و ببینیم تا چه اندازه به دنبال دانستن قضاوت و نظر دیگران راجع به خود هستیم....حتی وقتی قرار باشد یک صاحب‌نظر رای بدهد.....چرا، چون نباید هدف مطرح باشد....وقتی هدفی برای رسیدن در ذهن نداشته باشی تنها یک حرکت رو به جلو هستی....و یک نقطه‌ی ایده‌آلی تعیین نشده که اعمال و وجود شما به نسبت آن رتبه‌بندی بشود....هر چه هست در همین حال در گذر است.....و چگونه می‌شود من تصویر ثابت یک رودخانه را در قاب ذهن خود داشته باشم و جزئیات آنرا به نسبت، با رودی دیگر مقایسه کنم؟!.....

....................................


قدیمها در خانواده‌‌هایی که چندان دستشان به دهانشان نمی‌رسید و از مال دنیا تا دلتان بخواهد فقط اولاد داشتند و بس، مادرخانواده آشی یا آبگوشتی یا زبانم لال، پلوئی به عنوان ناهار آماده می‌کرد و موقع ناهار که می‌شد بچه‌ها شش هفت نفری از سن پنج سال الی سیزده چهارده ساله گرد سفره رو زمین می‌نشستند و منتظرسهمیه‌ خود، همگان چشم می‌شدند و خیره به دنبال دست مادر می‌گشتند تا چه وقت کفگیر و ملاقه‌اش به کاسه یا بشقاب آنها برسد و قسمت و روزی خود را دریافت کنند.....یعنی اینجوری نبود که دیس پلوی جداگانه و بشقاب خورش و کاسه‌ی بلورین سالاد  در کار باشد و هر کسی برای خودش به فراخور اشتها، مقداری در بشقاب بریزد و میل کند....
و جالب اینجا که بعد از دریافت سهم، نگاه‌ها از بشقاب خود به بقیه بشقاب‌ها دو‌دو می‌زد و به سنجش و مقایسه سهم خود با دیگر خواهر و برادران می‌پرداخت و گاهی اعتراضی و اختلافی بود که  در می‌گرفت و یا معامله و خرید و فروشی.........و همه این‌ها گذشت و حقیقتا هیچ تلخی از خود برجا نگذاشته و حداقل خاصیت آن این است که آدمی را در شرایط سخت به کار می‌آید و قدر آنچه را که نصیب او می‌شود را به خوبی می‌داند.....و اصلا به نظر می‌رسد سیر خوردن از دنیا همیشه آغازی است بر بیهودگی و بطالت و گندیدگی.....البته اعتدال خوب است اما اگر قرار بر خارج بودن از حد وسط باشد، ضررهای کمبود، از آلودگی افراط، کمتر است....
این مقدمه را عرض کردم به خاطر داستانی که به یادم آمد......
می‌گویند بچه‌ای بود شکمو و حریص و اغلب هم به موقع سر سفره حاضر نبود ناچار سهم او را برایش کنار می‌گذاشتند و او هم همیشه به سهم قرارداد شده اعتراض داشت و آسمان و زمین را روی سرش می‌گذاشت که این چرا اینقدر کم است و شما همگی هر کدام از سهم من بیشتر خورده اید و خلاصه غذا را به همه کوفت می‌کرد و همیشه هم این الم شنگه به پا بود.....یکبار با خود می‌گویند بگذار تا این بار کل دیگ غذا را برایش بگذاریم بلکه از دست قیل و قال او آسوده باشیم!.....همین کار را می‌کنند و پسرک پرخور به دنبال سهم خود می‌آید و با مشاهده‌ی دیگ پر از غذا داد و فغانش به آسمان می‌رود....همه با تعجب می‌پرسند خوب الان دیگه چه مرگته ما که این همه برای تو گذاشتیم دیگه چه می‌خواهی؟!.....و او می‌گوید نه خیر ببین چقدر زیاد بوده و چقدر خودتان خورده‌اید که این قدرش برای من مانده! یالا من همه سهم خودم را می‌خواهم، این که برای من گذاشتید کم است!


..........................


بنده هم مثل خانم سان شان معتقدم خجالتی بودن و داشتن چنین عکس‌العملی می‌تواند ذاتی باشد و به واقع نتوان هیچوقت از گیر آن خلاص شد.....اما به نظر می‌رسد  با آگاهی و کارکردن روی خود بشود آنرا تعدیل کرد یا اصلا نقش آنرا خیلی کم رنگ کرد....مثل وقتی که فردی ذاتا عجول باشد و ناخواسته عجله کردن و سرعت در اجرای کارها در اعمالش به کار باشد.....مسلما با مشاهده‌ی مستمر و آگاهانه می‌توان اوضاع را به دست گرفت و به نرمی و بدون فشار تغییراتی در جهت اصلاح ایجاد نمود....
و همینطور برعکس ممکن است با اشکالات نفسانی و هویتی که ما را گرفتار می‌کند، چنین خصلتهای ذاتی،  رشدی بیمارگونه پیدا کند و به قول معروف آنچنان‌تر گردد....

........................

اگر دقت کنید در بین بعضی حیوانات هم زندگی اجتماعی وجود دارد.....به طور نمونه کفتارها که جامعه‌ای زن سالار دارند.....و بر اساس غریزه و آنچه که هستند زندگی می‌کنند و البته بیشتر کارها و رفتارهای آنها شاید به مزاق قضاوت کننده‌ای که ما داریم خوش نیاید.....اما آنها مطلقا فارغ از قضاوت هستند و بدون تعبیر، فقط رفتار می‌کنند....
انسانهای اولیه هم احتمالا به همین ترتیب زندگی می‌کرده‌اند.....البته باید در نظر داشت که از آن زمان چندین میلیون سال می‌گذرد....و همپای رشد فکر و شعور و احساسات، (به دلایلی که تا حدودی آشکار شده، و البته هنوز هم آن دلایل وجود دارند و به کار و تاثیر خود مشغولند) اضافاتی دیگر هم در ذهن ما انسانها رشد کرده و عمل و عکس‌العمل‌های ما بیشتر بر اساس آن زوائد ذهنی شکل می‌گیرد....و :

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

و همه را که بیرون کنی آن نگرانی مربوط به این دنیای "گرگی" باقی میمانه.....که آقا مصطفی بیرنگی هم در وبلاگ خودش به آن اشاره کرده.....

......................

غیر از ورزش حرفه‌ای و مسابقات رقابتی در رشته‌های مختلف آن، المپیاد‌های علمی هم برگزار می‌گردد و روند جستجو و پیشرفت در علم را هم به این وادی‌ها می‌کشانند.....به نظر می‌رسد در نبود جنگ‌های قومی و قبیله‌ای و ملی، جذابیت‌ هویت ملی رو به کمرنگ شدن بگذارد و برای چاره این مشکل! یکی از زمینه‌های برپا داشتن و تقویت این جذابیت‌ها، میادین ورزشی می‌تواند باشد(جالب است که محل برگزاری این مسابقات هم بیشتر همان "میدان" است.....مثل میدان جنگ)  و البته دردسرهای جنگ و خونریزی را هم ندارد و لایه‌های خوبی هم برای پوشاندن مقاصد خاص در پشت شعارهایی چون ورزش و سلامت و .....دارد....
از لحاظ شکل اجرائی هم که اغلب به شکلی علنی همان درگیری بدنی و یک جور "کشتن امتیازی" حریف است، یا زدن و رساندن توپ به داخل یک سوراخ یا سبد یا دروازه یا نقطه‌ای تعیین شده در روی زمین، که شکلی از تیراندازی و زدن به نقاط حساس حریف را تداعی می‌کند.....و همزمان با آن غریو شادی هیستریک طرفداران یکی از طرفین است که گوش آسمان را کر می‌کند.....و دلشان کمی خنک می‌شود......یکی نیست بررسی کند ببیند این آتش سردناشدنی از کجا به دل این بندگان خدا افتاده که سوزش خلق سوز آن هیچگاه  کم  نمی‌گردد....

..........................

در اینجا مخنث می‌تواند سمبل آنچنان هویتی باشد که حقایقی همچون دوستی و مهر و برابری را در ذات خود ندارد همچنانکه به اصطلاح ریش و سبیل که علامت مردی و مردانگی می‌باشد را در خود ندارد اما به لحاظ اینکه در بیرون نیاز به این نقاب جذاب و دلفریب دارد، آن را به طور مصنوعی به خود می‌چسباند....اما تنها به همین ظاهر مصنوعی و شعارگونه باید اکتفا کند.....چون موقع به کاربردن و مصرف، کیسه‌اش خالی از حقیقت است.....
نمونه‌اش بازیهای این دوره از المپیک که اغلب شاهد برخورد‌های نژادپرستانه و گوشه‌کنایه‌هایی بودیم که از زبان بعضی از ورزشکاران و یا مجریان برنامه‌های ورزشی جاری شد و مشتی از نمونه‌ی خروارهای پنهانی را به رخ کشید....یا ناداوریهای تمایل دار.....خلاصه مُشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید....
جالب بود برخورد مردم انگلیس با المپیک که در ابتدا خیلی سرد و معمولی بود مخصوصا وقتی که در رتبه‌بندی مدالها انگلیس جای چشمگیری نداشت، اما چند شب پیش که انگلیس به ردیف سوم مدال‌گیرها نقل مکان کرد یک دفعه یخ آنها آب شد و گروه گروه به خیابان آمدند تا به همدیگر و به خبرنگاران رسانه‌ها این پیروزی شیرین را تبریک بگویند....و به انگلیسی بودن خودشان افتخار کنند.....

