میفرماید:
أَلْهَاكُمُ
التَّكَاثُر ....ُحَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِر
َتفاخر
به بيشترداشتن شما را غافل داشت تا كارتان به گورستان رسيد سوره 102
داشتهها
و اعتباریات مادی ، مثل مقام و منصب و خانه و دارائیهای منقول و غیر منقول، یا نیروی
جوانی و زیبایی و آراستگی....یا دانشی که درِ حافظه جمع آوردهام یعنی دانشی
که از راه گوش و چشم دیده و شنیده و به
حافظه سپردهام، در عین حالیکه لازم هستند و در جای خود برای ادامه مسیر زندگی به
کار میآیند، نباید وسیلهای برای تفاخر باشند....همچنین پیشینههای ملی و قومی و
آبا اجدادی که گذشتهی تاریخی هستند و تاریخ گذشته و تنها شاید به درد این بخورد
که عبرتی از آنها حاصل شود، باز از همان دست دارائیها هستند(همان مقابر یعنی
قبرها).....
به
نظر من تفاخر یعنی در هنگام برخوردهای بیرونی و معاشرتهای اجتماعی یا مراجعههایی
که به درون خود میکنم این داشتهها را ببینم و روی آنها حساب کنم....در اصل ِ
سلامت وقتی من به خود میاندیشم نباید آنها را هم همراه خودم ببینم....
ممکن
است بفرمایید: اگر ببینیم چه ضرری دارد؟!.....
ضررهاش
یکی اینه که خواهناخواه آنها را از دست خواهی داد(شاید هم اصلا نداشتهای و فکر میکنی
داری!)....بعد احساس واماندگی و ضرر و یاس و ناامیدی میکنی،.......یا روی آنها
حساب باز میکنی و برنامهریزی میکنی که در جاهایی از آنها خرج کنی....اما میبینی
سکهی رایج همه جا نیست....و بابت آنها چیزی به تو نمیدهند....تازه اگر هم بدهند
در مقابل باید یکسری بنجل هم همراه آن دادهها دریافت کنی...و این به مراتب بار
اضافه را زیادتر خواهد کرد!...
مشکل
دیگر این حالت، احساس غنای کاذبی است که به شخص دست میدهد...تصور پر بودن که دیگر
جایی برای درک و پذیرش چیزی دیگر را نمیگذارد....
یا شاید میپرسید نمیشود ندید، چطوری میتوان
ندید؟....
اگر
تا به حال توجه نداشتهای و میدیدهای و از حالا به بعد تصمیم میگیری بر خلاف آن
عمل کنی، دقت کن که تو سرش نزنی....خودت را سرزنش نکنی که چرا من خودم را دارم این
داشتهها میبینم.....فقط به این حال نگاه کن و به یاد بیار که نباید ببینیش، بدان
که تو اینها نیستی.... یادت بیار که اینها هیچکدام تو نیستند....فقط لوازمات به
درد بخوری هستند که در دسترس داری...منتظر هم نباش این یادآوریها کار خاصی برای
تو بکند....فقط نگاه کن و به خودت یادآوری کن....
تو
بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن......
متضاد
کلمه تکاثر را هم اگر بخواهیم در نظر بگیریم میشود تفاقر......از ریشه فقر و نداری
میآید....با این مطالبی که تا اینجا گفته شد معلوم میشود که این فقر به معنی بیچیز
بودن مادی نیست...اگر به همان معنایی که در عرفان برای کلمه فقر منظور میشود نگاه
کنیم یعنی نداشتن ِ همین خود ِ خیالی...همین خودی که با تکاثر برای خودمان ساختهایم....
.........................................
با
سلام خدمت آقای پانویس و همه دوستان....
اتفاقا
در چند مورد شبیه این سوال از آقای مصفا هم پرسیده شده.....و از این مطلب شکایت
شده که نوشتهها و مطالب شما(یعنی آقای مصفا) و روشی که برای کمک به دیگران در باب
شناختن و رهایی از نفس و هویتفکری طرح کردهاید، باعث گرفتاری بیش از پیش ما شده
و ذهن ما را چنان درگیر کرده که از زندگی طبیعی جدا افتادهایم........به طور مثال
یکنفر گفته بود، وقتی میخواهم درس بخوانم میبینم برای موفقیت در کنکور باید برای
رقابت با دیگران درس بخوانم و شما میگویید رقابت کردن کار خوبی نیست و باعث تقویت
هویتفکری میشود....به همین دلیل الان از درس خواندن افتادهام چرا که وقتی میخواهم
درس بخوانم و در کنکور رقابت کنم تا در رشته مورد نظرم پذیرفته بشوم، احساس عذاب
وجدان میکنم!!...
چنین
سوءبرداشتهایی همیشه در زمینهی بحث و گفتگوهای مربوط به امور درونی و روحی و
روانی و مسائل خودشناسی پیشآمد میکند، به این علت که من با "داشتههای ذهنی
خود" به سراغ نظریات دیگران میروم و با نتیجهگیریهای نیمهکاره و مقایسات
و قضاوتهای عجولانه، خود را بیشتر سر در گم میکنم و دیگران را هم مقصر میبینم....اغلب
هم در این جستجوها به دنبال تاییدیه برای رفتار و افکار خود هستم تا با احساس
اینکه دیگرانی هم هستند که در بیرون با من موافقند، در درون احساس امنیت و آرامش
خیالی کنم.....در این جور وقتها میتوان از صداقت و شجاعت که به طور اوریجینال در
درون هر کسی کار گذاشته شده استفاده کرد....تا با خصوصیاتی که به شکلی خود خواسته
یا اجباری برای من درست کردهاند یا درست کردهام روبرو شوم و بدون احساس یاس و
ناامیدی و با توجه و تمرین ِ دقت و روشنبینی آنها را بشناسم و همین شناختن ِ دقیق
است که مرا از تاثیر مخرب همه آنها نجات میدهد....
در
مورد مشکل "خودارضایی" هم به نظر من عمل به آن بخصوص وقتی شما یک شریک
مناسب نداری(به عللی که بیشتر علل طبیعی نیستند و اغلب علتهای آن از جانب دنیای
فعلی و امورات جامعه تحمیل شده) و در سنینی از عمر هستی که این مسئله دوران قدرت
خود را طی میکند(در پژوهشهای طبیعی آمده که یک مرد جوان و سالم میتواند در یک
روز تا بیست بار رابطهی جنسی منجر به نهایت داشته باشد!) به احتمال زیاد گریز
ناپذیر است، پس در کنار ِ عمل ِ انجام شده، دیگر مشکل ملامت و سرکوب و فشارهای
روحی را به خودت تحمیل نکن....چرا که اینجوری یک قوزی هم بالای قوز قبلی
میگذاری....و فرصت چارهی درست و عاقلانه را هم از خودت میگیری....
ظاهرا
این شکل از تمدن و شهرنشینی خیلی هم با امور طبیعی انسان همآهنگ نیست!
...............................................................
دست
را مسپار جز در دست پیر(عقل کامل)
حق
شدست آن دست ِ او را دستگیر
پیر
ِ عقلت کودکی، خو کرده است
از
جوار نفس که اندر پرده است
عقل
کامل را قرین کن با خرد
تا
که باز آید خرد زان خوی بد
چونک
دست خود به دست او نهی
پس
ز دست آکلان بیرون جهی
در
این ابیات مولانا به روشنی از کیفیتی درونی گفتگو میکند....و تغییری که باید در
درون و به همت خود من حاصل شود تا انسان از "کودکی" که در اینجا سمبل
عقل ناقص میباشد، به سمت "پیری" که سمبل عقل کامل است رشد کند و از خوی
بد بازگردد.......نه اینکه در دنیای بیرون به دنبال پیدا کردن و انتخاب یک پیر و
مرشد باشد تا دست در دست او بگذارد و با تقلید از گفتههای او به سر منزل مقصود
برسد!....زیرا تا زمانی که من ناقص هستم انتخاب من هم ناقص و بیاعتبار خواهد
بود....و وقتی هم قدرت تشخیص و انتخاب درست داشته باشم نیازی به راهنمایی بیرونی
نخواهم داشت.....
چگونگی
قرین کردن عقل کامل با خرد ِ جزئی و موانعی که در این راه وجود دارد هم طی حکایات
مثنوی شرح داده شده است...پس نمیتوان دل به این خوش کرد که مرشدی انتخابی این عقل
و آگاهی را همینطور پوستکنده و حاضر به من تقدیم کند، اگر چنین امکانی فراهم بود
نیازی نبود که نوعا مولانا این همه زحمت برای توضیح و تشریح به خود بدهد......
