پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

مادیات

مادیات

انگیزه‌های مادی برخاسته از نیازهای جسمانی و حیات سلولی که با نیروی غریزه در تعیین رفتار حیوانات و حتی گیاهان دست اندر کار است خواه‌ناخواه در درون انسان و شکل برخورد و عکس‌العمل‌های او نیز اثر‌گذار می‌باشد.....
مثلا جانوران برای دسترسی به منابع غذائی و برخورداری از جفت در موقع مناسب سعی در ایجاد قلمرو مخصوص خود  و حفظ حریم آن دارند.....یا  در بین گیاهان، علیرغم ظاهر کم تحرک و ثابتی که دارند، بر سر رسیدن به نور در قسمت‌های بیرونی و شاخ و برگ و شاید دسترسی به آب و مواد غذائی در زیر زمین و توسط ریشه، کم و بیش جنگ و جدال برقرار است....
انسان نیز تا با این جسم مادی محشور است و ارتباط  درهم بافته‌ای با آن دارد از زیر بار نیاز‌ها و خواهش‌های آن نمی‌تواند شانه خالی کند....و ماجراها از این رابطه‌ی جسم و روح داشته و خواهد داشت....مثلا  با حرص زدن در دنیای مادی آشنا می‌شود و آنرا به دنیای درونی خود هم انتقال می‌دهد.....و خیلی از خصوصیات و خصلت‌هایی که ناشی از ساختار مادی و جسمانی او و ارتباط این جسم مادی  با دنیایی بیرونی و اجتماعی اوست،
به قول حافظ :
آدمی در عالم  خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی 

آنچنان به نظر می‌رسد که تلاطم و کم و زیادی  که در کسب معیشت و آب و آش دنیوی حتی در مرتبه‌ای محدود و ابتدائی، روبروی ابنای بشر قرار دارد، همواره در حال و وضع درونی او موثر است....و باز چنین به نظر میرسد که همآهنگ شدن و همسوئی عرفا و مردمان حقیقت‌جو با حداقل معیشت و عادت ندادن خود به تنبلی و تن‌پروری، انگیزه‌اش به دست گرفتن و کنترل هرچه بیشتر ساز و کار اثر‌گذاری نیازهای مادی، بر زندگی معنوی بوده....
به طور عامیانه یک ضرب‌المثل قدیمی خیلی جالب میگوید، گرسنگی نکشیدی که عاشقی را فراموش کنی.....البته می‌شود امیدوارانه به این مثل نگاه کرد و هدف آنرا مذمت عشق‌های سطحی و هوس‌آلود در نظر گرفت.....و خوشبختانه این نکته را هم نمی‌توان در نظر نداشت که هر کجا دل آرامی پیدا می‌کنی در کنار آن سوروساتی به اندازه نیاز، برای گذران زندگی فراهم است......و انسان انگشت به دهان که کدامیک آن دیگری را فراهم کرده،......آرامش نسبی و عدل درونی، آن سوروسات را مهیا کرده  یا آن برخورداری مادی در حد متوسط فراهم بوده که این عدل و آرامش آمده.....یعنی اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟!
05/05/91

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱

کامنت 2

کامنت 2

در جلسه اول شرح و تفسیر مثنوی توضیحات و تشریحاتی در مورد سمبل و راه و روش سمبلیک برای بیان احساس و نظر و همینطور راهی برای ارتباط بین انسانها با یکدیگر بیان شده......و منظور یک مقددمه‌ای است که معلوم شود که مولانا هم در مثنوی به همین روش و با استفاده از تمثیل و سمبل، قصد برقراری ارتباط و بیان مقصود خود را دارد....
جدای از اینکه سمبلیسم در شعرو ادبیات و و تقریبا تمامی هنرها  جای مخصوص به خود را دارد.....در ابتدائی ‌ترین سطوح روابط بشری هم می‌شود آنرا دید و نیاز به آن برای ایجاد ارتباط و رساندن مطلوب و منظور غیرقابل اجتناب است.....
بله بشر برای ارتباط با همنوع،  کم‌کم آواها و  صداها را قرارداد  کرد  و به علت اینکه مقاصد و دریافت‌ها نیاز به انتقال یا جابجا شدن پیدا کرد، خط و نوشته هم به دنبال اصوات  اختراع و قرارداد شد....و همه این صوت و حرف و خطوط و اشکال، تنها سمبل‌هایی هستند برای بیان منظوری و یا عرضه‌ی درخواستی.... مگر در صورتیکه مثلا بشود ارتباط تله‌پاتیک برقرار کرد....مثل این حالت که دوتا کامپیوتر از طریق بلوتوث به هم متصل شوند......بدون هیچ کابل ارتباطی از علائم و سمبل‌ها....
مثلا من شنیده‌ام که خط کشورهای خاوردور مثل چین و ژاپن برگرفته از شکل دانه‌های برنج می‌باشد که در اشکال مختلف و کوتاه و بلند و نصفه و نیمه و درسته، کنار هم چیده شده و خط چینی را بنیان کرده‌اند....
یا علائم رانندگی و بسیاری از سمبل‌هایی که از تصاویر برای رساندن پیام استفاده می‌کنند.....

تا وقتیکه سمبل‌ها اشاره به به یک شیء بیرونی میکنند مشکلی نیست و کارها خوب پیش می‌رود مثل اینکه من و شما با گفتن کلمه‌ی سیب یا نوشتن نام سیب یا کشیدن عکس سیب متوجه می‌شویم که منظور طرف مقابل میوه‌ی سیب است.....حالا در نظر بیاورید زمانی را که من و شما برای تفهیم برداشت‌های احساسی خود یا انتقال حالتی که در خود داریم از کلمات چه به صورت گفتاری یا نوشتاری استفاده می‌کنیم...در خوش‌بینانه‌ترین وضعیت فکر می‌کنم ده درصد از منظور خود را به شکل دست‌نخورده می‌توانیم انتقال دهیم.....بقیه آن همراه با برداشتی که شخص مقابل در سطحی مخصوص خود از آن کلمات قراردادی و سمبلیک دارد، مورد تفسیر و تعبیر قرار می‌گیرد و به احتمال زیاد، طرف مقابل نتیجه‌ای سوای آنچه شما در نظر داشتید می‌گیرد....تیرهای پرتابی شما به سمت هدفی مشخص، به هدف می‌خورد اما نه آن هدفی که شما در نظر داشتید....طرف مقابل هدف مورد نظر خود را با هدفی که شما به سمت آن پرتاب کرده بودید، جا بجا می‌کند....
سوای  این مشکل، برخورد و تأثیر پذیری‌های خود ما بر مبنای قرارداد‌های ارزشی و اعتباری هست که در بین جوامع رواج می‌یابد.....و نقش قاطع و تعیین‌کننده‌ای که ما بر خلاف واقعیت درونی خود به آنها می‌دهیم.....و آنها را جایگزین وجود واقعی و اصیل درونی خود می‌کنیم....و حتی تا جایی که یک فضیلت و ارزش ذاتی را هم که داریم باید به تأیید این نهاده‌های بیرونی برسانیم و در آن زمان است که برای خود ما هم واقعیت و اهمیت پیدا می‌کند .....