...............................

ابزار بیان دردی که از اسارت در دست ذهن و هویت فکری برمی‌خیزد،  کلماتی است که در ذهن ساخته شده‌اند.....اما واقعیت ادراک و برخورد با این درد و زائده،  در خارج از محدوده‌ی ذهن باید باشد....و در اصل، ساختار وهمی هویت فکری، معیار و مبنایی حقیقی برای درک این درد و نیاز به درمان و آزادی و رهائی از آن را ندارد....اما ما به لحاظ انسی که با منیت و نفس داریم، مثل این است که سوزن را در خانه گم کرده‌ایم اما در بیرون از خانه به دنبال آن می‌گردیم....و تا بر این منوال جستجو می‌کنیم گرفتار در همین دور باطل هستیم....
فکر می‌کنم بعد از آگاه شدن به درد، با مشاهده کردن خاستگاه درد و توجه بدون قصد و قضاوت به آن، ما  به خود حقیقی راهنمائی میشویم....البته با احساس درد و نه خوشی.....اشاره‌ای که بعضی از عرفا به جستجوی درمان در خود درد دارند شاید توجه دادن به این نکته باشد...
یعنی برای من یک درد حقیقی بهتر از آن خوشی کاذبی است که همراه خود دنیایی درد دارد و با استخوانی که لای زخم می‌گذارد هیچوقت اجازه ی بهبود را به زخم  نمی‌دهد!....این خار در دل را باید پیدا کرد...


....................................
خود این سوال تصور می‌کنم مستقیما موید این نکته در خودشناسی است که من ساخته شده در ذهن که ما آنرا "خود" می‌دانیم، تابع برداشتهای ذهنی از شرایط بیرونی است....و فکر می‌کنم اگر شما فرزند یک زن و شوهر آلمانی می‌بودید، باصطلاح روح شما همین روح بود چون عالم معنویت یگانه است و در وحدت، اما من ذهنی ساخته شده‌ی شما متفاوت می‌شد و در آنصورت ممکن بود با خود فکر کنید : راستی اگر من در ایران متولد شده بودم الان وضع و حالم چگونه بود؟!

.................................................

یکی از جمله‌های معروفی که پشت کامیون‌ها می‌نویسند اینه : "رفیق بی کلک مادر!"
حالا با این وصف باید بنویسیم، "رفیق بی کلک خودم"!.....

داستان معروفی  در مثنوی  آمده و اشاره به این دارد که از داشته‌های دنیوی هیچ‌کدام نمی‌تواند با تو وارد گور شود و هر کدام در مرحله‌ای متوقف می‌شود..... و مثال می‌زند از دوست و زن و فرزند و مال دنیا.....
حالا این گور را می‌توان مرگ عرفانی در نظر گرفت.....و داستان فوق حکایت از این می‌کند که نمی‌توان با توسل به چیزهایی که نام برده شد به حقیقت خود رسید....یک جورهایی خیلی خشک و بی‌عاطفه در نظر می‌آید....البته وقتی که در یک مقطع خاص و محدود بررسی شود این گونه نشان می‌دهد....اما در نگاه نهایی و عمیق و در درون و با در نظر گرفتن پایان کار، جایی برای این معیارها باقی نمی‌ماند....
 به نظر من بعد از گذر از این مراحل، معیارهای عمیق‌تر و والاتری در کار خواهد آمد....که این مراتب در مقابل آن مثل نور شمع است در مقابل نور خورشید....

در یک فیلم علمی دیدم که یک نور افکن قوی را آزمایش می‌کردند......البته در نور روز...وقتی نورافکن خاموش بود یک شمع روشن را در مقابل آن قرار دادند و شما می‌توانستی شعله‌ی شمع و بازی آنرا ببینی....اما وقتی نورافکن را روشن کردند شمع خاموش ‌شد.....البته هنوز روشن بود اما شعله‌ی آن اصلا به چشم نمی‌آمد و شما می‌توانستی نخی سیاه رنگ را که معمولا شعله به آن آویزان می‌شود را ببینی بدون هیچ نور و شعله‌ای!..... 

.................................

"مثلا یکی دیگر از راه‌های مخفیانه و موذیانه‌ی ارضاء خشم،  شوخی کردن است....که در قالب آن، نیش‌های روانی خود را به همدیگر می‌زنیم.....(خشم نفسانی)......"
که خب مصادیق آنرا همه می‌شناسیم.....اما به نظر من خیلی خشک و جدی بودن هم می‌تواند تنها یک ماسک باشد.... یکجور کلاس گذاشتن و ادعای جدی بودن و ادای شخصیت والای معنوی بودن را در آوردن است....چون تصور نمی‌کنم هیچ وجود سالم و اصیلی باشد که حتی اگر خودش شوخ و شنگ نباشد، آنچنان خشک و عبوس باشد که از شوخی و مزه‌ی بجا و بی‌آزار لذت نبرد و کسب انرژی نکند.... گاهی شوخی کردن و طنز راه خوبی است که بعضی حالت‌ها و تابوهای مزاحم و دست و پاگیر شکسته شود....مثل ضرب‌المثلی که همراه خودش بار مفهومی فشرده‌ای را حمل می‌کند....
طنز صحیح و عادلانه مثل تلنگری است که حباب بعضی از انحصارات و گره‌های خیالی و پوچ را می‌ترکاند.....یا مثل نیشتری است که در فضا حرکت می‌کند و فقط به دمل‌های چرکین هویت فکری برخورد می‌کند.....طنز بی آزار و سرخوش و بجا.....یادآور این است که ما با هر فطرت و ذاتی که داریم و در هر مرتبه‌ای از حیات که هستیم، بدانیم همه چیز در حال تغییر و حرکت است و در این سفر خوب است که شاد باشیم و نظاره‌گر، و به کاروان‌سالاری که کاروان حیات را به پیش می‌برد اعتماد کنیم .

...........................


انگیزه ی کمک به دیگران همچون زمانی است که یک منظره زیبا و یا شگفت را می‌بینیم و دوست داریم آنرا به همه نشان بدهیم....یا وقتی به یک نکته نو و جدید پی می‌بریم و بالذاته برانگیخته می‌شویم که آنرا با دیگران شریک شویم......
کمک کردن به دیگران هم تقریبا همین روال را دارد.....ما به خطر و آسیبی که از حواس دیگران پوشیده است آگاه می‌شویم و به طور ذاتی دیگران را از این خطر آگاه می‌کنیم، می‌توان گفت تا انگیزه و اقدام ما بر این منوال است، عمل ما درست و صحیح است و در غیر این صورت شاید نوعی دخالت کردن هدفمند و نفسانی است که تبعات آن غیرقابل پیش‌بینی و شاید هم مضر باشد......مثل وقتی که ما با ذهن محاسبه می‌کنیم و بر اساس نتیجه‌ای که ذهنا به آن رسیده‌ایم اقدام به عمل کمک کردن می‌نمائیم.
یا مثل زمانی که ما می‌خواهیم خوب و درست بشویم و همین میل و شهوتِ خواستن، در اولین قدم مانع اصلاح و تغییر ما می‌شود، یعنی "عمل مثبت" انجام دادن....برخلاف احتماء.....پس "خواست" کمک به دیگران و درگیر شدن و اقدام عملی بخصوص وقتی زمینه‌های پذیرش آن  فراهم نباشد، مانند دانشی است که تنها از ذهنی به ذهن دیگر منتقل می‌شود و بر جا نمی‌ماند.....

"نصیحت بر جوان چون گردکان بر گنبد است".......سعدی

........................................................

اسکناس‌های فرسوده

امروز به موردی برخوردم....و در پشت آن به نکته‌ا‌ی قابل توجه.....سالهاست که در سیستم پولی ایران پول خُرد کم است......و شاید اسکناس پانصد تومانی به ندرت چاپ شود.......و آنچه از بازماندگان این اسکناس در بازار هست، اغلب با تکه‌های فراوان از چسب و لعاب افتان و خیزان در دست‌ها می‌چرخد و آنرا به طرف هر کس که دراز می‌کنی مثل اینکه طاعون دیده باشد از آن فرار می‌کند.......و همه سعی می‌کنند یک جوری از شر آن خلاص شوند و با هر ترفندی شده لای پولهای دیگر آنرا یواشکی به همدیگر قالب بزنند و شتر دیدی، ندیدی.....
یعنی مسئولیت آنرا به عهده نمی‌گیرند و هر کس مشکل را به دوش دیگری می‌اندازد و علی‌الحساب خود را خلاص می‌کند و تا دفعه بعد هم که دوباره گیر بیافتد  خدا بزرگ است.....در صورتیکه می‌توانند طبق یک قرار ناگفته اما مشخص، این پولهای فرسوده را از هم قبول کنند و به این ترتیب با یک حرکت مثبت، قبول مسئولیت و مشارکت همگانی  در کشیدن بار یک مشکل را تمرین کنند و کم‌کم به هم نزدیکتر شوند، آیا اینجوری بهتر از این نیست که دائم بخواهند سر هم را کلاه بگذارند و از هم دور و منفور بمانند؟!