فرآیند ِ شناخت و پی بردن به هیچ بودن ِ نفس و
رهایی از آن، امری شخصی و درونی میباشد.
آن
مقلد چون نداند جز دلیل
در
علامت جوید او دایم سبیل
بهر
او گفتیم که تدبیر را
چونک
خواهی کرد بگزین پیر را
آنک
او از پردهٔ تقلید جست
او
به نور حق ببیند آنچ هست
نور
پاکش بیدلیل و بیبیان
پوست
بشکافد در آید در میان
.......................
جهد
کن تا پیر عقل و دین شوی
تا
چو عقل کل تو باطنبین شوی
از
عدم چون عقل زیبا رو گشاد
خلعتش
داد و هزارش نام داد
کمترین
زان نامهای خوشنفس
این
که نبود هیچ او محتاج کس
................................................
در
کاسبی(معاملات و خرید و فروش) تصور غالب این است که همیشه باید سود کرد....در عین
حالیکه عقل میداند که احتمال ضرر هم وجود دارد اما نفس، تنها سود را میخواهد....به
برنده شدن و منفعت گرایش دارد و از ضرر، کراهت.....اگر سود و زیان هر دو در معامله
ملحوظ است و دو روی یک سکه هستند و پیشرفت امور(آنچنانکه خیر ِ همه در آن در نظر
گرفته شده) بدون وجود یکی و غلبهی دیگری امکان ندارد، چگونه است که نفس(همین خود
ِ من یا شما) یک طرف را میخواهد و میبیند و از طرف دیگر گریزان است؟!.....وجود
چنین کیفیتی به طور حتم دلیلی بر این است که من از عدل و انصاف و تعادل هیچ شناختی
ندارم.....چرا که چنین نگرشی که به طور یکجانبه همه چیز را به طوری فزاینده و بیپایان
برای خود بخواهد نتیجهاش عدم تعادل است و حتی ضرر برای خود من....و آنچنان ضرری
که این دفعه دیگر هیچ تعادلی در آن نیست و به قول معروف ضرر اندر ضرر است!......
همین
نکته را در رفتارهای اجتماعی در نظر بگیریم....من از همه انتظار رعایت ادب و انصاف
و اخلاق را دارم اما در مقابل و در قبال دیگران، تنها به تئوری و نمایش ظاهری و
گولزنندهی این واقعیات متوسل میشوم....یعنی وقتی نوبت من است چک بلامحل میکشم
اما از دیگران انتظار پول نقد را دارم!.....و اگر همه ما در رفتار با همدیگر، متوسل
به چنین رویهای شویم، میشود حکایت ِ آن مشکدارانی که قرار گذاشتند برای روز
استقبال از حاکم جدید ِ شهر خود، با مشکهای پر از آب به استقبال بروند و مسیر
عبور حاکم را آبپاشی کنند، اما مقصد دور بود و هوا گرم و هر کدام از آنها به علت
تنبلی و خودخواهی، با خود تصمیم گرفت که به جای آب، باد در مشک کند! و فکر میکرد
در جمع ِ کثیر داوطلبان ِ آبپاشی، کسی متوجهی باد ِ او نخواهد شد غافل از اینکه
همهی آن مشکداران دیگر هم همان فکر او را کرده بودند!.....
..............................
زانک
گر او هیچ بیند خویش را
مهلک
و ناسور بیند ریش را
برای
دیدن ِ زخمی که نفس بر وجود سالم و یکپارچهی من زده، باید خود را هیچ ببینم؛ منظور
از هیچ دیدن ِ خود یعنی هنوز با نفس به آنچه بر
من میگذرد نگاه نکنم، (نفس آن وجود ِ خیالی که من به جای خود ِ واقعی تصور
میکنم و باعث رنج و کدورت روحی من است)......بلکه با مشاهدهی بیواسطه(منصفانه
و متعادل)، و بدون دخالت نفس است که میتوانم مهلک بودن ِ این زخم کهنه را بر وجود
خود "ببینم".....
درد
خیزد زین چنین دیدن درون
درد
او را از حجاب آرد برون
و
آن وقت منشاء درد را با چنین مشاهده و دیدنی، به طور واقعی پیدا خواهم کرد و پردهی
ناآگاهی کنار زده میشود....
تا
نگیرد مادران را درد زه
طفل
در زادن نیابد هیچ ره
و
تا این "دیدن" واقعی صورت نگیرد(که مستقیما باید توسط خود تو درک شود)
هیچ تحول و تولد و نو شدنی، با نشستن و دست روی دست گذاشتن و منتظر پیر و ولی و
مرشد بودن، صورت نخواهد گرفت.....
این
امانت در دل و دل حاملهست
این
نصیحتها مثال قابلهست
البته
چرا......وقتی درد ترا عاصی کرد و به بیهوده بودن مسکنهای خیالی و یک بار مصرف و
چند روزه که فراوان هم هستند و خود ِ همانها هم عوارض و تبعات دردآوری دارند، پی
بردی....آن وقت میبینی که باید فکری اساسی کنی.....و چون قرار است که دیگر خود را
گول نزنی....و از آنجا که مسیر هستی به سمت خیر و صلاح است، خواهناخواه گذار ِ تو
به یک پزشک و مامای خوب خواهد افتاد که البته او هم دارو را با طرز مصرف به تو میدهد
اما باز این تو هستی که باید دارو را بخوری و آن دارو در وجودت اثر کند و بهبود
پیدا کنی....با نشستن در مطب پزشک و گوش کردن به خاصیت ِ داروها، درد و مرض درمان
نخواهد شد!...
قابله
گوید که زن را درد نیست
درد
باید، درد کودک را رهیست
آنک
او بیدرد باشد رهزنست
زانک
بیدردی، انا الحق گفتنست
آن
انا بی وقت گفتن لعنتست
آن
انا در وقت گفتن رحمتست
آن
انا منصور، رحمت شد یقین
آن
انا فرعون، لعنت شد ببین!
لاجرم
هر مرغ بیهنگام را
سر
بریدن واجبست اعلام را
سر
بریدن چیست؟ کشتن نفس را
در
جهاد و ترک گفتن تفس را
...................................
خانهای
را کش دریچهست آن طرف،
دارد
از سیران آن یوسف شرف
هین
دریچه سوی یوسف باز کن،
وز
شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی
آن دریچه کردنست
کز
جمال دوست سینه روشنست
پس
هماره روی معشوقه نگر،
این
به دست تست بشنو ای پدر!
راه
کن در اندرونها خویش را،
دور
کن ادراک غیراندیش را
کیمیا
داری، دوای پوست کن
دشمنان
را زین صناعت دوست کن
چون
شدی زیبا، بدان زیبا رسی
که
رهاند روح را از بیکسی
..........................................................................
مثلی
معروف میگوید: فلان برنامه یا موقعیت یا سازوکار یا امکانی که کسی یا کسانی به
اجرا و برخورداری از آن امید داشتهاند "رو هواست".....یعنی به جایی
تکیه ندارد و وضعی نابسامان و رو به تلاشی دارد.....و با این توصیه، هشدار میدهد
که زیاد روی آن حساب نکن و به آن دل نبند چرا که هر لحظه امکان دارد سقوط کند و
همهی رشتهها پنبه شود(یعنی هر چه ریسیدهای و بافتهای از هم باز شود).....
پس
خدا به فریاد ما برسد که زمینی که بر روی آن زندگی میکنیم و حامل و نگهدارندهی
آرزوها و برنامهها و همه چیزهاییست که دائما برای آینده طرح و تصویر میکنیم و جادهی
منتهی به آن را شخم میزنیم و صاف میکنیم، به طور کل "روی هواست"، یعنی
واقعا و بر مبنای علمی به هیچ کجا تکیه ندارد!!......
................................................