.....................................

خیلی متشکر ویدیوی جالبی است.....در ابتدای فیلم موقع عبور چهار پنج نفری از روی تنه درخت بلندی که بر روی رودخانه خروشان قرار دارد، بدون هیچگونه مشکل در رعایت تعادل و با خونسردی کامل از روی تنه درخت عبور می‌کنند....در این جور مواقع عبور یکنفره نسبتا راحت‌تر است اما عبور چند تائی و نوساناتی که از جابجائی دیگران  بر روی درخت ایجاد می‌شود عبور گروهی را خیلی مشکل می‌کند.......فکر می‌کنم تمرکزی که حاصل سادگی و بی فکری آنهاست، خیلی کمک می‌کند....
مولانا در مثنوی داستانی دارد که تقریبا به همین موضوع اشاره می‌کند :

بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی وهم آمن می‌رود

بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ می‌شوی

بلک می‌افتی ز لرزهٔ دل به وهم
ترس وهمی را نکو بنگر بفهم

تا وقتی هم اعتمادشان جلب نشده حاضر به زمین گذاشتن سلاح نشدند و همینطوری خش و خش کلی خنزر پنزر را با خودشان می‌کشیدند اینطرف‌آنطرف وهمه جا را خنج می‌انداختند.....  و یک حریمی را برای خودشان ایجاد می‌کردند....  

بشر به دنبال سفر در زمان است تا گذشته‌های خود را ببیند یا به دنبال پیدا کردن حیات در کرات دیگر با کنجکاوی فضا را زیر و رو می کند اما من تعجب می‌کنم چرا این کنجکاوی و جستجو را مایل نیست برای درون خود صرف کند؟!.....
شاید از تنها بودن با خود واهمه دارد.....شاید با دیدی اشتباه درون خود را تهی دیده.....و شاید چون با دیگران نمی‌تواند مشترکا به این تماشا بپردازد، می‌ترسد منزوی شود....

دیدن خود در آینه یا شنیدن صدای ضبط شده‌ی خود برای بومیان اسباب تعجب یا شاید شرمساری است....مثل عرفا یا انبیا و اولیا که بودن خود و درک خود  و آگاهی به بودن خود را گناهی بزرگ می‌دانستند در پیشگاه حق و خدا....

.......................................

نکته جالب در قبایل قدیمی و عقب افتاده این است که بیشتر آنها سیاه پوست‌هایی آفریقائی هستند......و سفید پوستانی که این دوران را داشته‌اند دیگر تقریبا آثاری و بازمانده‌هایی این چنینی  از آنها نمانده..............البته سرخپوستان آمریکایی هم قابل ذکر می‌باشند..... متاسفانه سفید پوستان متمدن! مثل بلا بر سر این مردمان بازمانده از قافله‌ی تمدن! فرود آمده و یا سرزمین‌شان را از آنها گرفته‌اند و یا خودشان را به بردگی برده‌اند....و همین ذهنیت باعث شد که دید سفید پوست متمدن به سیاهان اینگونه باشد که آنها را نژادی پست و در مرتبه‌ای بین انسان و حیوان قرار دهد......که وقایع حاصل از این طرز اندیشه را در تاریخ می‌شود دید....

حالا چرا سیاهان آفریقائی مانند سفیدهای آسیائی و اروپائی پیشرفتی نکردند......و تمدنی قدیمی که صاحب خط و آثار معماری و هنری باشد پدید نیاورده‌اند....یعنی شهری و شهرنشین نشده‌اند؟.....
دلایلی به نظر من می‌رسد.....ابتدا اینکه در جنگل غذا همیشه در دسترس بوده و با کمی جستجو همیشه میوه‌ای یا ماهی و حیوانات قابل شکار کردن در دسترس بوده پس چه نیازی به کشاورزی و انبار غله و مبارزه با خشکسالی و..........تفاوت فصول هم که تقریبا وجود نداشته و سرما و یخبندانی نبوده که نیاز به ساختن خانه و استعداد‌های دیگری داشته باشد.....و همین مسائل نیاز به تخصص را کم و کمتر کرده..........از طرف دیگر محیط بسته‌ی جنگل جایی برای ساختن راه و جاده و به هم پیوستن گروه‌ها و ایجاد جمعیت‌های وسیع‌تر باقی نمی‌گذاشته....
اغلب تصور خیلی دلچسب و روشنی از جنگل داریم....ولی فکر می‌کنم در اصل خود فضای واقعی جنگل‌های استوائی یا فرضا آمازون از تصور ما خیلی دور باشد.....فرض کنید انسان در آن جنگل‌ها مثل یک مورچه است که در یک چمنزار وسیع و فشرده بخواهد راه برود....در اغلب جاهای آن حتی در طول روز فضائی نیمه تاریک و بسته حاکم است....
این چنین بوده که استفاده از مغز و ارتباط و کاربرد آن با دست محدود بوده و تا ساختن و تنوع در ساخت نباشد موتور مغز و اندیشه انسان به کار نمی‌افتد.....
......................................