.......................................................

با خود فکر می‌کردم که  درک حقیقت و بودن در کیفیت عشق، یا تسلیم بودن و همآهنگی با هستی، یا رسیدن به اشراق و روشنائی،  یا خلاصی از سلطه و آزار نفس و تناقضات و نگرانی‌هایی که با آنها درگیر هستیم، به چه میزان نیازمند ِ،  آگاهی،  دانش و سواد تجربی و مادی، یا دانش خدا شناسی و خودشناسی و روانشناسی، یا تجربه و آموزش مادی و معنوی، یا ریاضت دادن به نفس، یا مدارا کردن با آن،  می‌باشد؟.......
آیا همه این تلاش‌ها و آموختن‌ها که در جهت غلبه بر این مسائل ومشکلات صورت می‌گیرد، توهماتی نیستند که به مصرف ایجاد  گره‌ها و  خیالات بیشتر و تازه‌تری می‌رسند؟!
با فرض اینکه زائده‌ی نفس، حقیقت و اصالت ندارد و تنها برساخته‌ای ذهنی و خیالی‌ست، آیا می‌توان جستجوی هشیارانه‌ی دوا و درمان را بیهوده و اضافی دانست؟....مرز بین تصوراتی ذهنی که هیچ گره‌ی از مشکلات ما باز نمی‌کند و مشاهدات و تفکرات سالم و موثر، کجاست؟.....
(مشاهده‌گری، احتماء، رسیدن به سکوت درونی)........بله، اینها را می‌شناسم و می‌دانم......منظورم این است که چگونه می‌شود ندانسته از اینها استفاده کرد.....یعنی در کیفیت ندانستگی بودن.....چون زمانی که میدانی و می‌خواهی، انتخاب‌های محدودی داری.....و در ندانستگی است که قدرت و  وسعت نامحدود و خدائی پیدا میکنی......

تا با تو توئی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ست خود پرستی همه تو
از باده‌ی جهل خویش مستی همه تو

هیچی و ز هیچ کمتری تا که توئی
دانی تو که‌ئی ز خود چو رستی همه تو

..........................................

حیرانی

حیرانی یعنی اینکه من صبح که از خواب بیدار می‌شوم به جای اینکه بلافاصله بعد از بیداری یک فایل صوتی به طور اتوماتیک در کله‌ام آغاز به پخش ‌کند، متوجه باشم که یک روز از روزهای نو و بی‌تکرار عمرم آغاز شده.....
تو را به خدا اگر هم چک داری این دم اول صبحی فکرش را نکن باور کن هیچ فرقی نمیکنه....مثلا از نیم ساعت بعد از بیداری بهش فکر کن....یا فیش آب و برق و گاز را....یا اجاره خونه سر برج را....یا قسط عقب افتاده‌ی ماه قبل را....یا شهریه کلاس زبان یا دانشگاه را.... تا وجود واقعی تو فرصت داشته باشد نفسی تازه کند.....

ان الانسان کادح الا ربک کدحا فملاقیه
همانا انسان در مسیر الی الله رنج می‌کشد رنج کشیدنی، پس او را ملاقات می‌کند.....

متوجه شده‌ام گذشتن از خود و بی‌آرزوئی و هیچ بودن، وقتی تنها خودت باشی و خودت، خیلی کار آسونیه.....اما دنیای ذهن تنها محدود به چیزهایی که من می‌خواهم نیست....این فقط قسمت بیرونی کوه یخه  ذهنه....قسمتی که در زیرهست و پوشیده، چیزهایی است که نمی‌خواهم.....و این نمی‌خواهم‌ها، ذهن را رودر روی دنیا قرار می‌دهد.....و دنیایی که شیرینی آن معمولا در زرورقی تلخ پیچیده شده، معلومه که تلخی‌های خودش را چطوری تعارف می‌کنه......
به یاد یکی از عرفا افتادم که چه معامله‌ای را به خدا پیشنهاد می‌دهد .....احتمالا یا بایزید بوده یا شبلی و یا شیخ حسن خرقانی....به خدا می‌گوید  تو تمامی گناهان خلق را به نام من قباله کن و من همه را به عهده می‌گیرم به این شرط که آنها را در امن و آسایش بگذاری و تنها از من بازخواست کنی.....

.................................................    

...........من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
.....
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟.........

در این شعر ِ سهراب سپهری یا در خیلی شعرهای  دیگری که گفته مثل این :

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفشهایم کو؟

در مصرع‌هایی مثل: تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟.........و یا: باید امشب چمدانی را...... که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم.....، واژه‌ها در جاهایی که به لحاظ عادت منتظر هستیم بیایند، نیامده‌اند و ترکیباتی عادت شکن و از لحاظ عادات ذهنی نامأنوس دارند....مگر می‌شود انگور طلوع کند! و معمولا تا طلوع همیشه چند ساعت زمان داریم نه چند ساعت راه!....یا اینکه تنهایی مگر پیراهن به تن می‌کند که اندازه داشته باشد.....یا درختان....مگر درخت حماسی هم داریم؟!
مثل اینکه شاعر با این روش قصد دارد آنچنان که همواره هشدار می‌دهد، به طور عملی هم به تغییر نگاه‌ها و بینش‌های یکنواخت و عادتی ما تلنگر بزند و آن را وادار کند در گستره‌ای تازه‌تر و نو به هستی نگاه کند.....مثل مشت آبی که به صورت کسی که از حال رفته یا بی‌هوش افتاده می‌زنند، بلکه به خود بیاید و به زندگی برگردد..... 

................................

بله و مشکل دیگری که در سر راه خودشناسی است این ممکن است باشد که با پیشرفت و آگاهی‌ئی که فقط در ذهن شکل گرفته و ایجاد شده، و با تغییر زمینه‌هایی که با مطالعه و آشنائی‌های جدید پیش آمده،  ذهن انتخاب‌های جدیدتری پیدا می‌کند و در دسترس هویت فکری قرار می‌دهد تا بتواند تداوم خود را حفظ کند....یعنی لاکپشت را رنگ می‌کند و به جای فولکس واگن به آدم می‌فروشد....یا گنجشک زرد را به جای قناری...به این معنا که ممکن است ما در دام یک اتوریته جدید باشیم....یا از شرایط جدیدی تقلید کنیم.....یا مقایسه و قضاوت کنیم.....و خیال کنیم قدم مثبت و رو به صلاحی برداشته‌ایم....
راهکاری هم که بیشترین تأثیر را برای جلوگیری از این  رودست خوردن دارد و باعث می‌گردد کمتر در چنین دام‌هائی متوقف بمانیم، همان آگاهی در لحظه و مشاهده‌گری می‌باشد....
می‌توان گفت نبود آگاهی و نبود مشاهده‌گری یعنی نبود من واقعی و در ادامه سلطه‌ی من ذهنی و هویتی....
می‌توان گفت، هر لحظه‌ی عمر یک فرصت است و یا یک لقمه‌ی خوب ومقوی......اگر به موقع آنرا برنداری و یا نباشی که برداری، هویت فکری آنرا می‌قاپد و نصیب من و تو تنها بشقابی خالی بر جای می‌ماند....

.......................................

چنین گفته‌اند که شاهزاده "یه" به داشتن اژدها شوق بسیار داشت و نقاشان چیره دست بر در و دیوار و ستونهای قصرش اژدهاهای بیشمار نقش کرده بودند، چنانکه در منظر وی از هرسو اژدهایی بود.
چون اژدهای واقعی از این عشق عجیب خبر یافت، از آسمان به کاخ شاهزاده فرود آمد، تا به دیدار خویش دلشادش کند و در این هنگام سرش بر آستانه‌ی شرقی قصر قرار گرفت و دم‌اش بر دروازه‌ی غربی!
اما چون چشم شاهزاده بر اژدها افتاد، با فریادی از وحشت برجست و با شتاب دیوانگان پا به گریز نهاد.
و فرزانگان عهد، گفتند:
شاهزاده "یه" دوستار اژدها نبود . آنچه او دوست می‌داشت نقش اژدها بر ستون‌های تالار و دیوارهای قصر بود!

برگرفته از نشریه‌ی اینترنتی "شخم"

..............................................
   ".........انسان در حالیکه از عقل کلی و اصالتش دارد جدا می شود و به سمت ده نفس می رود تا به وعده های نفس برسد، در این راه رنج زیادی می بَرَد اما هیچ وقت متوجه این سختی ها نیست و همۀ این رنج ها را به امید وعده های نفس به جان می خرد! انسانی که به سمت وعده های نفس می رود، بخاطر مستی و نشاطی که از وعده های نفس دارد، توجهی ندارد که آن راه چقدر سختی دارد"…….

و جالب اینجاست که بنابر خاصیتی که بشر در عادت کردن و همآهنگ شدن در شرایط نامطلوب را دارد، کم‌کم اسیر تنبلی می‌شود و تداوم تنبلی برایش کودنی را هم به ارمغان می‌آورد....و با رنگ و لعاب ظاهری هم که به کار می‌زند و تأییداتی که از همراهانی همچون خود گرفتار، دریافت می‌کند، سرمایه عمر را در این قمار نافرجام می‌بازد.......