"لانهی
موریانه"
شاید
موسیقی و شعر و ادب و البته اغلب ِ قریب به اتفاق ِ هنرها.....یعنی به تعبیری واضحتر،
پایگاههای انسانهای هنرمند وهنردوست....از مکانهای مُجاز و منطقی و معقولی باشد
که به آن پناه میبرم(یا در آن سنگر میگیرم)، و به این دلخوش هستم که چه حال ِ
خوشی دارم و یا اگر حال خوشی ندارم و کارهایم به سامان نیست و از آرزوها سرخورده
شدهام، به گلهگذاریهای درونی و شکوه و شکایتهای ریز و درشت از عالم و آدم میپردازم
و هنوز غافلم که این هم بازی تازهای از بازیهای نفس و منیت است که ظاهرا حاشیه و
خطر کمتری دارد، اما باز هم مرا از اینکه خود را آنچنانکه هستم ببینم و بپذیرم باز
میدارد و همین ندیدن خود و عدم پذیرش، عاملی میشود که من با خود ِ حقیقی خود،
نباشم و نمانم و از خود دور بیفتم و با این دور افتادگی، پتانسیلهای حقیقی و
بلااستفادهی خود را نشناسم و عدم شناخت ِ این نیروی درونی که همان عشق بلاواسطه
است، هر چه بیشتر مرا نیازمند ِ شارژرهای بیرونی نگه میدارد و مثل کشورهای
استعمار زده، همیشه وابسته و ضعیف باقی میمانم.....
میدانم
که اغلب آدمیان با چنین نگرشی از در ِ مخالفت درمیآیند و چنین دیدگاهی را خشک و
بیروح تصور میکنند و اعتراض میکنند که مثلا موسیقی چه ایرادی دارد؟!....خود مرا
هم به یاد لانهی موریانهها و شکل روابط آنها میاندازد!....اگر در مورد آنها
مطالعه کنید متوجه منظور من خواهید شد...
اما
حرف من این است که هنر و یا موسیقی اگر با هستی و حقیقت تناسب و همآهنگی داشته
باشد، شکل ِ آفرینش و جذب و برخورداری از آن، خودبخودی و بیغرض است.....مثل بوی گل
و یا بوی لطیف و نمدار جنگل یا نغمهی پرندگان......کیفیتهای اخیر، هیچکدام شما
را به سمت حال وحالتی غمگین و خموده و نامتناسب و یا هیجانی نمیبرد.....اگر دقت
کنید یک "هیچی" مطبوع و آرام ایجاد میکند که شما را وامیدارد
"هیچ" کاری نکنید و هیچ فکری نداشته باشید....حالا این کیفیت را مقایسه
کنید با تاثیری که خیلی از هنرها بر روی ما دارند.....و اعتیاد و وابستگی که ما به
آنها پیدا میکنیم..... .....
ای
نسخهی نامهی الهی که تویی
وی
آینهی جمال شاهی که تویی،
بیرون
ز تو نیست آنچه در عالم هست،
از
خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
..................................
یکی
از موضوعات مهم مطرح شده در مثنوی، وخامت ِ "خودباختگی" یا همان وابستگی
به "اتوریته"هاست....
چشم
خود بگذاشت چشم ِ او گزید،
هوش
خود بگذاشت قول ِ او شنید،
چشم
ِ چون نرگس فروبندی که چی؟!
که
عصایم کش که کورم ای اخی!
ابتدا
باید متوجه شوم که چرا برای دیدن و فهمیدن به دیگران متکی هستم و از چشم و هوش خود
استفاده نمیکنم؟....یکی از دلایل چنین حالتی عدم آگاهی و اعتماد من به دارائیها
و تواناییهای حقیقی خودم میباشد....مثلا در طول زندگی و دوران کودکی در هنگام
درس و تحصیل و مدرسه در اثر اینکه خود را با دیگران مقایسه کردهام یا شنیدن ِ
قضاوت دیگران که آن هم بر اساس مقایسهای نابجا صورت گرفته، چنان به من القاء شده
که درصد ِ درک و هوش من پایین است و این ناتوانی را به شکلی "ذهنی" و نه
"حقیقی" به عنوان قسمتی از وجود حقیقی خودم پذیرفتهام...
البته
باید دقت کرد که دوباره نخواهم همین "خود کمبینی خیالی" را به یک "من
ِ مقتدر و توانای ذهنی" تبدیل کنم....چرا که خود ِ همین تمایل به اقتدار و
توانایی، میتواند پیروی از یک اتوریته دیگر باشد....اولین قدم در راه رهایی از
اتوریتهها پذیرش ِ خود در هر وضعیتی که هست، میباشد و همین پذیرش باعث میشود از
چنگال تضادی که کششهای مثبت و منفی اتوریتهها بر ما تحمیل میکنند خلاص شویم(
رهایی از اینکه دائم میخواهم چیزی و یا کسی بهتر از همین که هستم باشم!) و بتوانیم استعدادها و تواناییهایی را که به
صورت بالقوه داریم بشناسیم و همین رهایی باعث شکوفایی آنها خواهد شد.....و این
شناسایی منجر به بینیازی و عدم وابستگی من به اتوریتهها یا همان تصوراتی میشود
که صرفا در سطح ذهن مطرح هستند و حقیقتی ندارند....
از
علل دیگر وابستگی و تسلیم به اتوریتهها میشود ترس، تنبلی، بدهبستانهای نفسانی،
ترس ِ توهمی از تنها ماندن و عدم توجه دیگران، اجبار خیالی که به همراهی با جماعت
دارم و اهمیت ِ بیش از حد به نظر و قضاوت دیگران را نام برد....که در قسمت بعدی (با
ذکر تجربهای که به کرات برای خود من پیش میآید)، به آنها خواهم پرداخت.....
.............................
قدیم
تریاکیهایی که خیلی سینه سوخته و مصرف بالا بودند و تصمیم به ترک میگرفتند، روش
ترک کردن به این صورت بود که اگر مصرفشان مثلا دو مثقال در روز بود (قد و قامت
دو مثقال تریاک، یک چیزی میشد در ابعاد نصف این ماژیکهای وایت برد!) هر روز قبل
از آغاز بساط،، یک خط با همان اندازه تریاک روی دیوار زبر میکشیدند و روز بعد دو
خط، روز سوم سه تا خط ، روز چهارم چهار خط و........ تا هر روز کمی قد و بالای لول
ِ تریاک مصرفی یک روزه، بر اثر کشیده شدن روی دیوار ِ زبر، کوتاه و کوتاهتر میشد
و خلاصه یکسال طول میکشید تا به یک نخود برسد و شاید هم کمتر تا اینکه ترک
کند......
پدرم
دوستی داشت گرفتار که کارش به جایی رسیده بود که هر روز سه وعده برایش منقل آتش
میکردند.......صبح و ظهر و شام، و در جواب اصرار همه که بیا و ترک کن عاقبت نداره
و چه و چه ، جواب داد که: من قول ترک کردن را نمیدهم.....اما میتوانم تعداد وعدهها
را کمتر کنم!.....همه راضی و شادمان شدند و بعد از یک سال آمدند ببینند چقدر کم
کرده؟!......معلوم شد سه وعده را کرده یک
وعده!!.....همه خوشحال اما با ناباوری پرسیدند: خوب آن یک وعده را کی
میکشی؟!....خیلی خونسرد جواب داد: قبلا صبح و ظهر و شب بود....حالا از صبح که مینشینم
پای بساط، یکسره تا شب میکشم و اینجوری کردماش یک وعده!!
حالا
هم اگر میخواهم کار ِ خودشناسی و عرفان کنم، جوری نباشد که چنان خِفت ِ خودشناسی
و عرفان را بگیرم و آنچنان دنبال برنامهریزی سفت و سخت و دیسیپلین و مراقبه و
مدیتیشن و و و....بیفتم، که اگر هم قبلا روزی یا ساعتی، یکی دو دانگ حال ِ خوش و
سلامت میداشتهام را، فنای این هول و ولای رسیدن به قلهی عرفان کنم....تا جایی
که هم از شوربای قم وابمانم و هم از حلیم کاشان!!
...............................
تصورش
را بکنید در تایلند یا بعضی کشورهای شرق دور، به راحتی از گوشت سگ و مار و موش و
قورباغه.... برای تهیه غذا استفاده میکنند ... یا در اینترنت عکسی دیدم از یک نوع
شراب یا ترشی چینی که بچهموشهایی خیلی ریز در آن بود و البته خیلی گرانقیمت و
سفارشی! ..... چرا راه دور برویم ، همین کلهپزیهای خودمان با آن تشت و پیشخوان
کذائی که صبحهای زمستان از آن بخار مطبوعی هم برمیخیزد ، یحتمل میتواند یک نفر
اروپائی شرق ندیده را تا حد دیگ و بساط آدمخورهای قبیله مائومائو بترساند و حال
تهوع به او دست دهد!.... اما برای من و شما که به فرهنگ تغذیه در ایران عادت داریم
، شاید خیلی جذاب و اشتها آور باشد......