اگر مغز خود را یک انباری برای حافظه‌های دیداری و شنیداری و برخورد حواس و حتی آنچه در خواب و رویا می‌بینیم، در نظر بگیریم و آنرا با هارد کامپیوتر مقایسه کنیم.....یک تفاوت آشکار وجود دارد و آن این است که موجودی ذخیره شده در حافظه کامپیوتر کم و زیاد نمی‌شود و مهمتراینکه اطلاعات موجود در کامپیوتر با همدیگر هیچ زد و بندی ندارند و زایشی در نتیجه ارتباط آنها با همدیگر ایجاد نمی‌شود....اما مغز انسان به نسبت "هوش"، به جهت ساختار زنده‌ای که دارد دائم  با قسمت‌های مختلف در ارتباط است و فکر می‌کنم "تداعی کردن" یکی از محصولات این روند باشد..... تداعی کردن می‌تواند یک روند اختیاری باشد.....هر چند نه صد درصد چون فکر می‌کنم خود مغز هم دائم با جرقه‌ها و پرش‌هایی بر روی روند تداعی و اندیشهِ‌ی آگاهانه، اثر گذار است.....نوعی دیگر از تداعی کردن بی اختیار هم وجود دارد که بدون هیچ زمینه‌ای یکباره از طرف مغز یا افکاری طرح می‌شود و یا اینکه یک ارتباط یا سوالی که به دنبال آن بوده‌اید،.........یا مثلا یک جور ابهام در مورد ارتباط و معنی یک کلمه که در فضای ذهن شما پرسه می‌زده، به یکباره و بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای مطلب روشن می‌کند و در جلوی دیدگان ذهن شما قرار می‌دهد....
مثالی بزنم مثلا شما یک کلمه‌ای را در یک زبان محلی برای بیان یک مفهوم خاصی شنیده‌اید که این کلمه نه شبیه کلمه اصلی بلکه یک شکل تغییر شکل یافته از کلمه اصلی است، بنابر لحن و ضرب‌آهنگ آن زبان محلی.....شما هم نمی‌دانید کلمه‌اصلی که مربوط به این کلمه تغییر شکل یافته است چه می‌باشد......و حتی از پی‌گیری آن منصرف شده‌اید، اما مغز مستقل از شما در پشت پرده‌ی وظایفی که بر عهده دارد آنرا دنبال می‌کند و در جایی که ارتباط آنرا کشف می‌کند با یک جرقه روشن می‌شود و کلمه مورد نظر را در جلوی چشمان ذهن شما قرار می‌دهد.....مثل زمان جنگ جهانی دوم و روستاهایی که در مسیر عبور نیروهای خارجی از داخل ایران بودند و کلمات یا اصطلاحاتی انگلیسی و فرانسوی را از آنها آموخته و در زبان خود به کار گرفتند....
این سیستم خودکار تا اینجا ضرری نداشته و چنین استعدادی در مغز‌های مستعد و آزموده در علوم مختلف به کار می‌آید و باعث پیشرفت‌های علمی و تکنیکی فراوانی شده.....بگذریم که متاسفانه بمب و تسلیحات مدرن هم می‌تواند بسازد......

مغز به جز ضبط و ثبت دانستنیهای علمی و تجربه‌های عینی، کاربردی ایده‌آلیستی هم دارد......یعنی مبنای فکر و داده‌های آن شیء نیست، ایده و اندیشه و خیال است......و صد البته دامنه‌ای به وسعت واقعیت تا فرا واقعی را دارد.....و ظاهرا هیچ سد و مانعی هم چه آگاهانه و چه نا‌آگاهانه بر روند گسترش و بازیهای آن وجود ندارد......(فکر می‌کنم عرفان و خودشناسی در صدد کنترل و دسته‌بندی کردن آن است تا آنرا به جای درست خود برگرداند تا بتواند به ورای آن برود.)....مشکل اینجاست که بازیهای ذهن و مغز در این زمینه‌ی بخصوص همه نقش بر آب است.....یعنی نقاشی بر روی آب......یا خیلی خوشبینانه که نگاه کنیم نقاشی روی یخ است.....و مغز از رانندگی کردن فقط این را بلد است که پایش را تا ته روی گاز فشار بدهد.....مثل این راننده‌های تازه گواهینامه گرفته.....و ما راننده‌های قدیمی (چاکر شما راننده بیابون هم بوده‌ام......آن موقع که فکر می‌کردم شاید در کوه و بیابان بشود به مقصود رسید و با تریلر نفتکش به زیارت نیستان شکر در هفت تپه اهواز می‌رفتم!) بله راننده‌های قدیمی به این راننده جدید‌ها می‌گویند بابا جون گاز دادن که کاری نداره......پیاده شو، من جای پای تو یک آجر میگذارم خیلی بهتر از تو گاز میده....خسته هم نمیشی!....
خلاصه مقصود این است که هوش و استعداد و به قول مولانا جلدی و زیرکی و چابکی در این سفر کاربرد زیادی نداره.....البته چرا...... اینقدر خوبه که بدونی با این ابزار و این پای‌افزار نمی‌شود در این راه طی طریق کرد.....این خودش خیلی هنره که یک دیکتاتور مثل مغز قبول کنه که هیچ‌کاره است.....آخه دیکتاتورها همه شبیه راننده‌های تازه کار هستند......فقط بلدن پاشونو تا ته روی گاز فشار بدن و به پیچ‌های مسیر فکر نکنن......   

..............................................

حدس می‌زنم همه دوستان به دنبال آرامش و شادی باشیم.....یعنی غم نباشه.....اما جالبه که به کلمه آرامش فکر می‌کردم و می‌بینیم کلمه آرامش احتمالا این معنی را دارد که در آن نه غم هست و نه شادی،..... در صورتیکه تصور ما این است که آرامش حالتی است که در آن حتما یک اثری از شادی وجود دارد....در صورتیکه شادی به شکل مصنوعی آن یک جور خلجان روحی است.....هر چند مثلا خوشآیند....مثل تفاوت بین لبخند و قهقهه....معروف است که حضرت محمد هیچوقت به قهقهه نخندیده........ما از هر دو کلمه غم و شادی برداشت اشتباهی داریم.....اول اینکه در مقایسه کردن بین این دو حالت می‌خواهیم به مفهوم دیگری  پی ببریم یعنی اینکه چون شکلی از شادی و غمی که ما در نظر داریم اصیل و واقعی نیست.....و صحنه نمایش هر دوی آنها یعنی غم و شادی در بیرون از ما است که شکل می‌گیرد و مفهوم پیدا می‌کند.....یعنی وابسته به امور بیرونی می‌شود، همواره به دنبال شادی‌های مصنوعی و گریز از غم‌های تصوری هستیم....
مثل باران مصنوعی که در این فیلم‌ها ایجاد می‌کنند که به اصطلاح یک صحنه را در باران گرفته باشند.....ما به طور ذاتی از یک شتک کوچک آب خودمان را کنار می‌کشیم اما حاضریم در زیر یک باران طبیعی در کوه یا دشت کاملا خیس شویم.....