مثل یک سیستم کامپیوتری که ویروسی می‌شود و مقدار زیادی از رم آن در خفا مصروف موارد بیجا و به درد نخور می‌گردد و هر چه می‌گذرد کند‌تر و بی‌خاصیت‌تر می‌شود....

..................................................

بله، اینها را  گفتم :
" با خود فکر می‌کردم که  درک حقیقت و بودن در کیفیت عشق، یا تسلیم بودن و همآهنگی با هستی، یا رسیدن به اشراق و روشنائی،  یا خلاصی از سلطه و آزار نفس و تناقضات و نگرانی‌هایی که با آنها درگیر هستیم، به چه میزان نیازمند ِ،  آگاهی،  دانش و سواد تجربی و مادی، یا دانش خدا شناسی و خودشناسی و روانشناسی، یا تجربه و آموزش مادی و معنوی، یا ریاضت دادن به نفس، یا مدارا کردن با آن،  می‌باشد؟.......
آیا همه این تلاش‌ها و آموختن‌ها که در جهت غلبه بر این مسائل ومشکلات صورت می‌گیرد، توهماتی نیستند که به مصرف ایجاد  گره‌ها و  خیالات بیشتر و تازه‌تری می‌رسند؟!"

که بگویم : 
آن فردی که در جایی از دنیا متولد می شود و ممکن است که در جمع و جامعه‌ای خاص با فرهنگی خاص رشد کند و شاید اصلا فرصت کنکاش و جستجو نیابد و یا اصلا جوری بار بیاید که هیچوقت از درون متمایل به پرسش و جستجو در جهت چیستی خود برنیاید، آیا بر مسیر درست و حقیقی زندگی کرده یا گرفتار توهم بوده؟!.....

دوران بچگی و نوجوانی تابستونها  وقتی به ده  می‌رفتم سعی می‌کردم به همه کوههای اطراف سرک بکشم و پشت آنها را ببینم....کوههایی مثل "راسوند" و" لج‌وَر" Raas vand & Lajvar......برام خیلی جالب بود که با کمی فاصله گرفتن از زمین و بالا رفتن در دامنه کوه، همه چیز کم‌کم کوچک می‌شد و اهمیت‌اش در حد مورچه‌ها....
 گله گوسفند را به کوه می‌بردند و مدت زیادی مثل بیست روز یا یکماه پایین نمی‌آمدند.....علف‌های خوشبو که فراوان بود و از برفهایی که لای دره‌های عمیق و صخره‌ها و شکاف کمرها، از زمستان باقی بود برای آب دامها و خودشون استفاده می‌کردند....همینطور شیر و شیرجوش و ماست  هم که به وفور موجود بود و بقیه مایحتاج را هم بار چند تا الاغ می‌کردند و همراه خود به کوه می‌بردند.....و کم و کسری‌های احتمالی را هم با فرستادن یک نفر با الاغ به ده تأمین می‌کردند...
یک دهی لابلای قله‌های راسوند بود که در لهجه محلی به آن bew khoda "بو خدا" می‌گفتند، یعنی "بگو خدا"، و معروف بود که بخصوص در قدیم مردم آن ممکن بود که کل عمر خود را از ده و محدوده‌ی آن خارج نشوند و نمونه‌اش پیرمردی بود عمو رحیم نام که 95 سال عمر کرده بود و هیچوقت از محدوده‌ی چند کیلومتری ده بیرون نرفته بود......یعنی غذا و خوراک و پوشش و خانه‌اش همه در همان ده تهیه شده بود و عمر را به سر آورده بود.....
می‌خواهم بدانم این عمو رحیم چقدر با انشتین و یا ادیسون یا مولانا، تفاوت داشته......آیا اگر تفاوتی وجود داشته باشه، خیرش به خود شخص می‌رسه یا غرض این است که برای بیرون از خودش مفید باشد.....و آیا این تفاوت، تفاوتی در مرتبه و مقام ایجاد می‌کنه...... 

....................................................

میگم که :
خیلی جالب می‌شود وقتی عمیقا به این پی می‌بری که زیر و بالای دنیا را دیدی و اگر هم از همه لذایذ مادی آن برخوردار نشدی حداقل فیلم آنرا تماشا کردی........مثل وقتی که یک قایق تفریحی سفید و از همه نظر کامل و مجهز در سواحل هاوائی داری و از لحاظ مال و منال دنیوی هم وضع خیلی توپری داشته باشی.....و یک دوجین افراد هم از انس و اناث در خدمتت هستند، و در نهایت می‌توان گفت خوب "حالا که چی؟!"
این دیدگاه هم، یک مدل از "حالا که چی؟!" است، مثل همانی که حسن صباح به هلاکوخان مغول گفت و اگر یکخورده روش کار بشود می توان آنرا مثل پَ نه پَ در محیط مجازی جا انداخت.....فقط باید مراقب بود چون می‌تواند منجر به افسردگی و روی‌گردانی از امور دنیوی شود....البته اگر طلبکار نداشته باشی....خدائیش قرض و قوله و بدهی و چک و قسط سر برج هم نعمتی‌ست برای خودش.....انسان را به زیبائی و کمال در سطح هشیاری دنیوی نگه می‌دارد....
دوستی داشتم می‌گفت اگر دقت کرده باشی کلاهبردارها و بدهکارهایی که بد حساب هستند و مال دیگران را به موقع نمی‌دهند اغلب سر و مر و گنده و سرحال هستند و عمر‌های طولانی می‌کنند!.....
گفتم چرا؟!
گفت : برای اینکه همه کسانی که از آنها طلب دارند، روز و شب برای آنها دعا می‌کنند که خدایا صحیح و سلامت نگه‌دارش تا زنده باشه و کم‌کم بدهی ما را بده!....  

11 مهر ماه سال نود و یک 

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۱



 کامنت 3

این امکان هست که  در نخواستن، با تمام وجود اسیر خواستن باشی......و غافلی که بر خلاف تصورخود،  در حال خواستنی و آلوده‌ی جریانی هستی که مانع اصلی تو همان شکل از نخواستن است که فقط تصوری از آن داری....
وقتی برای به دست آوردن چیزی و حالتی که با ذهن آنرا شناخته‌ای تلاش می‌کنی.....مثل این است که با غربال بخواهی آب را از جایی به جای دیگر انتقال دهی....و جالب اینجاست که همان ذهن مانع می‌شود که تو متوجه شوی که این ظرفی که به کار می‌بری اصلا آب در خود نگه نمی‌دارد!.....
خواستن و شهوت یعنی تلاش واهی برای بدست آوردن چیزی که تنها یک تصوری ذهنی از آن داری...و برآورده شدن مجازی آن،  تنها یک اقناع ذهنی زودگذر و کاذب به تو می‌دهد....تا ترا راضی کند که بیشتر بدوی...... مثل حرکت بر روی تسمه‌ی متحرکی که هر چه تند‌تر بر روی آن بدوی از زیر پای تو سریع‌تر می‌گذرد... اما به مقصدی نمی‌رسی.......هر چند روی  به سوی منظره‌ای خوش و زیبا داشته باشی....آگاه شدن پایین آمدن از روی این ریل متحرک است....نیمه آگاه شدن

.................................

 رندانه زود خیزید غوغا کنیم غوغا
هر جا که عاقلی هست شیدا کنیم شیدا

در پرده چند رقصیم تا خویشتن پرستیم
دستی زنیم دستی، افشا کنیم افشا

در کوی نیکنامان نام و نشان نداریم
خود را ز ننگ هستی رسوا کنیم رسوا

خمخانه گر تهی شد فکر دگر نماییم
در کوی میپرستان مأوا کنیم مأوا

تا چند پرس پرسان از کو به کو دویدن
گمگشتهی نهانی پیدا کنیم پیدا

هر مردهدل که باشد آریم در خرابات
جامی ز می چشانیم احیا کنیم احیا

....................................................
چالش

جو غالب در دنیا و روابط بین انسانها به شدت اثر گرفته‌ی از نظام فلسفی ارزش گذارنده و ارزش آفریننده‌ای است که از ابتدای تولد انسان معاصر را ثانیه‌ای تنها نمی‌گذارد....و عوامل تشکیل دهنده‌ی جوامع، دانسته و یا نادانسته آتش بیار این معرکه هستند....و چنان جاافتاده عمل می‌کنند که مو لای درزش نمی‌رود....و گاهی انسان متعجب است که نکند اصلا آدمی برای این سیستم آفریده شده....چونکه خیلی جفت و جور به این شکل تن می‌دهد....
همین همه‌گیری و عمومیت است که جو غالب بر افکار و ایده‌ها را می‌سازد و شکل می‌دهد....که یکجوری همان اتوریته‌ و خودباختگی به اجماع  می‌شود....آن هم چه اجماع قلدری....آن دوستی هم که این نظر را داشته بی‌ربط نمی‌گوید.....چون مقایسه می‌کند....و در ترازوی مقایسه البته با معیار طرف مقابل، کفه هم به سمت آن طرف می‌چربد....در واقع او گفته بابا با یک گل که بهار نمیشه!......
از سوی دیگر، این طرف داستان اما به مقایسه و مسابقه و رقابت  معتقد نیست.....که اصلا ریشه مشکل را همین مرافعات می‌داند.....دردسر ریشه در این علت دارد  که یک نفر از روی زمین فقط به زمین می‌نگرد.....و نفر دیگر هم به زمین نگاه می‌کند و هم به آسمان......به قول حضرت عیسی که می‌گفت "اگر انسان به بالا نگاه نکند از کجا خواهد فهمید که آسمانی هم وجود دارد؟"....بله چه انتظاری از کسی که به بالا نگاه نکرده و نمی‌داند که آسمانی هم وجود دارد؟!