به قول آقای مصفا
در کتاب تفکر زائد:
"انسانهای گرفتار ِ هویت فکری، در نقاط
مختلف دنیا ممکن است از لحاظ آداب و فرهنگ و شکل روابط اجتماعی با هم فرق داشته
باشند اما از نظر اصول با هم فرقی ندارند، مثلا مردم آلمان با ایران تفاوتهای
زیادی دارند، در آنجا سنتهای زیادی هست که با اینجا فرق میکند، روش زندگی، روابط
انسانها و خیلی چیزهایشان با ما متفاوت است، ولی من اینها را اصل نمیدانم ......
«فقدان عشق» به معنای واقعی آنرا، یک اصل میدانم.... کهنه زندگی کردن را یک اصل
میدانم..... بیگانگی با خود را یک اصل میدانم"
..............................
آدمی
بعد از تولد، یک جفت پدر و مادر و یک سری خواهر و برادر دارد که خربزهی نبریده
هستند و از قبل تعیین و و زبانم لال تحمیل شدهاند......اما دوست را میتوان انتخاب
کرد......و جالب اینجاست که در طول زندگی از قافله دوست یا دوستان به نسبت ِ میزان
ِ رشد، باز هم عقب میافتیم یا شاید هم
جلو.....قصد مقایسه کردن ندارم، بلکه منظورم میزان و مرتبهی همین تغییر کردنهاست
که باعث میشود احساس کنید دیگر نمیتوانید در بعضی جمعها باشید(البته خیلی وقتها
فقط خواستها و سلیقهی من تغییر کرده و شکل آنها عوض شده و نباید از روی اشتباه
به این تغییرات عنوان ِ رشد و تعالی داد)...... به نظر من در مواقعی که تشخیص میدهیم
شرایط موجود مناسب نیست و امکان انتخاب وجود دارد باید محیط ِ آمیزش و مراودات را
تغییر داد و از بعضیها فاصله گرفت، اما یک وقت هست که به لحاظ بعضی قراردادها
باید به تعهدات خود عمل کنیم (مثل ازدواج)، یعنی خود را برای یک سری رفت و آمدها و
مراسم و مسئولیتهایی که شاید به نظرمان بیهوده یا نامناسب میرسند، آماده
کنیم.......در شرایط اخیر، انعطاف در دیدگاه و طرز برخورد و مراقبت به کار میآید
و تمرین خوبی است برای پی بردن به نارسائیهای روحی که احتمالا داریم،....همیشه که
نمیتوان انتظار داشت که در یک استخر آرام و بدون تلاطم شنا کرد.....گاهی اوقات
شاید بد نباشد در مسیر زندگی با یک رودخانه خروشان یا دریایی طوفانی برخورد داشته
باشیم....البته هیچ ابائی نباید داشت که در صورت احتمال ِ خطر ِ مرگ، جان خود را
برداریم و به اولین ساحل نجات بیاندازیم!.....
توصیه من این است
که زن و شوهر خوب است مثل دو دوست همراه باشند و وظایف عرفی خود را انجام دهند و
برای زندگی درونی همدیگر اگر کمک نیستند، مزاحمتی ایجاد نکنند..... من چکار دارم
که همسرم با عقاید و روش و طرز نگرش من در مورد گذران زندگی درونی موافقت دارد و
یا اصلا از آنها چیزی سر در میآورد یا نه؟..... تازه از کجا معلوم که همان فرم ِ
شخصیتی او سالمتر از من که ممکن است در مسیر دانستنهای مختلف در طول زندگی از
هرکجا وصلهای به خودم چسبانده ام، نباشد؟! بگذریم که داشتن ِ همسری که او هم اهل
فن باشد و با داستانهای درونی خودش ما را به چالش بکشد و با تناقضات خودمان روبرو کند،
موقعیت جالب و جذابی دارد، شاید بتواند ما را از خر شیطان پیاده کند!....
البته
من با همسر سادهای که زیاد سر از این داستانها در نمیآورد و یک جورهایی کاری به
کار تو ندارد موافقترم.....هستند زوجهایی که برای هم استادبازی درمیآورند و در
ادامه چه قشقرقی به پا میکنند!......چرا که بحث و جدل بر سر مدل لباس و رنگ دیوار
و دکوراسیون خانه، خیلی راحت تر از هویت فکری و نفس و دین و عقیده و عرفان است !!
....................................
بوی
گل یا بوی مواد غذایی و هر بویی دیگر در عین حالیکه دیده نمیشود اما وجود دارد و
با ابزارهای حسی قابل درک است....چرا که به وسیله ی مولکولهای مادی به اسم عمومی
گاز که مشخصههای همان گل یا غذا یا ماده را با خود دارد، قابل انتقال است.....همینطور
امواج رادیویی و رادیوالکتریک....
در
مورد افکار هم امکان وجود چنین فرآیندی قابل بررسی میباشد یعنی قابلیت انتقال و
جابجایی و رسیدن فکر از یک منبع به منبع دیگر به وسیلهی امواج فکری....
در
هر دو شکل ِ این ارتباط و انتقال، سیستمهای فرستنده و گیرنده باید یک شرایط ِ
جامع و مانع را داشته باشند تا درک و یا حس صورت بگیرید....یکجور دارندگی و قابلیت
متقابل و مربوط و همجنس و مکمل که امکان ارتباط را فراهم کند....
یعنی
بو با یک منبع حقیقی صادر کننده در یک طرف و بینی که یک مرکز دریافت کنندهی طبیعی است در طرف دیگر....در
مورد فکر و اندیشه هم به همین ترتیب نیاز به یک منبع صادر کننده و حاضر و حقیقی در
یک طرف و وجود یک مرکز دریافت کننده که آمادگی و ظرفیت ِ پذیرشِ را داشته باشد در
طرف دیگر می باشد.....
با
این مقدمه اگر هستی را کامل بدانیم(حداقل در حد ِ دریافت و فهم نوع بشر این کمال،
حیرتآور اما قابل مشاهده است) و با اعتقاد ِ عقلی به این اصل ِ اولیه که حقیقتی
که اندیشه و طرح ساخت بشر(با چنین مغز و سیستم دریافتکنندهای) از آن صادر شده،
نمیتواند صاحب ِ کمال و حضور نباشد(حداقل یک پله بالاتر از انسان!) پس علم و دانش
ِ هستی حاضر و کامل است و تنها منتظر گیرندههای قابل است تا در سطح مادی به ظهور
برسد....و چنین به نظر میرسد که طبیعت میلیونها سال است که وجود خود را صیقل میزند
فقط برای اینکه آینهای بسازد تا قابلیت انعکاس این نور را داشته باشد!.......
.................................................
ایمان در دین همان یقین ِ ممزوج در وجود است که
نیازی به اشعار ندارد..... نه آنچه که ما با ذهن میدانیم و میشناسیم که معمولا
منجر به تعصب و تفرق میشود......حالا تا جایی که من توانستم از صحبت آقای مورتی
بفهمم(چون انگلیسی من در شنیدن خوب نیست) او به ایمان و یقین کورکورانه ایراد میگیرد.....
چندی
پیش در مورد کریشنامورتی مطلبی را میخواندم....در
یک استراحت بین دو صفحه یکباره یاد ِ جوک "کریستف کلمب" و "کریم
پوست کلفت" افتادم.....بعد ذهنم ناخودآگاه به جای اسامی این جوک معروف، نامهای
"کریشنامورتی" و متقابلا "کریم شامورتی" را گذاشت!.....چه میشود
کرد، بیخود نیست اینقدر از خطا کردن و هرز پریدن ذهن میگویند.....
...............................
زندگیات
را نقاشی کن، همچون یک هنرمند ِ نقاش وقتی که یک طرح ِ آزاد از آنچه در دروناش میگذرد
را با رنگ و قلم به روی بوم میآورد؛..... یعنی همهی امکانات و ذوق و توان خود را
به کار ببر اما هیچ خواهش و انتظار و پیشبینی در مورد چگونگی نهایی تابلوی خود نداشته
باش، هر چه آفریده شد، کمال ِ مطلوب ِ "آفریدگار"
است!
30/10/92
.............................