فکر کردن به چگونگی آن حالت آرامش، آدمی را به درک و شناخت آن چه که صورت طبیعی و اصیل او را نشان می‌دهد نزدیکتر می‌کند....اگر قسمت بشود که یکی از این نوع انسان با این حالت طبیعی و درست را بشود دید، تصور می‌کنم در همان برخورد اول آدم متوجه تفاوت‌هایی فاحش می‌شود....دور از جون مثل تفاوت بین جوی آب فاضلاب خیابانهای تهران می‌شود با یک نهر زلال و شفاف که در دشت  جاری‌ست......چقدر این شعر مولانا را می‌شود متوجه شد وقتی یکباره گفته دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر........تو روز روشن با چراغ می‌گشته.....البته چراغ در اینجا می‌تواند سمبل علم حقیقی و بینش درست و اصیل باشد.....سیاهی چنان همه‌جاگیر می‌شود که نور طبیعی روز هم نمی‌تواند به کار بیاید....... 

سوم امرداد 91


سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

کامنت‌ها

 کامنت‌ها

میگم  که.......در تصویر این یادداشت،  فردی  که در ساحل دریا نشسته، شاهد غروب خورشید است یا طلوع آن؟!
یا، بعد از یک عمل جراحی طولانی بر روی تخت بیمارستان به هوش آمدم و نگاهم از پنجره اطاق به خورشید افتاد که....... در حال طلوع و برآمدن بود؟...... یا نه، در حال فرو نشستن و غروب بود ؟!
و از همه جالبترصحنه‌ی  کامیون حمل اثاثیه  در نیمه کار اسباب‌کشی و جابجا شدن از یک خانه به خانه‌ای دیگر،......وقتی همه در حال استراحت هستند و بارهای خود را به زمین گذاشته‌اند (تا عکسی به یادگار بگیرند)،....آیا در حال بارگیری  وسائل و خروج از منزل قدیم هستند یا در حال تخلیه اسبابها و ورود به منزل جدید؟!

.........................................

درختان بسم besm.....وجه تسمیه آنرا هم که می دانید؟....اندام داخلی گل‌های این درخت است که وقتی گلبرگ‌ها را جدا کنید چیزی باقی می‌ماند  به شکل کلمه "بسم"....ابتدای جمله‌ی بسم الله الرحمن الرحیم..... به خط خوش نستعلیق و سه بعدی.....فقط  نقطه ندارد.....البته این روزها دیگه گلهاش ریخته.....معمولا از فروردین تا اواخر اردیبهشت گل میکنه، خوشه‌ای و به رنگی از رنگهای سفید، با عطری ملایم و مخصوص خودش....
فکر میکنم نوع ماده درخت اقاقیاست....

............................

باید عرض کنم آن تفکری که گفته شده از هفتاد سال عبادت برتر است، همین مرور حافظه و جستجو در محفوظاتی که ما در زندگی تحقیقی خود به دنبال حقیقت آنها را در حافظه انباشته‌ایم نیست.....بلکه تفکری که از هفتاد سال عبادت برتر است، چنان کیفیتی از بودن و حضور است که ذهن در سکوت و پاکی از پندارها و همچون آینه است....این شعر را به خاطر دارم که به وصف تفکر می‌پردازد....فکر آن آینه‌ی صاف بود.....که به نابودیش اوصاف بود....
یعنی فکر آن آینه‌ی صاف و بدون پنداراست که وصف‌ کردن (حمله‌ی افکار) آنرا نابود می‌کند....البته عبادت کردن به صورت صحیح هم باید همان رسیدن به سکوت درونی و بی تصویر بودن آینه هستی ما باشد و این عبادتی که در اینجا مذمت می‌شود باید همان عبادت تقلیدی و همراه با بازی‌های فکری باشد که عمومیت بیشتری دارد.....
آمدم نظر بدهم می‌بینم مطلب را نمی‌شود خلاصه کرد بهتر است جلسات شرح مثنوی را به دقت دنبال کنید....ممکن است همین چند خطی را هم که نوشتم برای شما نامفهوم باشد.....که از بعضی جهات حق با شما خواهد بود....اما به عنوان شروع بدانید که حقیقتا همه‌ی این رنج‌ها و سرگشتگی‌ها به همین "من" برمی‌گردد که فکر میکند و قضاوت می‌کند و می‌خواهد و می‌جنگد و......
به هر حال برای شما آرزوی صبر در مسیر جستجو را دارم.....اما بیایید و اشتباه مرا که عمری گشتم و آخر دیدم که کلید گشایش کار در دست خودم بوده و از آن غافل بوده‌ام را تکرار نکنید.....هرچند شاید به همین مورد هم با تجربه کردن خودتان است که باید برسید....پس سخن کوتاه باید..... والسلام.....

.................................

در همین جلسه‌ای( 117 بی) که این بخش از آن گزیده شده اشاره‌ای به نظر حاج ملا‌هادی سبزواری آمده در باره وحدت وجود.....و داستان وامق و عذرا که عاشق و معشوق بوده‌اند.....و یکی بودن عشق و عاشق ومعشوق....
در ویکی‌پیدیای فارسی به این نکته برخوردم..