حالا یعنی با یک گل بهار میشه؟!

...............................................

از اثرات آن جو غالبی که در کامنت بالا عرض کردم یکی این میشود که اعمال و اثرات اعمال با معیارهای خاصی سنجیده می‌شود.....اول اینکه باید دهن پر کن باشد....بعد هم اینکه نمود بیرونی و دنیایی خیلی براق و پر تلالوئی داشته باشد....مثلا اینکه خبرش به روزنامه‌ها و رادیو تلویزیون کشیده شود و یک خوراک ملیتی یا جهانی از آن دربیاید....و اصلا با چنان دید و نگرشی جز این هم نمی‌تواند باشد.... اینکه در دنیای درون یک تعداد از افراد تغییری پیش بیاید و طمطراق بیرونی نداشته باشد، برای ذهن عادت کرده به تبلیغات دنیوی، هیچ جذابیت و وجهه‌ای ندارد.....او ممکن است اثراتی مشعشع را طالب باشد اما برای استفاده‌ای خاص و نه معنوی....اصولا باید گفت تا نیاز و درد نباشد و احساس نشود هر چیزی به مصرف همین زد و بندهای روابط بیرونی خواهد رسید.....و وقتی درد و نیاز و کمبود و نقص احساس شود، بر عکس، تقریبا از هر چیزی برای درمان درد استفاده می‌کنیم....

و باز بر اساس همان نظام فکری و ذهنی عادت کرده به عظمت و بزرگی......پیش خودمان هم، حاصل عرفان و خودشناسی باید   در ما چنان تغییری  ایجاد کند که مثلا طی‌الارض کنیم یا مثلا دمپائی جلو پای ما جفت شود.....و همه اینها خوراک ذهن است و اهمیتی که برای خود قائل است....در حقیقت می‌توان گفت یکی از علائم رها شدن از نفس که می‌توان همیشه در دسترس داشت و به کار بست، این باشد که بررسی کنیم و ببینیم تا چه اندازه به دنبال دانستن قضاوت و نظر دیگران راجع به خود هستیم....حتی وقتی قرار باشد یک صاحب‌نظر رای بدهد.....چرا، چون نباید هدف مطرح باشد....وقتی هدفی برای رسیدن در ذهن نداشته باشی تنها یک حرکت رو به جلو هستی....و یک نقطه‌ی ایده‌آلی تعیین نشده که اعمال و وجود شما به نسبت آن رتبه‌بندی بشود....هر چه هست در همین حال در گذر است.....و چگونه می‌شود من تصویر ثابت یک رودخانه را در قاب ذهن خود داشته باشم و جزئیات آنرا به نسبت، با رودی دیگر مقایسه کنم؟!.....

....................................


قدیمها در خانواده‌‌هایی که چندان دستشان به دهانشان نمی‌رسید و از مال دنیا تا دلتان بخواهد فقط اولاد داشتند و بس، مادرخانواده آشی یا آبگوشتی یا زبانم لال، پلوئی به عنوان ناهار آماده می‌کرد و موقع ناهار که می‌شد بچه‌ها شش هفت نفری از سن پنج سال الی سیزده چهارده ساله گرد سفره رو زمین می‌نشستند و منتظرسهمیه‌ خود، همگان چشم می‌شدند و خیره به دنبال دست مادر می‌گشتند تا چه وقت کفگیر و ملاقه‌اش به کاسه یا بشقاب آنها برسد و قسمت و روزی خود را دریافت کنند.....یعنی اینجوری نبود که دیس پلوی جداگانه و بشقاب خورش و کاسه‌ی بلورین سالاد  در کار باشد و هر کسی برای خودش به فراخور اشتها، مقداری در بشقاب بریزد و میل کند....
و جالب اینجا که بعد از دریافت سهم، نگاه‌ها از بشقاب خود به بقیه بشقاب‌ها دو‌دو می‌زد و به سنجش و مقایسه سهم خود با دیگر خواهر و برادران می‌پرداخت و گاهی اعتراضی و اختلافی بود که  در می‌گرفت و یا معامله و خرید و فروشی.........و همه این‌ها گذشت و حقیقتا هیچ تلخی از خود برجا نگذاشته و حداقل خاصیت آن این است که آدمی را در شرایط سخت به کار می‌آید و قدر آنچه را که نصیب او می‌شود را به خوبی می‌داند.....و اصلا به نظر می‌رسد سیر خوردن از دنیا همیشه آغازی است بر بیهودگی و بطالت و گندیدگی.....البته اعتدال خوب است اما اگر قرار بر خارج بودن از حد وسط باشد، ضررهای کمبود، از آلودگی افراط بیشتر است....
این مقدمه را عرض کردم به خاطر داستانی که به یادم آمد......
می‌گویند بچه‌ای بود شکمو و حریص و اغلب هم به موقع سر سفره حاضر نبود ناچار سهم او را برایش کنار می‌گذاشتند و او هم همیشه به سهم قرارداد شده اعتراض داشت و آسمان و زمین را روی سرش می‌گذاشت که این چرا اینقدر کم است و شما همگی هر کدام از سهم من بیشتر خورده اید و خلاصه غذا را به همه کوفت می‌کرد و همیشه هم این الم شنگه به پا بود.....یکبار با خود می‌گویند بگذار تا این بار کل دیگ غذا را برایش بگذاریم بلکه از دست قیل و قال او آسوده باشیم!.....همین کار را می‌کنند و پسرک پرخور به دنبال سهم خود می‌آید و با مشاهده‌ی دیگ پر از غذا داد و فغانش به آسمان می‌رود....همه با تعجب می‌پرسند خوب الان دیگه چه مرگته ما که این همه برای تو گذاشتیم دیگه چه می‌خواهی؟!.....و او می‌گوید نه خیر ببین چقدر زیاد بوده و چقدر خودتان خورده‌اید که این قدرش برای من مانده! یالا من همه سهم خودم را می‌خواهم، این که برای من گذاشتید کم است!

.................................


این جمله "هر کس بگوید ساعتم را بهش میدهم".....فکر می‌کنم مربوط به سریال  "روزی  روزگاری"  باشد.....با بازی مرحوم خسرو شکیبائی در نقش مرادبیک....و خانم ژاله علو در نقش زنی خردمند و فرزانه که مراد بیک راهزن و بی‌رحم و جسور را با تدبیر و آهسته آهسته به راه  خیر و صلاح می‌آورد........
 سریالی بود جذاب و دیدنی......رقیب مراد بیک هم  حسام بیک بود که از نمونه‌های قدرت‌نمائی او یکی این بود که  برای تنبیه راهزن‌‌هایی که زیر دست‌اش بودند ، خیلی خونسرد بیل را برمی‌داشت و از خاک و ریگ بیابان چند تا بیل می‌ریخت داخل دیک پلو و خورشی که آشپز‌باشی از غنائم بدست آمده از کاروانیان بار گذاشته بود و همه راهزن‌ها با شکم گرسنه منتظر بودند که شکمی با آن از عزا در بیاورند....و در مقابل هر اعتراض و درخواستی،  فقط می‌گفت : "التماس نکن!".......

"کژتابی" در عبارت فوق هم اگر اشتباه نکرده باشم مربوط به کاربرد کلمه "انتخاب" می‌شود و اینکه این انتخاب کردن فقط مربوط به انتخاب کردن تنها موسیقی می‌شود یا غیر از موسیقی شامل متن گفتار هم هست.....

..........................


بنده هم مثل خانم سان شان معتقدم خجالتی بودن و داشتن چنین عکس‌العملی می‌تواند ذاتی باشد و به واقع نتوان هیچوقت از گیر آن خلاص شد.....اما به نظر می‌رسد  با آگاهی و کارکردن روی خود بشود آنرا تعدیل کرد یا اصلا نقش آنرا خیلی کم رنگ کرد....مثل وقتی که فردی ذاتا عجول باشد و ناخواسته عجله کردن و سرعت در اجرای کارها در اعمالش به کار باشد.....مسلما با مشاهده‌ی مستمر و آگاهانه می‌توان اوضاع را به دست گرفت و به نرمی و بدون فشار تغییراتی در جهت اصلاح ایجاد نمود....
و همینطور برعکس ممکن است با اشکالات نفسانی و هویتی که ما را گرفتار می‌کند، چنین خصلتهای ذاتی،  رشدی بیمارگونه پیدا کند و به قول معروف آنچنان‌تر گردد....

........................