آن
مورد ِ پرداختن به تئوری و دلخوش کردن به واگو کردن ِ آن را که اشاره کردهاید،
نفس بیشتر از همه به کار میبرد و از همه موارد دیگر گول زنندهتر است....علت آن
هم تنبلی است (البته عذر بدتر از گناه است که من هم الان مشغول تئوری هستم، اما
چارهای نیست، حافظ میفرماید: از آن گنه که نفعی رسد به غیر چه باک؟!)....
مثل
آخر شب که ظرفهای نشسته در آشپزخانه تلانبار شده و چقدر راحت است داد سخن بدهی
که "زندگی شستن یک بشقاب است" اما آستین ِ عمل را بالا نزنی و گوشهی
کار را نگیری!.....
اینچنین
است که همه ما حرفها و توصیهها و نصایح خوب را دوست داریم اما به آن عمل نمیکنیم...
همان
عامویی که ذکر خیرش همیشه میرود، سخنی دارد به این مضمون که "وقتی تو همین
مرضهای کوچک خودت را درمان نمیکنی در جنگها و کمبودها و جنایاتی که در زمین و
زمان و انسان اتفاق میافتد به نوعی دستداری و سهیم هستی!".....
آیا
خود ِ همین نکته برای من ِ انسان انگیزه و مسئولیت ایجاد نمیکند که به خود توجه
کنم وبه اصلاح اشکالات خود بپردازم؟!...
...............................................
در
سالهای اخیر صدای آژیر دزدگیر اتوموبیلها به فراوانی به گوش میخورد....و به
تعبیری آنقدر گوش همه از این صدا پر شده که دیگر معنا و منظور خود را از دست داده.....درست
شبیه داستان چوپان دروغگو!.....فقط یک آلودگی صوتی به جمع آلودگیهای دیگر اضافه
کرده....بعضی دزدگیرها هم آنقدر حساس هستند و "ککشان منیژه خانمه" که
کامیون از کنارشان عبور میکند صدایشان به هوا میرود...چندی پیش یکی از آنها مثل
سگ ِ سوزن خورده وسط شلوغی روز و رفت و آمد عابر و اتومبیل، آنقدر وق زد تا باطری
ماشین خوابید و آخرهای کار صدای آژیر به یک زوزهی دردمندانه و از سر ِ عجز تبدیل
شده بود....
بعید
است که وجود انسان چنین آلارمی را نداشته باشد!....یعنی خداوند امانت خود را
همینطور بی حسابکتاب و بیحفاظ در درون آدمی رها کرده؟!.....فقط باید متوجه و
نگران بود مبادا گوش ِ حس درون، آژیری که دزدیهای نفس را هشدار میدهد نشنود؟!
چرا که ممکن است به علت تکرار و عدم توجه ما، این گوش گنگ و اصم شده باشد!.....
پیچها
و مهرهها!
باعث
تعجب است اینکه برخورد انسان با مرگ چنین سنگین و متاثر است اما دنیا خیلی راحت از
کنار این مسائل میگذرد و راه خود را میرود!! معلوم است که این آمد و شدها برای
هدف ِ هستی و آفرینش خیلی مهم نیست!...یعنی شکل برخورد ما با آن، برایش مهم
نیست.....امور به صورتی تازهتر مسیر خود را مییابد و جاری میشود و به سمتی که
لازم است میرود و آب از آب تکان نمیخورد،
تو گویی نه خانی آمده و نه خانی بوده و نه خانی رفته!....
چک
و پول و ملک و خانه و زمین مهم نیست!....هرکدام سهم کسی میشود....غصه داراییها
را نباید خورد...به سرعت صاحب پیدا میکنند!....بدهکاریهای مادی هم یا ادا میشوند
و یا با چند تا لعنت و ناله و نفرین تبدیل به احسن میشود و خلاص!....
مثلا
فکر کنید یک نفر درمعامله برای همکار خود به جهت اطمینانی که به او داشته 10 تا کامیون
جنس فرستاده و هیچ رسیدی هم ندارد و هیچ چکی هم نستاده...چرا که باید داد و ستد
باشد اما ایشان داده و نستاده، میزند و وسط کار، طرفی که استاده(یعنی دریافت
کرده) سکته میکند و از دار دنیا خلاص میشود!....طرف ِ داده فوری در دلش میگذرد
که ای داد و بیداد دیدی چه غلطی کردم؟! دیدی چطور کلاهم رفت؟! مالم سوخت شد،
بیچاره شدم، حالا یقه کی را بگیرم...فرزندان ِ میت روز سوم، موقع ختم تو مسجد سر ِ
مال ِ میراثی با هم گلاویز شدند!...این وسط کی فکر مال و کلاه ِ منه؟!...
اما
خبر ندارد که جای هیچ نگرانی نیست...این دنیا از این رفتهها و آمدهها زیاد به
خود دیده......باشد که روزی جان او هم برود!.....مگر برای کسب و به دست آوردن این
جان بیل زدهای؟!...یا پول دادهای؟!.....عطاییست که به نازی دادهاند و به نیازی
بستانند!....این وسط گلایهی تو از بابت چیست؟!.....چند روزی مفت چنگات خوردهای
و دیدهای و شنیدهای و غیرو.....بالاخره باید جا بدهی و منزل عوض کنی.....دیگران
رفتند و ما آمدیم ما میرویم تا دیگران بیایند....
عزیزترین
دارایی مادی من در این دنیا چندین قوطی پیچ و مهرهی نو و دسته دومه که برایم از جون
عزیزتره! و نگرانم که ممکنه بعد از مرگ من کسی به آنها اهمیت نده و پخش و پلا بشه
و از بین بره! گاه وختی که میرم انباری و میخوام چیزی بردارم، میشینم و به آنها
نگاه میکنم و احیانا در ِ یکی از قوطیها را باز میکنم و در خیال خودم از اینکه
هر کدام از این پیچها یا مهرهها در چه جاهای مهمی به درد خواهد خورد و اگر نباشه
یک امر مهم معطل میمانه، دچار واهمه میشم و با خود میگم بعد از من، این کمیلک
قدر اینها را میدونه و اونهارو درست و حسابی ضبط و ربط میکنه؟! (به قول معمول،
ضفت و رفط)...چشام آب نمیخوره!....
..................................
آدمها
تمثیلا "آهو" به دنیا میآیند، سرزنده و شاداب و چابک، با چشمانی باز و
روشن و نگاهی رو به جلو، اما دور از جان شما(همه شما)، کمکم تبدیل به گوسفندهایی چاق
و علفچر و پروار، اما کند و خرفت و تنبل میشوند که دشت ِ باز و وسیع و سرسبز و
آزاد ِ خدا را رها میکنند و پا به پای گلههایی کوچک وبزرگ، میچپند تو آغلهایی
کهنه یا مدرن!....اما عشق هم بیکار نمینشیند و از هر فرصتی استفاده میکند و هر
از گاهی مثل گرگی تیز دندان به گله میزند و چند تایی را زخمی میکند و یکی دو تا
را میدرد و میبرد! تا دوباره یادآور شود که مردن در چنگال ِ عشق، به دوشیده شدن
و پوسیده شدن در ازای یک مشت علف ِ خشک برتری دارد!...
.....................................
آدمی
کنجکاو است و مقلد و دائم دنبال این که اینطرف و آنطرف سرک بکشد و چیزهایی نو و
تازه ببیند و با خود بگوید wow!! So wonderful! یا همان
که خودمان میگوییم، وای چقدر جالب؟!!...و به این ترتیب درد ِ خماری و خمودگی و
یکنواختی وجودش را به طور لحظهای درمان کند و بگذرد....این نوع گرایش و تمایل، شاید
نشان از این دارد که جان ِ انسان در ذات خود، نوپسند و نوطلب است و تشنهی بداعت و
تازگی و تجدید ِ حیات ِ دم به دم......
دم غنیمت دان که دنیا یک دم است
هر که با دم همدم است او آدم است
همدم بودن با دم، همان در لحظه حضور داشتن است و برهم زننده
و مانع چنین حضوری، غلبه و جولان افکار و گفتگوهای ذهنی است....آن نوع فکری که
ریشه در گذشته دارد، کهنه است سازندگی ندارد نشخوار ذهنی است....حالا چه تلخ باشد
و چه شیرین.....جالب اینجاست که تلخهایش هم ممکن است برای من لذتمند
باشد....یکجور لذت ِ دردآلود!...مثل بازیابیهای نوستالژیک مربوط به خاطرات دوران
کودکی....یا حسهایی که با شنیدن ِ یک آهنگ غمگین که از آن خاطره داریم برای ما
ایجاد میشود یا دیدن یک عکس قدیمی در جمع خانواده و دوستان که یادآور دورهای از
زندگی گذشتهی من است.....البته اغلب ممکن است به چنین دیدگاهی معترض باشند و بها
ندادن به چنین انگیزشهایی را به بیعاطفگی و بیمهری تعبیر کنند.....اما باید به
کنه مطلب توجه کرد....