پارادکس ِ وحدت و کثرت در عرفان

"عارف با تکیه به عقل و ادراک خود، فنای خویش و فنای عالم رامیبیند و از طرف دیگر معتقد است که غیر از «حق» که وجود مطلق است، چیزی وجود ندارد و ذات الهی از هر کثرتی مبرا است. از سوی دیگر با حس خویش- که منکر آن نیز نمی‌تواند باشد- کثرت را ادراک می‌نماید. در این منازعه عقل باید بین این دو داوری نماید که آیا کثرت واقعی است و وحدت پرداخته ذهن ما می‌باشد و یا بالعکس و یا هر دو واقعی اند"

به نظر سوال توپُر و قدری می‌‌‌‌‌‌‌آید.....آیا کثرت واقعی است و وحدت پرداخته‌ی ذهن یا برعکس؟.....و یا هر دو درست هستند....اگر بنا بر قبول پارادکس باشد پس هر دو درست هستند....
اما می‌توان گفت کثرت نمود دارد اما بود ندارد......مثل عرصه و اعیان است در مِلک......یعنی کثرت نمودی است که در چنبره‌ی بود و حقیقت است و حقیقت و یگانگی هر لحظه که بخواهد می‌تواند آنرا کن فیکون ‌کند، پس چه جای ادعا؟.... .مثل اعیان که بر عرصه بنا شده و وجود او با همه ارتفاع و بلندی و چشمگیری، منوط به حضور عرصه است که در نگاه ظاهری حتی بُعد هم ندارد......اما حرف اول را می‌زند.....

.......................................

مشتری پرسید :  چرا گرون شده؟......باز دلار رفت بالا؟!......می‌گویم چرا مطلب را متوجه نیستید دلار بالا نمی‌رود....زور ریال کم می‌شود....غصه‌ای هم ندارد مثل زور بازوی ملانصرالدین است.....ملا نصرالدین می‌گفت من زور بازویم از دوران جوانی هیچ کم نشده....همه تعجب می‌کنند و می‌پرسند از کجا این موضوع را فهمیدی؟!.....و ملا در جواب آنها می‌گوید : جوان که بودم نمی‌توانستم وزنه‌ی صد کیلوئی را بلند کنم الان هم همانطور است.....
و من حیران مانده‌ام از این بی وفائی و وطن‌فروشی اجناس ایرانی......ریال را تنها می‌گذارند می‌روند دنبال دلار؟!!.....بگو آخر مگر ریال چه به شما کرده که رهایش می‌کنید و سر به دنبال دلار می‌گذارید......

بگفت آنجا پری‌رویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند

همچین دلشون سُر خورده رفته پای دلار که نگو.....! این اجنبی اتباع بیگانه را!.....
راستی بنده که به کشورهای خارجه نرفته‌ام اما دوست داشتم بدانم آنجا هم اداره مربوط به امور مسافرین خارجی، ترجمه‌اش همین "اتباع بیگانه" می‌شود؟!....چنان بیگانه که انگار از کره مریخ آمده‌اند.....به نظر من که اتباع مریخی و کهکشان آندرومدا هم که به زمین بیایند نمی‌شود چندان آنها را بیگانه دانست.....حالا اگر مال یک فازی دیگر از هستی و این دنیاهای موازی باشند،  ای شاید بشود یک وصله‌ای به آنها چسباند.....آندرومدا که انگار همین سر نبش قرار دارد.....!

.....................................

دانه انار گفته :
( کثرت و وحدت دو روی یک سکه هستند. کثرت، دنیای ما و وحدت معنای آنست. این ما هستیم که آنها را از هم تفکیک میکنیم.)

(اینجا یکی مساله کثرت و وحدت است و یکی اصل سه گانگی. عاشق (فاعل) برای یکی شدن با معشوق(مفعول) بیک عامل سوم (عشق و مستی) محتاج است تا به وحدت برسد.)

هیچی دیگه یک دو سه.......کم‌کم همه عناصر جدول مندلیف را باید آورد وسط.....
اما گذشته از مزاح و شوخی....حقیقتا درک این وحدت در این مرتبه‌ای که از لحاظ درک و شعور به سر می‌بریم یا می‌برم، کار مشکلی است...البته می‌دانم که ذهن اقناع نمی‌شود.....و با ذهن هم با این موضوعات کلنجار رفتن آدمی را به سفسطه می‌اندازد....مثل شعر سپهری باید باشد که میگفت چشمها را باید شست...جور دیگری باید دید......

عاشق چگونه به دنبال معشوق می‌رود و همه گرسنگی و تشنگی‌ها را فراموش می‌کند....باید جان انسان آنگونه عاشق شود.....
بچه‌ها که کوچکتر بودند و خوب آدمی هم بچه‌های کوچولو را بیشتر دوست دارد....با خودم می‌گفتم...خدایا چطور میشد همینطوری که این بچه‌ها رو دوست دارم ترا دوست میداشتم و برای تو بودم......می‌دانید آدم جان خود را به راحتی برایشان می‌دهد...و تعجب است از این نیرو؟!.....
بله چنان عشقی به تعریف در نمی‌آید و بیان کردنی نیست...فقط باید بشوی تا بدانی چیست.....و آنجا دیگر احتیاج به حرف و کلام نیست.....باید بنشینی سر یک شاخه و بن آنرا ببری.....و هرکه رسید و دید و به تو خندید تو گوش نکنی و به کار خودت ادامه بدهی تا شاخه ببرد و سقوط کنی...... یا با یک کاسه ماست بخواهی همه  آب دریا را دوغ  کنی  و ته دلت با اینکه میدانی نمیشه اما ادامه بدی به این امید که شاید شد!!....
گرچه وصالش نه به کوشش دهند....آنقدر ای دل که توانی بکوش!

.............................