اگر دقت کنید در بین بعضی حیوانات هم زندگی اجتماعی وجود دارد.....به طور نمونه کفتارها که جامعه‌ای زن سالار دارند.....و بر اساس غریزه و آنچه که هستند زندگی می‌کنند و البته بیشتر کارها و رفتارهای آنها شاید به مزاق قضاوت کننده‌ای که ما داریم خوش نیاید.....اما آنها مطلقا فارغ از قضاوت هستند و بدون تعبیر، فقط رفتار می‌کنند....
انسانهای اولیه هم احتمالا به همین ترتیب زندگی می‌کرده‌اند.....البته باید در نظر داشت که از آن زمان چندین میلیون سال می‌گذرد....و همپای رشد فکر و شعور و احساسات، (به دلایلی که تا حدودی آشکار شده، و البته هنوز هم آن دلایل وجود دارند و به کار و تاثیر خود مشغولند) اضافاتی دیگر هم در ذهن ما انسانها رشد کرده و عمل و عکس‌العمل‌های ما بیشتر بر اساس آن زوائد ذهنی شکل می‌گیرد....و :

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

و همه را که بیرون کنی آن نگرانی مربوط به این دنیای "گرگی" باقی میمانه.....که آقا مصطفی بیرنگی هم در وبلاگ خودش به آن اشاره کرده.....

......................

غیر از ورزش حرفه‌ای و مسابقات رقابتی در رشته‌های مختلف آن، المپیاد‌های علمی هم برگزار می‌گردد و روند جستجو و پیشرفت در علم را هم به این وادی‌ها می‌کشانند.....به نظر می‌رسد در نبود جنگ‌های قومی و قبیله‌ای و ملی، جذابیت‌ هویت ملی رو به کمرنگ شدن بگذارد و برای چاره این مشکل! یکی از زمینه‌های برپا داشتن و تقویت این جذابیت‌ها، میادین ورزشی می‌تواند باشد(جالب است که محل برگزاری این مسابقات هم بیشتر همان "میدان" است.....مثل میدان جنگ)  و البته دردسرهای جنگ و خونریزی را هم ندارد و لایه‌های خوبی هم برای پوشاندن مقاصد خاص در پشت شعارهایی چون ورزش و سلامت و .....دارد....
از لحاظ شکل اجرائی هم که اغلب به شکلی علنی همان درگیری بدنی و یک جور "کشتن امتیازی" حریف است، یا زدن و رساندن توپ به داخل یک سوراخ یا سبد یا دروازه یا نقطه‌ای تعیین شده در روی زمین، که شکلی از تیراندازی و زدن به نقاط حساس حریف را تداعی می‌کند.....و همزمان با آن غریو شادی هیستریک طرفداران یکی از طرفین است که گوش آسمان را کر می‌کند.....و دلشان کمی خنک می‌شود......یکی نیست بررسی کند ببیند این آتش سردناشدنی از کجا به دل این بندگان خدا افتاده که سوزش خلق سوز آن هیچگاه  کم  نمی‌گردد....

..........................

در اینجا مخنث می‌تواند سمبل آنچنان هویتی باشد که حقایقی همچون دوستی و مهر و برابری را در ذات خود ندارد همچنانکه به اصطلاح ریش و سبیل که علامت مردی و مردانگی می‌باشد را در خود ندارد اما به لحاظ اینکه در بیرون نیاز به این نقاب جذاب و دلفریب دارد، آن را به طور مصنوعی به خود می‌چسباند....اما تنها به همین ظاهر مصنوعی و شعارگونه باید اکتفا کند.....چون موقع به کاربردن و مصرف، کیسه‌اش خالی از حقیقت است.....
نمونه‌اش بازیهای این دوره از المپیک که اغلب شاهد برخورد‌های نژادپرستانه و گوشه‌کنایه‌هایی بودیم که از زبان بعضی از ورزشکاران و یا مجریان برنامه‌های ورزشی جاری شد و مشتی از نمونه‌ی خروارهای پنهانی را به رخ کشید....یا ناداوریهای تمایل دار.....خلاصه مُشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید....
جالب بود برخورد مردم انگلیس با المپیک که در ابتدا خیلی سرد و معمولی بود مخصوصا وقتی که در رتبه‌بندی مدالها انگلیس جای چشمگیری نداشت، اما چند شب پیش که انگلیس به ردیف سوم مدال‌گیرها نقل مکان کرد یک دفعه یخ آنها آب شد و گروه گروه به خیابان آمدند تا به همدیگر و به خبرنگاران رسانه‌ها این پیروزی شیرین را تبریک بگویند....و به انگلیسی بودن خودشان افتخار کنند.....

...............................

ابزار بیان دردی که از اسارت در دست ذهن و هویت فکری برمی‌خیزد،  کلماتی است که در ذهن ساخته شده‌اند.....اما واقعیت ادراک و برخورد با این درد و زائده،  در خارج از محدوده‌ی ذهن باید باشد....و در اصل، ساختار وهمی هویت فکری، معیار و مبنایی حقیقی برای درک این درد و نیاز به درمان و آزادی و رهائی از آن را ندارد....اما ما به لحاظ انسی که با منیت و نفس داریم، مثل این است که سوزن را در خانه گم کرده‌ایم اما در بیرون از خانه به دنبال آن می‌گردیم....و تا بر این منوال جستجو می‌کنیم گرفتار در همین دور باطل هستیم....
فکر می‌کنم بعد از آگاه شدن به درد، با مشاهده کردن خاستگاه درد و توجه بدون قصد و قضاوت به آن، ما  به خود حقیقی راهنمائی میشویم....البته با احساس درد و نه خوشی.....اشاره‌ای که بعضی از عرفا به جستجوی درمان در خود درد دارند شاید توجه دادن به این نکته باشد...
یعنی برای من یک درد حقیقی بهتر از آن خوشی کاذبی است که همراه خود دنیایی درد دارد و با استخوانی که لای زخم می‌گذارد هیچوقت اجازه ی بهبود را به زخم  نمی‌دهد!....این خار در دل را باید پیدا کرد...

ممنون

....................................
خود این سوال تصور می‌کنم مستقیما موید این نکته در خودشناسی است که من ساخته شده در ذهن که ما آنرا "خود" می‌دانیم، تابع برداشتهای ذهنی از شرایط بیرونی است....و فکر می‌کنم اگر شما فرزند یک زن و شوهر آلمانی می‌بودید، باصطلاح روح شما همین روح بود چون عالم معنویت یگانه است و در وحدت، اما من ذهنی ساخته شده‌ی شما متفاوت می‌شد و در آنصورت ممکن بود با خود فکر کنید : راستی اگر من در ایران متولد شده بودم الان وضع و حالم چگونه بود؟!

.................................................

یکی از جمله‌های معروفی که پشت کامیون‌ها می‌نویسند اینه : "رفیق بی کلک مادر!"
حالا با این وصف باید بنویسیم، "رفیق بی کلک خودم"!.....

داستان معروفی  در مثنوی  آمده و اشاره به این دارد که از داشته‌های دنیوی هیچ‌کدام نمی‌تواند با تو وارد گور شود و هر کدام در مرحله‌ای متوقف می‌شود..... و مثال می‌زند از دوست و زن و فرزند و مال دنیا.....
حالا این گور را می‌توان مرگ عرفانی در نظر گرفت.....و داستان فوق حکایت از این می‌کند که نمی‌توان با توسل به چیزهایی که نام برده شد به حقیقت خود رسید....یک جورهایی خیلی خشک و بی‌عاطفه در نظر می‌آید....البته وقتی که در یک مقطع خاص و محدود بررسی شود این گونه نشان می‌دهد....اما در نگاه نهایی و عمیق و در درون و با در نظر گرفتن پایان کار، جایی برای این معیارها باقی نمی‌ماند....
 به نظر من بعد از گذر از این مراحل، معیارهای عمیق‌تر و والاتری در کار خواهد آمد....که این مراتب در مقابل آن مثل نور شمع است در مقابل نور خورشید....

در یک فیلم علمی دیدم که یک نور افکن قوی را آزمایش می‌کردند......البته در نور روز...وقتی نورافکن خاموش بود یک شمع روشن را در مقابل آن قرار دادند و شما می‌توانستی شعله‌ی شمع و بازی آنرا ببینی....اما وقتی نورافکن را روشن کردند شمع خاموش ‌شد.....البته هنوز روشن بود اما شعله‌ی آن اصلا به چشم نمی‌آمد و شما می‌توانستی نخی سیاه رنگ را که معمولا شعله به آن آویزان می‌شود را ببینی بدون هیچ نور و شعله‌ای!..... 

.................................

"مثلا یکی دیگر از راه‌های مخفیانه و موذیانه‌ی ارضاء خشم،  شوخی کردن است....که در قالب آن، نیش‌های روانی خود را به همدیگر می‌زنیم.....(خشم نفسانی)......"
که خب مصادیق آنرا همه می‌شناسیم.....اما به نظر من خیلی خشک و جدی بودن هم می‌تواند تنها یک ماسک باشد.... یکجور کلاس گذاشتن و ادعای جدی بودن و ادای شخصیت والای معنوی بودن را در آوردن است....چون تصور نمی‌کنم هیچ وجود سالم و اصیلی باشد که حتی اگر خودش شوخ و شنگ نباشد، آنچنان خشک و عبوس باشد که از شوخی و مزه‌ی بجا و بی‌آزار لذت نبرد و کسب انرژی نکند.... گاهی شوخی کردن و طنز راه خوبی است که بعضی حالت‌ها و تابوهای مزاحم و دست و پاگیر شکسته شود....مثل ضرب‌المثلی که همراه خودش بار مفهومی فشرده‌ای را حمل می‌کند....
طنز صحیح و عادلانه مثل تلنگری است که حباب بعضی از انحصارات و گره‌های خیالی و پوچ را می‌ترکاند.....یا مثل نیشتری است که در فضا حرکت می‌کند و فقط به دمل‌های چرکین هویت فکری برخورد می‌کند.....طنز بی آزار و سرخوش و بجا.....یادآور این است که ما با هر فطرت و ذاتی که داریم و در هر مرتبه‌ای از حیات که هستیم، بدانیم همه چیز در حال تغییر و حرکت است و در این سفر خوب است که شاد باشیم و نظاره‌گر، و به کاروان‌سالاری که کاروان حیات را به پیش می‌برد اعتماد کنیم .