............................
احتما
کن احتما ز اندیشهها
فکر
شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها
بر دواها سرورست،
زانک
ِ خاریدن، فزونی گرست
احتما
اصل ِ دوا آمد یقین،
احتما
کن قوت ِ جانت ببین!
احتماء کردن یا پرهیز از فکر یا منفیاندیشی یا negation ، برای این است که سکوت درونی محل ِ بروز پیدا کند و مانع ِ این سکوت و آگاه شدن به حال، غلبه و
جولان ِ افکار و گفتگوهای ذهنیست....آن نوع فکرهایی که ریشه در گذشته دارد، کهنه
است و سازندگی ندارد، نشخوار ذهنی است....حالا چه تلخ باشد و چه شیرین.....جالب
اینجاست که تلخهایش هم ممکن است برای من جذاب و لذتمند باشد....یکجور لذت ِ
دردآلود!...مثل بازیابیهای نوستالژیک مربوط به خاطرات دوران کودکی....یا حسهایی
که شنیدن ِ یک آهنگ غمگین در ما زنده میکند و ما از آن خاطره داریم، یا دیدن یک
عکس قدیمی در جمع خانواده یا دوستان که یادآور دورهای از زندگی گذشتهی من
است.....البته چنین دیدگاهی اغلب مورد اعتراض قرار میگیرد و بها ندادن به چنین
انگیزشهایی به بیعاطفگی و بیمهری متهم میشود.....اما باید به کنه مطلب توجه
کرد....و به سنگر احساسات فرار نکرد...
به این ترتیب ذهنی که معتاد و گرفتار چنین سیستمی است، دائم
با مرور این افکار به گرد و غبار دامن میزند و از آرامشی که لازمهی دیدن ِ حقیقت
و بودن ِ در لحظه است، مانع میشود....
برای رهایی از چنین کدورتی باید ریشهی رویش و تولید ِ
افکار را پیدا کرد و این منظور با یک جور بیعملی حاصل می شود(احتماء)....چرا که
با فکر نمیتوان به ریشهی فکر نگاه کرد!....مولانا میگوید خون به خون شستن محال آمد
محال....
با دانستن در مورد خودشناسی و روشهای رسیدن به سکوت و
آرامش ذهنی، ما فقط به یک ایدهی فکری و ذهنی دست پیدا کردهایم و قانع شدن به
دانستن تغییری ایجاد نمیکند....
باید دقت کرد که وقتی با فکر و ایده بخواهی این کار را کنی(که
همان خون به خون شستن است)، خواهناخواه به فکر ِ برنامهریزی و دیسیپلین و "اجبارکاری"
خواهی افتاد و این خود، توقع و انتظار و چشمداشت برای رسیدن به هدفی تعیین شده به
نام "رهایی از افکار" را ایجاد میکند و "زمان" میسازد...در
صورتیکه در پروسهی آگاه شدن، تدریج و زمان معنا ندارد...من در حال حاضر یا آگاه میشوم،
یا نه...انتظار ِ تغییر تدریجی تنها یک شکل از "زمانسازیذهنی" است که
نفس برای خریدن وقت و تداوم ِ "خود" به کار میبرد! ........ به بیانی
دیگر، مشکل اینجاست که ما ناچارا با دانش و روشهای اتوماتیک ِ ذهن(که همیشه به
کار میبریم)، متوجه این گرفتاری میشویم و به طور شرطی و عادتی، برای تغییر و
رهایی از این بند، دنبال ِ عملکردنی با تکیه بر فکر میرویم...عملی که ایده آنرا
همین الان با ذهن درک کردهام و فورا تصمیم میگیرم که اقدام کنم!....یعنی به
عنوان فکر کننده تصمیم میگیرم که فکر نکنم!
یعنی خود ِ همین تصمیم برای رسیدن به سکوت ذهنی و آگاهی، به طور اتوماتیک
ایجاد فکر میکند....و فکر، انسان را در یک دور باطل گرفتار میکند....مثل آینهای
که درست مقابل آینهای دیگر قرار میدهی و میبینی که بینهایت تصویر ایجاد میکند!
اما وقتی با مشاهدهگری بیقضاوت و بیتفاوت، به عامل محرک
و تولید کنندهی افکار آگاه شوی، از تولید و بازپروری و شاخه به شاخه پریدن و
همراهی با افکار به صورت ِ خود به خود، دست برمیداری....
بنابراین درست این است که با شکلی از بیخواستی و پرهیز از
فکر(احتماء) و نداشتن حرص (برای رسیدن به نتیجه)، به درون ذهن که جایگاه ِ تولید و
زایش افکار میباشد فقط نگاه کنیم....صرف ِ مشاهدهی افکار و پی بردن به زایشگاه
افکار، دوگانگی ِ موجودیت ِ توهمی "فکرکننده" و "فکر" را محو
میکند و تنها فکر باقی میماند....البته فکرهایی که مفید هستند و برای زندگی لازم
....
........................................
تنهایی، یگانگی
"یگانگی"، یک خصیصهی اصیل و ذاتیست که با انزوا
و ناسازگاریهای خودپسندانهی روحی،روانی مغایرت دارد....یک امتیاز ِ شیرین ِ
درونی ومقریست برای کسب انرژی و ورزشروحی،......زایشگاهی برای عشق و تعادل و
تفاهم، تا ضمن ِ عدم وابستگی، بازدهی بهتر و مفیدتری در روابط ِ بیرون از خود
داشته باشی.....
و "تنهایی"، بیخبری از داشتههای سازنده و اصیل
خود است که منجر به عدمتعادل و تکیهکردنهای بیسرانجام میشود که خستگی میزاید
و دلزدگی و تنهایی!!
06/11/92
..........................
میشود از زاویه حضرت عیسی و خرش یا مجنون و ناقهای که بر
آن سوار بود هم به این مطلب نگاه کرد....منظورم ترکیب روح و جسم است و تاثیری که
بر هم دارند.....مواردی هست که با گرایشات روحانی خاص، جسم هم اثر میپذیرد و تمایلات
مادی آن کمتر میشود....یعنی اشخاص قوی هم که گرایشاتی عمیق و عرفانی پیدا میکنند،
نسبت به پیگیری تمایلات مادی کم علاقه یا متوسط میشوند.....
بله خاستگاه هر چه باشد از ارزش حقیقت موجود چیزی کم نمیکند.....
.................................
کرامت و شان انسانی!
اگر دقت شود خیلی از صفات ِ ذاتی و درونی انسان(مثل سخاوت،
مهربانی، حمایت، از خودگذشتگی و غیره....) در حقیقت ِ خود هستند و نمود ِ لازم و
به موقع هم دارند و نیازی هم به تعریف و تمجید از آنها نیست؛ اما ما آنها را به دایرهی
دانستگی و اعتبارات بیرونی میکشانیم و با تصویر و تصور کردن ِ یک صورت ِ نصفه نیمه
و نارسا برای آنها، به دنبال پیش برد ِ خواستههای انحصاری خود هستیم(به این معنی
که آنها را در تعابیر و قضاوتها و مقایسات خود مقام و مرتبه میدهیم و برای آنها
امتیاز و نمرهبندی قائل میشویم!).....به عنوان تمثیل اگر یک صفت ِ درونی و ذاتی
را همچون خدای احد و واحد در نظر بگیریم که اصالت دارد، در مقابل، آن تصویر ِ بیرونی
ِ صفت، مثل بتی است که ما میتراشیم و به ستایش آن مینشینیم و البته این کار هیچ
بهرهای جز ضرر برای ما ندارد......
یکی از این صفات ِ ذاتی، شان و کرامت انسانیست که در اغلب
موارد آن را دستآویز قرار میدهم تا پشتاش پنهان شوم و آن را پوششی کنم بر غرور
و خودخواهی خود یا اصرار بر جهل و نادانی!.....