ممنون از تصاویر....نه این یکی دیگه معلومه که طلوعه!.....اون خنکی صبح را میشه درش دید......
پیر مغانه که عمل میکنه نه اینکه فقط بشینی حرف بزنی......
بعضی عکسها هست که یک شخصیت‌هایی از خودشون انتشار میدهند و بک گراند آنها همین‌طوری کتاب هست که ردیف شده....مخصوصا کتابهایی که چندین و چند جلدیه....آدم فکر میکنه دکوره....یعنی فقط یک پوسته متصل به همه، که شبیه کتاب درست کرده‌اند.....باز تصاویری که کتابهای متنوع و کوتاه و بلند در آنها به چشم میآد  چشم نواز‌تره.....که بیشتر در فیلمها و عکسهای این کشور‌های اروپائی و پیشرفته به چشم می‌خوره...از همین مقایسه دو تصویر میشه فهمید که اولی در یک محدوده تقریبا بسته فکر میکنه که هی اونو کش آوردند و کار به جلد نمیدونم بیستم و چهلم و پنجاهم رسیده،  ولی دومی در زمینه‌های مختلف جستجو میکنه و دنبال موارد نو و جدیده.....و تا اومده کش پیدا کنه و بشود دو یا سه جلد،  یک ایده نو و تازه اومده با یک جلد جدید جای اونو گرفته.....و چرا اون ایده‌ی قدیمی نمی‌تونه موندگار بشه؟......چون به دایره عمل می‌آورندش و دایره عمل نو پسنده.....شاید بشه در حرف و کلام یک مطلب را دائم تکرار کرد و پی به کهنگی اون نبرد....اما در عمل نمیشه این داستان را پیاده کرد.....مثل سنگی که با جریان باران و رود از بلندیها میغلطد و حشو و زوائد اون در حرکت و عمل گرفته می‌شود و صاف و غلطان می‌گردد، اما سنگی که از این حرکت برکناره با کناره‌های تیز و برجسته و مزاحم، صم بکم سر جای خودش میشینه و فکر می‌کنه فخر عالم آفرینشه.....

........................

در این شعر عماد خراسانی، ترکیب "غنیمت شمردن امشب".....شاید یعنی حالت توجه عمیق و درک درونی این فناپذیری انسان و محدوده‌ی بودن او در این دنیا، که می‌تواند خیلی تکان‌دهنده و اثرگذار باشد....و اگر در هرلحظه به آن توجه شود می‌تواند نقشی کلیدی و تعیین کننده در فرو خواباندن افکار و آرزوهای توهمی داشته باشد.....
و این تک بیت : توبه کردم که دگر "می" نخورم ....بجز از امشب و فردا شب و شبهای دگر.....
خیلی معروف است چون مشروب خورها آنرا به شوخی برای همدیگر و دوستانشان می‌خوانند......و منظورشان این است که همیشه "می"....خواهند خورد.....
آیا  وقتی چیزی نو و بکر و تازه بشنویم یا بخوانیم حقیقتا نو بودن آنرا درک می‌کنیم؟.....آیا وقتی نوها  با همان کلمات قدیمی و کهنه بیان شود باز هم در مشام کهن من بوی کهنگی نمی‌دهد؟ و آیا راه چاره‌ای هم هست؟......مثل اینکه نویی یک درک و دریافت  برای دریافت کننده آن است نه برای من....یا می‌توان اینطور گفت، برای من که دست دوم می‌شنوم تکرار کلماتی است که قبلا با آنها برخورد داشته‌ام و وقتی می‌شنوم دوباره برای خودم با همان فرمولها تفسیرش می‌کنم....

.................................

این پادکست مرا یاد یک رویای واضحی انداخت که چندی پیش دیدم...
در خواب دیدم به سطح جلوئی بدنم،  یک سری صفحه‌های پلاستیکی رنگارنگ و قابل انعطاف  در ابعاد مختلف چسبیده و همه با هم قسمت جلوی بدن مرا تشکیل می‌دهند....مثل لگو Lego ، البته اضافه بر بدن من بودند شبیه یک ماسک.....تنها صورتم درگیر این مشکل نبود......و من با شعور واحد و مجزای خودم،  میدانستم که اینها به من چسبیده‌اند.....و با سعی بسیار یکی از آنها را میگرفتم و با فشار می‌کندم، جوری که در ابتدا کش می‌آمدند و کم‌کم با تقلای فراوان موفق می‌شدم یکی از آنها را جدا نموده  و به فاصله‌ای دور از خود پرتاب کنم..... 
 آنها هم هشیارانه مقاومت می‌کردند و من سطح بیرونی آنها را می‌دیدم که به شکل صورتکهایی عکس‌العمل نشان می‌دادند ....مثلا خشمگین می‌شدند یا با من به بحث و جدل می‌پرداختند و کاملا واضح بود که نمی‌خواهند از من جدا شوند....و به همان سرعتی که من آنها را به دور از خود پرتاب کرده بودم،  مثل اینکه بدن من مغناطیس داشته باشد، دوباره با سرعت جذب بدنم می‌شدند و به سر جای اول خود برمی‌گشتند.....
امر مسلم این است که فشار و اجبار به هیچ عنوان کارساز نیست....مطلقا......یعنی خواستنی نیست.....چنان است که نیروی خواست و اراده شما به همان نسبتی که آنرا به کار می‌برید، به حوزه‌ی این صورتکها منتقل می‌شود و به طور کل وضعیتی خنثی و بینابین ایجاد می‌کند....انگار دقیقا قوانینی برخلاف قوانین جاری فیزیک در این محدوده دست اندر کار است.........و به نظر هم درست می‌آید....چون زور ورزی در یک محدوده‌ی واحد انجام می‌پذیرد.....یعنی زمینه واحد است....دو تا جدا از هم نیست....می‌شود این تمثیل را آورد که فرض کن  بخواهی از سایه‌ی خود جدا شوی ......یا با او مسابقه دو بدهی و از او جلو بیفتی......
باید چنان همه جانبه و از همه طرف غرق نور بشوی تا سایه‌ای نتواند ایجاد شود.....

.........................

قفلها معمولا کلیدهایشان با هم تفاوت دارد...اگر چه در نظر غیردقیق و ناپخته‌ی اولیه، همه کلید‌ها به هم شبیه هستند....مراقب باشید وقتی ما بخواهیم با اجبار قفلی را با کلیدی که مال آن نیست باز کنیم....امکان دارد به ساچمه‌ها و فنرهای داخلی قفل آسیب برسانیم و آنها را خرد کنیم یا درهم بریزیم،...... و در اینصورت آن قفل، دیگر حتی با کلید خودش هم باز نخواهد شد......  