...........................


انگیزه ی کمک به دیگران همچون زمانی است که یک منظره زیبا و یا شگفت را می‌بینیم و دوست داریم آنرا به همه نشان بدهیم....یا وقتی به یک نکته نو و جدید پی می‌بریم و بالذاته برانگیخته می‌شویم که آنرا با دیگران شریک شویم......
کمک کردن به دیگران هم تقریبا همین روال را دارد.....ما به خطر و آسیبی که از حواس دیگران پوشیده است آگاه می‌شویم و به طور ذاتی دیگران را از این خطر آگاه می‌کنیم، می‌توان گفت تا انگیزه و اقدام ما بر این منوال است، عمل ما درست و صحیح است و در غیر این صورت شاید نوعی دخالت کردن هدفمند و نفسانی است که تبعات آن غیرقابل پیش‌بینی و شاید هم مضر باشد......مثل وقتی که ما با ذهن محاسبه می‌کنیم و بر اساس نتیجه‌ای که ذهنا به آن رسیده‌ایم اقدام به عمل کمک کردن می‌نمائیم.
یا مثل زمانی که ما می‌خواهیم خوب و درست بشویم و همین میل و شهوتِ خواستن، در اولین قدم مانع اصلاح و تغییر ما می‌شود، یعنی "عمل مثبت" انجام دادن....برخلاف احتماء.....پس "خواست" کمک به دیگران و درگیر شدن و اقدام عملی بخصوص وقتی زمینه‌های پذیرش آن  فراهم نباشد، مانند دانشی است که تنها از ذهنی به ذهن دیگر منتقل می‌شود و بر جا نمی‌ماند.....

"نصیحت بر جوان چون گردکان بر گنبد است".......سعدی

........................................................

اسکناس‌های فرسوده

امروز به موردی برخوردم....و در پشت آن به نکته‌ا‌ی قابل توجه.....سالهاست که در سیستم پولی ایران پول خُرد کم است......و شاید اسکناس پانصد تومانی به ندرت چاپ شود.......و آنچه از بازماندگان این اسکناس در بازار هست، اغلب با تکه‌های فراوان از چسب و لعاب افتان و خیزان در دست‌ها می‌چرخد و آنرا به طرف هر کس که دراز می‌کنی مثل اینکه طاعون دیده باشد از آن فرار می‌کند.......و همه سعی می‌کنند یک جوری از شر آن خلاص شوند و با هر ترفندی شده لای پولهای دیگر آنرا یواشکی به همدیگر قالب بزنند و شتر دیدی، ندیدی.....
یعنی مسئولیت آنرا به عهده نمی‌گیرند و هر کس مشکل را به دوش دیگری می‌اندازد و علی‌الحساب خود را خلاص می‌کند و تا دفعه بعد هم که دوباره گیر بیافتد  خدا بزرگ است.....در صورتیکه می‌توانند طبق یک قرار ناگفته اما مشخص، این پولهای فرسوده را از هم قبول کنند و به این ترتیب با یک حرکت مثبت، قبول مسئولیت و مشارکت همگانی  در کشیدن بار یک مشکل را تمرین کنند و کم‌کم به هم نزدیکتر شوند، آیا اینجوری بهتر از این نیست که دائم بخواهند سر هم را کلاه بگذارند و از هم دور و منفور بمانند؟!

.......................................................

با خود فکر می‌کردم که  درک حقیقت و بودن در کیفیت عشق، یا تسلیم بودن و همآهنگی با هستی، یا رسیدن به اشراق و روشنائی،  یا خلاصی از سلطه و آزار نفس و تناقضات و نگرانی‌هایی که با آنها درگیر هستیم، به چه میزان نیازمند ِ،  آگاهی،  دانش و سواد تجربی و مادی، یا دانش خدا شناسی و خودشناسی و روانشناسی، یا تجربه و آموزش مادی و معنوی، یا ریاضت دادن به نفس، یا مدارا کردن با آن،  می‌باشد؟.......
آیا همه این تلاش‌ها و آموختن‌ها که در جهت غلبه بر این مسائل ومشکلات صورت می‌گیرد، توهماتی نیستند که به مصرف ایجاد  گره‌ها و  خیالات بیشتر و تازه‌تری می‌رسند؟!
با فرض اینکه زائده‌ی نفس، حقیقت و اصالت ندارد و تنها برساخته‌ای ذهنی و خیالی‌ست، آیا می‌توان جستجوی هشیارانه‌ی دوا و درمان را بیهوده و اضافی دانست؟....مرز بین تصوراتی ذهنی که هیچ گره‌ی از مشکلات ما باز نمی‌کند و مشاهدات و تفکرات سالم و موثر، کجاست؟.....
(مشاهده‌گری، احتماء، رسیدن به سکوت درونی)........بله، اینها را می‌شناسم و می‌دانم......منظورم این است که چگونه می‌شود ندانسته از اینها استفاده کرد.....یعنی در کیفیت ندانستگی بودن.....چون زمانی که میدانی و می‌خواهی، انتخاب‌های محدودی داری.....و در ندانستگی است که قدرت و  وسعت نامحدود و خدائی پیدا میکنی......

تا با تو توئی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ست خود پرستی همه تو
از باده‌ی جهل خویش مستی همه تو

هیچی و ز هیچ کمتری تا که توئی
دانی تو که‌ئی ز خود چو رستی همه تو

..........................................

حیرانی

حیرانی یعنی اینکه من صبح که از خواب بیدار می‌شوم به جای اینکه بلافاصله بعد از بیداری یک فایل صوتی به طور اتوماتیک در کله‌ام آغاز به پخش ‌کند، متوجه باشم که یک روز از روزهای نو و بی‌تکرار عمرم آغاز شده.....
تو را به خدا اگر هم چک داری این دم اول صبحی فکرش را نکن باور کن هیچ فرقی نمیکنه....مثلا از نیم ساعت بعد از بیداری بهش فکر کن....یا فیش آب و برق و گاز را....یا اجاره خونه سر برج را....یا قسط عقب افتاده‌ی ماه قبل را....یا شهریه کلاس زبان یا دانشگاه را.... تا وجود واقعی تو فرصت داشته باشد نفسی تازه کند.....

ان الانسان کادح الا ربک کدحا فملاقیه
همانا انسان در مسیر الی الله رنج می‌کشد رنج کشیدنی، پس او را ملاقات می‌کند.....

متوجه شده‌ام گذشتن از خود و بی‌آرزوئی و هیچ بودن، وقتی تنها خودت باشی و خودت، خیلی کار آسونیه.....اما دنیای ذهن تنها محدود به چیزهایی که من می‌خواهم نیست....این فقط قسمت بیرونی کوه یخه  ذهنه....قسمتی که در زیرهست و پوشیده، چیزهایی است که نمی‌خواهم.....و این نمی‌خواهم‌ها، ذهن را رودر روی دنیا قرار می‌دهد.....و دنیایی که شیرینی آن معمولا در زرورقی تلخ پیچیده شده، معلومه که تلخی‌های خودش را چطوری تعارف می‌کنه......
به یاد یکی از عرفا افتادم که چه معامله‌ای را به خدا پیشنهاد می‌دهد .....احتمالا یا بایزید بوده یا شبلی و یا شیخ حسن خرقانی....به خدا می‌گوید  تو تمامی گناهان خلق را به نام من قباله کن و من همه را به عهده می‌گیرم به این شرط که آنها را در امن و آسایش بگذاری و تنها از من بازخواست کنی.....

.................................................    

...........من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
.....
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟.........

در این شعر ِ سهراب سپهری یا در خیلی شعرهای  دیگری که گفته مثل این :

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفشهایم کو؟

در مصرع‌هایی مثل: تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟.........و یا: باید امشب چمدانی را...... که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم.....، واژه‌ها در جاهایی که به لحاظ عادت منتظر هستیم بیایند، نیامده‌اند و ترکیباتی عادت شکن و از لحاظ عادات ذهنی نامأنوس دارند....مگر می‌شود انگور طلوع کند! و معمولا تا طلوع همیشه چند ساعت زمان داریم نه چند ساعت راه!....یا اینکه تنهایی مگر پیراهن به تن می‌کند که اندازه داشته باشد.....یا درختان....مگر درخت حماسی هم داریم؟!
مثل اینکه شاعر با این روش قصد دارد آنچنان که همواره هشدار می‌دهد، به طور عملی هم به تغییر نگاه‌ها و بینش‌های یکنواخت و عادتی ما تلنگر بزند و آن را وادار کند در گستره‌ای تازه‌تر و نو به هستی نگاه کند.....مثل مشت آبی که به صورت کسی که از حال رفته یا بی‌هوش افتاده می‌زنند، بلکه به خود بیاید و به زندگی برگردد..... 

................................