یعنی در جایی که نیاز به توجه از روی بیطرفی و با در نظر
گرفتن انصاف وجود دارد، در دام فریبای غرور گرفتار هستم و به خود و دیگران صدمه میزنم
و برای توجیه و تامین ِ حقی که از اساس باطل است و انصاف را در آن رعایت نکردهام،
به ذهن ِ خود مراجعه میکنم و با خود میگویم: پس کرامت انسانی من چه میشود؟!....نباید
اجازه دهم که فلانی کار را پیش ببرد و چنین و چنان شود!....
یا مثلا داد از سخاوت میدهم در زمانی که نوبت با دیگران
است و چون نوبت من میرسد جستجو میکنم و فضیلتی به نام ِ "صرفهجویی و عدم
اسراف" را پیدا میکنم و آن را نور چشم خود قرار میدهم!....
و در این بین باز هم حقیقت و اصالت است که ندیده انگاشته میشود،
صد البته حق و حقیقت راه خود را باز میکند و جلو میرود و این من هستم که از
قافله جا میمانم!!.....
................................................
واصلان
چون غرق ذاتاند ای پسر
کی
کنند اندر صفات او نظر
چونک
اندر قعر جو باشد سرت
کی
به رنگ آب افتد منظرت
ور
به رنگ آب باز آیی ز قعر
پس
پلاسی بستدی دادی تو شعر
پارچه
لطیف ابریشمی را دادهای و در عوض گلیم گرفتهای!
اگر دقت شود خیلی از صفات ِ ذاتی و درونی انسان(مثل سخاوت،
مهربانی، حمایت، از خودگذشتگی و غیره....) در حقیقت ِ خود هستند و نمود ِ لازم و
به موقع هم دارند و نیازی هم به تعریف و تمجید از آنها نیست؛ اما ما آنها را به دایرهی
دانستگی و اعتبارات بیرونی میکشانیم و با تصویر و تصور کردن ِ یک صورت ِ نصفه نیمه
و نارسا برای آنها، به دنبال پیش برد ِ خواستههای انحصاری خود هستیم(به این معنی
که آنها را در تعابیر و قضاوتها و مقایسات خود مقام و مرتبه میدهیم و برای آنها
امتیاز و نمرهبندی قائل میشویم!).....به عنوان تمثیل اگر یک صفت ِ درونی و ذاتی
را همچون خدای احد و واحد در نظر بگیریم که اصالت دارد، در مقابل، آن تصویر ِ بیرونی
ِ صفت، مثل بتی است که ما میتراشیم و به ستایش آن مینشینیم و البته این کار هیچ
بهرهای جز ضرر برای ما ندارد......
یکی از این صفات ِ ذاتی، شان و کرامت انسانیست که در اغلب
موارد آن را دستآویز قرار میدهم تا پشتاش پنهان شوم و آن را پوششی کنم بر غرور
و خودخواهی خود یا اصرار بر جهل و نادانی!.....
یعنی در جایی که نیاز به توجه از روی بیطرفی و با در نظر
گرفتن انصاف وجود دارد، در دام فریبای غرور گرفتار هستم و به خود و دیگران صدمه میزنم
و برای توجیه و تامین ِ حقی که از اساس باطل است و انصاف را در آن رعایت نکردهام،
به ذهن ِ خود مراجعه میکنم و با خود میگویم: پس کرامت انسانی من چه میشود؟!....نباید
اجازه دهم که فلانی کار را پیش ببرد و چنین و چنان شود!....
یا مثلا داد از سخاوت میدهم در زمانی که نوبت با دیگران
است و چون نوبت من میرسد جستجو میکنم و فضیلتی به نام ِ "صرفهجویی و عدم
اسراف" را پیدا میکنم و آن را نور چشم خود قرار میدهم!....
و در این بین باز هم حقیقت و اصالت است که ندیده انگاشته میشود،
صد البته حق و حقیقت راه خود را باز میکند و جلو میرود و این من هستم که از
قافله جا میمانم!!.....
..............................
در کسادترین بازارها هم خدا روزی رسونه!....یک مثلی هست که
میگوید: لر نره به بازار، بازار میگنده!....البته مورد استفاده این مثل فقط در
خارج از استان لرستانه!....برای همین هم هیچوقت در بازارهای لرستان بازار کساد
نیست و هیچ جنسی رو دست کسی نمیمونه......
بعد هم اینکه وقتی تقاضا زیاد میشود، عرضه هم بالا میرود
تا تعادل برقرار شود....و بدی کار این است که دستفروشها هم بدون رعایت دکاندارهای
قدیمی و صاحب جواز، از این موقعیت سوءاستفاده میکنند و با بساط کردن در معابر یا
همینطور سرپایی اقدام به عرضه و فروش ِ اجناس و محصولات و مکتوبات غیراستاندارد میکنند....که
البته سود آنچنانی در بر ندارد و تنها کفاف یک بخور و نمیر مختصری در رفع یک سری
حوائج اولیه را میدهد....
..................................................
اغلب
شنیدهایم که "کاسب حبیب خداست".....یعنی او خدا را دوست دارد و خدا هم
او را.....اما کدام کاسب؟!....همین کاسبهایی که اجناس نامرغوب و بنجل را دولاپهنا
حساب میکنند و گران میفروشند؟!(گاهی به بهای یک عمر زندگانی!)..... در اصل ِ
درست خود کاسب باید انصاف و تعادل را در نظر بگیرد و شرط صحت این است که وظیفه
دارد در اول قدم به عنوان کسی که در رشتهی کسبی خود تخصص دارد و از چند و چون ِ
جنسی که عرضه میکند مطلع است، حقیقت را با مشتری در میان بگذارد و چنان درستی و
صدقی در معرفی اجناس به کار ببرد حتی با این احتمال که ممکن است خریدار از خریدکردن
و پذیرش منصرف شود! چرا که تنها صاحبمال میداند این کالا به درد مشتری میخورد و دردی از او دوا میکند یا نه، مبادا کسب را
تنها، انباشتن کیسهی خود تصور کند!؟....
اگراینچنین
بخواهیم بی دروغ و دغل و رو راست باشیم، درب ِ خیلی از دکانها را باید ببندیم و
کرکرهی خیلی از مغازهها را پایین بکشیم!
میگویند پیرمردی مومن و خدا ترس در بازار حجرهای داشت و
سالیان سال در آنجا به کسب ِ روزی مشغول بود و با مردم داد و ستد داشت....سه تا از
پسران او هم از بچگی دم ِ دست ِ او بودند
و زیر نظرش با فوت و فن کاسبی و خرید و فروش و داد و ستد با مردم آشنا میشدند....جوری
که به تدریج و در طی سالها تجربه اندوزی کرده و البته تحت نظارت دائمی پدر همه
کارهای حجره را به عهده گرفته و با همهی زیر و بم بازار آشنا شده بودند.....سالها
بر این منوال میگذرد تا روزی پدرشان که دیگر آن نیرو و توان قدیم در او کم شده
بود و کمکم آفتاب عمر را بر لب بام میدید و میخواست بعد از آن به استراحت و
عبادت مشغول شود، از آنها خواست که روبروی او بنشینند تا آخرین توصیهی لازم را که
تا به حال به آن اشارهای نکرده بوده، بشنوند....هر سه پسر با کنجکاوی و سراپا گوش
امر او را اطاعت کردند و منتظر، چشم بر دهان پدر پیر خود دوختند.....
- فرزندان من، از فردا دیگر در کنار شما نخواهم بود و با همه
اطمینانی که به شما دارم اما هنوز میترسم که گول بخورید و سرتان کلاه برود و
گرفتار خسران و ضرر شوید و این خسارت و ضرر با آنچه تا به حال آموختهاید فرق
دارد!.......
هر سه پسر که به مهارت و هوشیاری خود مطمئن بودند با
ناباوری لبخند زدند و اظهار کردند، وقتی ما به همهی اصول و امور کسب و تجارت آشنا
هستیم و میدانیم که اجناس را باید به چه قیمت خریداری کرده و به چه بهایی بفروشیم،
چگونه چنین چیزی امکان دارد ؟!
و پدر گفت: گول خوردن و کلاه بر سر رفتن فقط آن نیست که مال
شما را ببرند!....بترسید از آنکه گول بخورید و دین و ایمان شما بر باد برود......و
آن وقتی است که خریداری سادهلوح و ناوارد به شما مراجعه میکند و از قیمت و کیفیت
کالا خبر ندارد و فقط به ایمانی که به شما دارد تکیه میکند و شما گول شیطان را میخورید
و جنسی که پنج دینار ارزش دارد را بیست دینار به او میفروشید و اینگونه دچار ضرر
و خسران میشوید!