سلام

بله درست می‌فرمایید دانه انار جان......انتخاب کردن هم  در ردیف همان اجبار کردن و خواستن قرار می‌گیرد.....یعنی من با این سیستم هویت فکری که بر من غلبه دارد انتخاب می‌کنم و "می‌خواهم"....چه را می‌خواهم؟.....که من، هویت فکری نباشد و برود....اصلا چاقو اگر بخواهد هم نمی‌تواند دسته‌ی خودش را ببرد.....و هویت فکری اگر قرار باشد برود پس دیگر تداوم آن از بین خواهد رفت ....آنوقت چطوری می‌تواند ببیند که رفته و نیست و به خواسته‌ی خود رسیده؟!  همان زور ورزی در یک محدوده می‌شود.....مثل این است که شما با دو پا روی یک قالیچه بایستی و  و بعد گوشه‌ی آنرا بگیری بکشی تا آنرا جمع کنی و  از زمین برداری.....

....................

میگه که چرا اینجوری شده......چرا وقتی میرم محل قدیمی که اونجا بزرگ شدم یا وقتی میرم باغ وباغات و دهستان، دیگر آن حال و هوا را نمی‌بینم، فقط صدای جارو جنجال  خودم و بچه‌های دیگر در ذهنم به گوش می‌آد که سر به دنبال هم از در و دیوار و دار و درخت بالا می‌رفتیم.....و همه جا را زیر پا می‌گذاشتیم.....
به او میگویم هیچی تغییر نکرده....همه این چیزها که بود و می‌دیدی بیرون سر جای خود قرار داره، اما آن کسی که این چیزهارو می‌دید و با آنها می‌لولید و زندگی میکرد یا مرده یا داره نفس‌های آخرش رو میکشه.....!
راستی بگو ببینم چند تا جیب داری؟.....تعجب کرد و با نگاهی کنجکاو و منتظر به من نگاه کرد و گفت : جیب؟!.....با جیب‌های من چکار داری.....منظورت چیه؟!..... گفتم : یادت بیار اون موقع لباسهات چند تا جیب داشت......نمی‌بینی لباس بچه‌ها رو که براشون جیب نمی‌دوزند؟!

......................

این داستان را شاید دقیق تعریف نمی‌کنم اما مطلب چیزی است حول و حوش همینی که عرض می‌کنم....اگر دوستان دقیق‌تر آنرا میدانند بیان کنند....
ظاهرا در بیمارستانی در یکی از کشورهای اروپائی یا آمریکا دختر بچه‌ای ده پانزده ساله سرطان خون داشته و برای معالجه به مغز استخوانی که با بدن او همآهنگ باشد نیاز بوده.....در نهایت متوجه می‌شوند که میتواند از برادر هفت ساله او این نیاز را فراهم کنند..... پزشکان موضوع را با پدر و مادر دختر در میان می‌گذارند و آنها هم بعد از تصمیم گیری این مطلب را به پسر کوچک خودشان می‌گویند و از او می‌پرسند حاضر است این کار را برای خواهر خود انجام دهد یا نه.....و بعد از موافقت پسر کوچک، پزشکان  در روزی که برای این کار درنظر می‌گیرند هر دو خواهر وبرادر را بر روی دو تخت کنار هم در اطاق جراحی می‌خوابانند و می‌خواهند برای شروع کار پسر کوچولو را بی‌هوش کنند......که یکدفعه با درخواستی از طرف پسرک مواجه می‌شوند....او درخواست میکند که اجازه بدهند برای آخرین بار با پدر ومادر و خواهر خود خداحافظی کند...... چون اینطور برداشت کرده بوده که با این عمل جان خود را از دست می‌دهد  و زندگی او را به خواهرش می‌دهند و او دیگر به این دنیا برنمی‌گردد....یعنی برای رفتن از دنیا  کاملا آماده بوده!!
فکر می‌کنم باید اینطور باشد : در فطرت بودن تنها این نیست که موقع غمگین بودن غم را نشان دهیم و موقع شاد بودن شادی را....وقتی در فطرت خود باشی همانطور که زندگی را می‌پذیری، به همان راحتی آماده و راضی برای مردن هستی.....همانطور که به دنبال سیر کردن خودی، با همان همت و سعی، گرسنگی‌ئی را هم که به تو تحمیل شده، تحمل میکنی......و به هستی دیگران چنگ نمی‌اندازی.....

.....................

در بعضی آموزه‌های  صوفیانه در حکایات و کلمات قصار آورده شده که وقتی سالک رایحه‌ی حیات جاوید را استشمام می‌‌‌‌‌‌کند و جانش را اشتیاقی ابتدائی و گنگ برای دریافت حقیقت فرامی‌گیرد، طعام‌های چرب و شیرین دنیوی به مزاق‌ش تلخ و ناگوار می‌آید......آخر مگر می‌شود خورش فسنجان که نیم بند انگشت روغن گردو روی آن شناور است، به مزاق کسی تلخ و ناگوار بیاید.....یا در گرمای تابستان هندوانه نیمه خنک(خیلی سرد آن به درد نمی‌خورد) و قرمز و شیرین را که آماده‌ی انفجار است را برای شما که تشنه و گرما زده هستید، برش بزنند و شما یک قاش از آن را به دهان بگذارید و بعد بگوئید اه اه عجب طعام تلخ و مزخرفی برش دارید ببرید.....من از این چیز‌ها خوشم نمی‌آید......حالم به هم خورد....

حکایت طعام‌های دنیوی که فرموده شده همین خوراک‌هایی است که ما از آنها سن‌سی‌شن می‌گیریم و خوب هم به مزاق هویت فکری خوش می‌آید.....و واقعا هر وقت حال آدم از این خوراکها به هم بخورد آن وقت معلوم است که حقیقتا تغییری پیش آمده و الا همه‌اش بازی است و در ردیف همین سرکاری‌های نفس......البته به توصیه‌ی آقای پانویس من نمی‌خواهم نفس را قدرتمند و شکست ناپذیر وصف کنم....اما نمی‌توانم در حقه‌بازی و آب زیرکاهی نمره‌ی بیست را به او ندهم....واقعا بی انصافی است......و جالب است که همیشه ضعیف‌ها حقه باز می‌شوند....چون می‌دانند نمی‌توانند مرد و مردانه خواست خود را پیش ببرند...البته خواست مشروع خود را.....و همین بس در نامشروع بودن هوسهای نفسانی که همه نامشروع هستند و تنها از حقیقت است که می‌توان مرد و مردانه دفاع کرد......

.....................