بله و مشکل دیگری که در سر راه خودشناسی است این ممکن است باشد که با پیشرفت و آگاهی‌ئی که فقط در ذهن شکل گرفته و ایجاد شده، و با تغییر زمینه‌هایی که با مطالعه و آشنائی‌های جدید پیش آمده،  ذهن انتخاب‌های جدیدتری پیدا می‌کند و در دسترس هویت فکری قرار می‌دهد تا بتواند تداوم خود را حفظ کند....یعنی لاکپشت را رنگ می‌کند و به جای فولکس واگن به آدم می‌فروشد....یا گنجشک زرد را به جای قناری...به این معنا که ممکن است ما در دام یک اتوریته جدید باشیم....یا از شرایط جدیدی تقلید کنیم.....یا مقایسه و قضاوت کنیم.....و خیال کنیم قدم مثبت و رو به صلاحی برداشته‌ایم....
راهکاری هم که بیشترین تأثیر را برای جلوگیری از این  رودست خوردن دارد و باعث می‌گردد کمتر در چنین دام‌هائی متوقف بمانیم، همان آگاهی در لحظه و مشاهده‌گری می‌باشد....
می‌توان گفت نبود آگاهی و نبود مشاهده‌گری یعنی نبود من واقعی و در ادامه سلطه‌ی من ذهنی و هویتی....
می‌توان گفت، هر لحظه‌ی عمر یک فرصت است و یا یک لقمه‌ی خوب ومقوی......اگر به موقع آنرا برنداری و یا نباشی که برداری، هویت فکری آنرا می‌قاپد و نصیب من و تو تنها بشقابی خالی بر جای می‌ماند....

.......................................

چنین گفته‌اند که شاهزاده "یه" به داشتن اژدها شوق بسیار داشت و نقاشان چیره دست بر در و دیوار و ستونهای قصرش اژدهاهای بیشمار نقش کرده بودند، چنانکه در منظر وی از هرسو اژدهایی بود.
چون اژدهای واقعی از این عشق عجیب خبر یافت، از آسمان به کاخ شاهزاده فرود آمد، تا به دیدار خویش دلشادش کند و در این هنگام سرش بر آستانه‌ی شرقی قصر قرار گرفت و دم‌اش بر دروازه‌ی غربی!
اما چون چشم شاهزاده بر اژدها افتاد، با فریادی از وحشت برجست و با شتاب دیوانگان پا به گریز نهاد.
و فرزانگان عهد، گفتند:
شاهزاده "یه" دوستار اژدها نبود . آنچه او دوست می‌داشت نقش اژدها بر ستون‌های تالار و دیوارهای قصر بود!

برگرفته از نشریه‌ی اینترنتی "شخم"

..............................................
   ".........انسان در حالیکه از عقل کلی و اصالتش دارد جدا می شود و به سمت ده نفس می رود تا به وعده های نفس برسد، در این راه رنج زیادی می بَرَد اما هیچ وقت متوجه این سختی ها نیست و همۀ این رنج ها را به امید وعده های نفس به جان می خرد! انسانی که به سمت وعده های نفس می رود، بخاطر مستی و نشاطی که از وعده های نفس دارد، توجهی ندارد که آن راه چقدر سختی دارد"…….

و جالب اینجاست که بنابر خاصیتی که بشر در عادت کردن و همآهنگ شدن در شرایط نامطلوب را دارد، کم‌کم اسیر تنبلی می‌شود و تداوم تنبلی برایش کودنی را هم به ارمغان می‌آورد....و با رنگ و لعاب ظاهری هم که به کار می‌زند و تأییداتی که از همراهانی همچون خود گرفتار، دریافت می‌کند، سرمایه عمر را در این قمار نافرجام می‌بازد.......

مثل یک سیستم کامپیوتری که ویروسی می‌شود و مقدار زیادی از رم آن در خفا مصروف موارد بیجا و به درد نخور می‌گردد و هر چه می‌گذرد کند‌تر و بی‌خاصیت‌تر می‌شود....

..................................................

بله، اینها را  گفتم :
" با خود فکر می‌کردم که  درک حقیقت و بودن در کیفیت عشق، یا تسلیم بودن و همآهنگی با هستی، یا رسیدن به اشراق و روشنائی،  یا خلاصی از سلطه و آزار نفس و تناقضات و نگرانی‌هایی که با آنها درگیر هستیم، به چه میزان نیازمند ِ،  آگاهی،  دانش و سواد تجربی و مادی، یا دانش خدا شناسی و خودشناسی و روانشناسی، یا تجربه و آموزش مادی و معنوی، یا ریاضت دادن به نفس، یا مدارا کردن با آن،  می‌باشد؟.......
آیا همه این تلاش‌ها و آموختن‌ها که در جهت غلبه بر این مسائل ومشکلات صورت می‌گیرد، توهماتی نیستند که به مصرف ایجاد  گره‌ها و  خیالات بیشتر و تازه‌تری می‌رسند؟!"

که بگویم : 
آن فردی که در جایی از دنیا متولد می شود و ممکن است که در جمع و جامعه‌ای خاص با فرهنگی خاص رشد کند و شاید اصلا فرصت کنکاش و جستجو نیابد و یا اصلا جوری بار بیاید که هیچوقت از درون متمایل به پرسش و جستجو در جهت چیستی خود برنیاید، آیا بر مسیر درست و حقیقی زندگی کرده یا گرفتار توهم بوده؟!.....

دوران بچگی و نوجوانی تابستونها  وقتی به ده  می‌رفتم سعی می‌کردم به همه کوههای اطراف سرک بکشم و پشت آنها را ببینم....کوههایی مثل "راسوند" و" لج‌وَر" Raas vand & Lajvar......برام خیلی جالب بود که با کمی فاصله گرفتن از زمین و بالا رفتن در دامنه کوه، همه چیز کم‌کم کوچک می‌شد و اهمیت‌اش در حد مورچه‌ها....
 گله گوسفند را به کوه می‌بردند و مدت زیادی مثل بیست روز یا یکماه پایین نمی‌آمدند.....علف‌های خوشبو که فراوان بود و از برفهایی که لای دره‌های عمیق و صخره‌ها و شکاف کمرها، از زمستان باقی بود برای آب دامها و خودشون استفاده می‌کردند....همینطور شیر و شیرجوش و ماست  هم که به وفور موجود بود و بقیه مایحتاج را هم بار چند تا الاغ می‌کردند و همراه خود به کوه می‌بردند.....و کم و کسری‌های احتمالی را هم با فرستادن یک نفر با الاغ به ده تأمین می‌کردند...
یک دهی لابلای قله‌های راسوند بود که در لهجه محلی به آن bew khoda "بو خدا" می‌گفتند، یعنی "بگو خدا"، و معروف بود که بخصوص در قدیم مردم آن ممکن بود که کل عمر خود را از ده و محدوده‌ی آن خارج نشوند و نمونه‌اش پیرمردی بود عمو رحیم نام که 95 سال عمر کرده بود و هیچوقت از محدوده‌ی چند کیلومتری ده بیرون نرفته بود......یعنی غذا و خوراک و پوشش و خانه‌اش همه در همان ده تهیه شده بود و عمر را به سر آورده بود.....
می‌خواهم بدانم این عمو رحیم چقدر با انشتین و یا ادیسون یا مولانا، تفاوت داشته......آیا اگر تفاوتی وجود داشته باشه، خیرش به خود شخص می‌رسه یا غرض این است که برای بیرون از خودش مفید باشد.....و آیا این تفاوت، تفاوتی در مرتبه و مقام ایجاد می‌کنه...... 

....................................................

میگم که :
خیلی جالب می‌شود وقتی عمیقا به این پی می‌بری که زیر و بالای دنیا را دیدی و اگر هم از همه لذایذ مادی آن برخوردار نشدی حداقل فیلم آنرا تماشا کردی........مثل وقتی که یک قایق تفریحی سفید و از همه نظر کامل و مجهز در سواحل هاوائی داری و از لحاظ مال و منال دنیوی هم وضع خیلی توپری داشته باشی.....و یک دوجین افراد هم از انس و اناث در خدمتت هستند، و در نهایت می‌توان گفت خوب "حالا که چی؟!"
این دیدگاه هم، یک مدل از "حالا که چی؟!" است، مثل همانی که حسن صباح به هلاکوخان مغول گفت و اگر یکخورده روش کار بشود می توان آنرا مثل پَ نه پَ در محیط مجازی جا انداخت.....فقط باید مراقب بود چون می‌تواند منجر به افسردگی و روی‌گردانی از امور دنیوی شود....البته اگر طلبکار نداشته باشی....خدائیش قرض و قوله و بدهی و چک و قسط سر برج هم نعمتی‌ست برای خودش.....انسان را به زیبائی و کمال در سطح هشیاری دنیوی نگه می‌دارد....
دوستی داشتم می‌گفت اگر دقت کرده باشی کلاهبردارها و بدهکارهایی که بد حساب هستند و مال دیگران را به موقع نمی‌دهند اغلب سر و مر و گنده و سرحال هستند و عمر‌های طولانی می‌کنند!.....
گفتم چرا؟!
گفت : برای اینکه همه کسانی که از آنها طلب دارند، روز و شب برای آنها دعا می‌کنند که خدایا صحیح و سلامت نگه‌دارش تا زنده باشه و کم‌کم بدهی ما را بده!....  

11 مهر ماه سال نود و یک