.........................................
تصور من این است که آگاهی ِ عمیق، منجر به ظهور ِ نوعی از آرامش و ایمان ِ درونی میشود و زمینهی
بروز ِ این آرامش و اطمینان، رسیدن به این یقین است که هیچ یک از امورات دنیا و
نتایج ِ آن به اندازهی یک پر ِ کاه اهمیت ندارد! اما در عین حال تمام ِ استعداد و
توان خود را برای رسیدگی و انجام این امور، چنان به کار میگیری که گویی منتظر ِ
کسب ِ بهترین نتیجه هستی!!
این آگاهی عمیق، عقل کلی و خرد ِ متصل به لایتناهی را فعال
کرده و ابتکار عمل را از دست ِ عقل جزئی یا همان عقل زیرک و دوراندیش! (البته شکلی
از دوراندیشی که از محدودهی "من" فراتر نمیرود!) و متکی بر محدودیت ِ
ذهن میگیرد و عکسالعملهای بیرونی مرا متعادل و همسو با منافع همگانی کرده(
اعمال خیر و برکت پیدا میکند) و مهمتر اینکه مانع از کدورت و کسالت ِ روح و روان
میشود......
....................................................................
مشکل اینجاست که فلسفه و کلام قابلیت اشاره به عرفان را
ندارند....عرفان به حیطهی شناخت و دانستن درنمیآید...گفتگو حول آن مثل شکار ِ
سایهی پرنده در حال پرواز بر روی زمین است....مزیت کودک بر انسان ِ گرفتار نفس در
آن است که کودک به طور فطری صاحب لوحی پاک است که قابلیت ِ پروراندن ِ حقیقت را
دارد.
..................................................
در موضوع جبر و اختیار، اختیار در محدودهای قابل طرح است
که مالکیت وجود داشته باشد......وقتی مالکیت محرز نیست، اختیار، محل ِ طرح و عنوان
ندارد!....
انسان تا در چنبرهی خود و منیت گرفتار است گزینههای
محدودی در اختیار دارد و شاید بتوان گفت بیشتر مجبور است و تقریبا هیچ اختیاری
ندارد!...چرا که قالب ِ شخصیتی و حریم نامرئی که جامعه و محیط برای او معین کرده و
به تن او پوشانده، این اجازه را به او نمیدهد که اختیاری داشته باشد و به ورای
این محدودهها قدم بگذارد....یعنی خود، مانع و پاسبان ِ شبانهروزی خود میشود...
بر همین منوال در دنیای درونی هم، دور از جان شما مثل خر ِ
عصاری که گردن او را به یوغ ِ شرطیشدگی و تکرار بسته باشند ناچار به پیروی از
واکنشهایی از پیش تعیین شده و چرخش حول محوری ثابت و تغییر ناپذیر است.....زنجیری
بر زنجیر دیگری اضافه میکند و در عین حال از این وضع شاکی و نالان است!......
آن که او مغلوب ِ
اندر لطف ماست
نیست مُضطر بلکه مختار ِ وَلاست
اختیار
و جَبر در تو بُد خیال
چون
دریشان رفت شد نور جلال
لفظِ جبرم عشق را بیصبر کرد
وآن که عاشق نیست حبس جَبر کرد
این معیّت با حقست و جبر نیست
این تجلّی مه است این ابر نیست
ور بود این جَبر، جبر ِ عامه نیست
جبر ِ آن امّارهی خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکرِ ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ِ ایشان دیگرست
قطرهها اندر صدفها گوهرست
و البته ناگفته پیداست که با ظهور رهایی و حالت ِ عشق و
هماهنگی با هستی، تعریف جبر و اختیار دیگرگون خواهد شد و من از تفرد و خواهشهای
خودمحورانه به در آمده و وارد در خواست و حرکت ِ هستیمحور میگردد و خواست و
اختیار ِ او خواست ِ حقیقت میشود.....
در این گسترهی لایتناهی، اعمال با کمترین صرف ِ انرژی، سمت
و سوی ِ درست را پیدا کرده و به ثمر مینشیند و نتایج بارور و رو به صلاح خواهند
بود....
.........................
با
همه خلق جهان صلحام و اندر بر ِ من،
جور
ِ اغیار و سر ِ مرحمت ِ یار یکیست
این
بیت از "عطار نیشابوری" است.....و معنی بیرونی آن: با همه مخلوقات جهان
در آشتی و مُرافقت هستم و برای من اذیت و ستم بیگانگان یا لطف و محبت دوست و آشنا
هیچ فرقی ندارد!.....یعنی مطلق ِ عدم وابستگی به عمل و عکسالعملهای بیرونی!......
نکته
اینجاست که وقتی سر حال هستم و جو ِ عرفانی مرا میگیرد این بیت را با خودم زمزمه
میکنم و مثل خیلی اشعار عرفانی و پر مغز احساس میکنم که حالا که به این خوبی معنی
این شعر را میفهمم حتما من هم همینجوری هستم و واقعا برایم جور اغیار و مرحمت یار
هیچ فرقی نمیکند؟!!.....بعد میبینم مثلا مشتری جنسی را که نیم ساعت قبل خریده پس
میآره!......منو میگی؟!....یکدفعه همهی بالانسم به هم میخوره و انگار صد تا
فحش را یکجا به من دادهاند!....
اصلا
میدونید چیه....من اگر منصور حلاج هم بشم با این یک قلم همیشه مشکل خواهم
داشت!.....
یکی
نیست از این مشتری بپرسه آخه مرد حسابی....عاقل و بالغ و مختار آمدی جنس را دیدی و
پسندیدی و خریدی، حالا پس آوردنت چیه؟!!....پس مزد حرف زدن و توضیح دادن و بالا
پایین رفتن من چیمیشه؟....نه، من این حرفها سرم نمیشه....البته آخرش بی حرف و بحث
جنس را پس میگیرم....اما داستان ِ درونی خودم را بی برو برگرد دارم....بعد وقتی
آروم میشم یاد همین بیت عطار جان میافتم....و با خودم میگم عطار عزیز، چنانکه
گفتهاند خودت هم عطار بودهای و کاسب!....یحتمل از دست همین قسم مشتریها فرار
کردهای و سر به بیابان گذاشتهای و درکات جحیم ِ کسب و کار را با برکات ِ فخیم ِ
عشق و عرفان تاخت زدهای!.....
از
شوخی گذشته تصور من این است که هر چه درون ما خالیتر از عشق و معرفت و شناخت
باشد، به شکلی غریزی، متمایل به همین قسم مطالب خواهیم بود.....به امید اینکه با
حلواحلوا گفتن دهان را شیرین کنیم....یا در ردیف منظورین ِ ضربالمثل "وصفالعیش
نصفالعیش" درآییم.......
البته
نمیخواهم پشت سر همه این شعرای عرفانی غیبت کنم.....اما من از کجا بدانم حافظ
حتما دوش دیده که ملائک در میخانه با او بادهی مستانه زدهاند؟!....تازه بر فرض
هم که واقعا این کار را کرده باشد، به من چه میرسد؟!....
داستانی
از ابوسعید ابوالخیر است که روزی با مریدی در راهی میرفت ماری بزرگ پیدا شد،
چنانکه مرید از هیبت آن دچار وحشت شد....اما با کمال تعجب میبیند مار به آرامی به
سمت شیخ میرود و پیش پای او چنبره میزند......ابوسعید از او میپرسد: دوست داری
با تو نیز چنین باشد؟....مرید میگوید: بله دوست دارم!....شیخ پاسخ میدهد: چون
دوست داری، نخواهد شد!.....
.......................................
وقتی
عمیقا توجه کنی درمییابی که چیزی کم داری یا گمشدهای هست که هیچکس نمیتواند آن
را به تو بدهد، که کسی آن را ندارد..... مطلقا هیچکس!!......یکی بوده و آن یک
مخصوص توست و تو باید آن را در کتاب ِ وجود ِ خودت پیدا کنی و نباید از این حقیقت
فرار کرد....
درخت
سیب وقتی بار میدهد صدها سیب از شاخههای آن سر بیرون میکند اما هر کدام از آنها
دانههای خود را در دل دارند، هر چند این دانهها شبیه به دانههای سیبهای دیگر
است!
...........................