همیشه پشت صندلی اتوبوس‌های شرکت واحد و روی بدنه‌ی داخلی کیوسک تلفن‌های عمومی(قدیم‌ها) و داخل سربازخانه‌ها و البته در  کتابهای درسی می‌خواندیم :  حب الوطن من الایمان....... و  در ردیف همین جمله، جمله‌ای دیگر به این مضمون، این بار داخل حمام‌های عمومی، تابلوی : النظافت من الایمان.... و من با خود می‌گفتم،  حالا می‌شود قبول کرد ایمان باعث دوست داشتن وطن بشود و رشادت و غیرت وطن‌پرستی برای آدم بیاورد....اما ربط آنرا با نظافت و تمیزی پیدا نمی‌کردم.....
البته "وطن"  را متوجه شدم که کجاست......نظافت و پاکی را هم خیلی بی انصافی می‌شود فقط مربوط به جسم تنها بدانیم و نه جان و روان.....و حالا یکی دیگر......حدیثی از حضرت محمد که خیلی کوتاه است.....اول جار، ثمّ الدار....یعنی اول همسایه‌ی مجاور و بعد خانه......تفسیر ابتدائی "باید به همسایگان کمک کرد"  در عین مفید بودن، کامل و کافی نمی‌باشد......
به بهترین تحلیل و تفسیر عمیق و خودشناسانه از این جمله یک جایزه تعلق خواهد گرفت..... یک جعبه ابزار وسائل سبک و اولیه‌ی باغبانی...و این بار نقد و واقعی.....فقط باید آدرس را عنایت کنید تا ارسال شود.....مهلت ارسال نظرات تا پایان روز جمعه...همین هفته.....

..........................

سلام
پاسخ به سئوال جناب تبکم
همسایه سمبل وجود حقیقی انسان ، مجاور بودن او همان از رگ گردن نزدیکتر بودن به انسان و خانه سمبل ذهن و داخل خانه محتویات ذهن
اگر انسان در فطرتش بوده و از آن پایگاه به ذهن و محتویاتش نگاه کند ، برنامه ریزی کند، خلق کند ، جهان بیرون و درون انسان سر و سامان گرفته زندگی سرشار از شادی و آرامش و عشق میشود و تضادی بین انسان با خودش وبا انسانهای دیگر پیش نمی آید اما اگر همسایه را فراموش کرده و فقط بفکر خانه خودش یعنی محتویات ذهنش باشد واز آنجا فکر کند و تصمیم بگیرد شاید بظاهر امورات زندگی پیش برود اما در نهایت آثار زشت و ملال آور و دردناک آن در جامعه و درون انسان نمایان خواهد شد.

.......................

خوب مهلت به پایان رسید و در این مسابقه با یک شرکت کننده یعنی خانم سان‌شان، دیگر مشکل "قضاوت کردن"  هم نخواهیم داشت....از همه دوستان تشکر می‌کنم که با از خود گذشتگی در این مسابقه شرکت نکردند و ما را به دردسر قضاوت کردن نیانداختند.....باید به این هوش و از خودگذشتگی آفرین‌ها گفت.....
البته بنده هم تفسیر خود را به خدمت شما تقدیم می‌کنم اما از اول هم بنابراین داشتم که خودم در این مسابقه شرکت نکنم و مثل دفعات قبل خودم را برنده اعلام نکنم....در هر صورت خانم سان‌شان برنده این مسابقه هستند و ممنون از نظری که ابراز کردند....ایمیل بنده را آقای پانویس دارند اگر زحمتی برای آقای پانویس نباشد از ایشان بگیرید تا  بنده آدرس بدهم که برای دریافت جایزه تشریف بیاورید و یا آدرس بدهید که  جایزه را خدمت شما ارسال نمایم.....

این هم نظر خودم :

بنده برعکس خانم سان‌شان،  دار یا خانه را سمبل وجود حقیقی و روح و روان انسان می‌گیرم و همسایه مجاور و نزدیک او را که برایش ملموس است و به طور واقعی با او ارتباط دارد، نماد ارگانیسم جسمانی او می‌گیرم  که از طریق آن و به واسطه‌ی ابزارهای آن  که درک حواس می‌کند، با عالم بیرون از وجودش ارتباط دارد.....
توصیه‌ای که در حدیث به " اول جار" شده...یعنی اول به همسایه بپرداز به این منظور است که  امورات مربوط به تغذیه و سلامتی جسم را فراهم کن و در مرتبه عمیق‌تر از این رسیدگی‌ها، یعنی حواس خود را از پراکندگی بازدار....و  آنها را در محدوده‌ای لازم و مربوط به کار بگمار و نگذار که هرز‌ رَوی کنند.....پس یعنی ابتدا به سروسامان دادن به امورات بیرونی خودت که مربوط به ابزار تردد تو در این دنیا هستند بپرداز و بعد از آن به درون خود و دار خود  و  خانه خود توجه کن.....حالا چرا همسایه را نماد این امورات مربوط به ارگانیسم  گرفته‌ام....برای اینکه در نهایت همه اینها فناشدنی است.....و با اینکه در مجاورت و نزدیکی تو قرار دارد اما حقیقت تو این بیرونی‌ها و حس و برداشت‌های جسمی نیست و حقیقت تو مربوط به این مسائل نیست.....ولی همچون مجنون که بر شتر سوار است و به سمت منزل لیلی می‌رود تو نیز به این مرکب احتیاج داری......

...................................

ازدواج

میگم که....عکس اون خروسه بود  در پست قبلی "ازدواج"؟........ دقت کنید معلومه که خروسه داره از تو قفس با حسرت به همین زوجی که  دست در دست هم  از رو ریل قطار حرکت میکنند نگاه میکنه....و داره با خودش میگه : ببین، یاد بگیر، خدا یکی زن یکی......ببین چه به روز خودت آوردی بیچاره! معلومه که..... وقتی یک لشکر زن دور خودت جمع کنی و حرمسرا درست کنی، عاقبت  سر از پشت میله‌های قفس  درمیاری؟!

اما انصافا این عکس جدیده چه عکسیه؟! از آن عکسها که می‌گویند گاهی یک تصویر به اندازه‌ی یک کتاب سخن دارد.....هر آنچه برای گفتن در مورد ازدواج لازمه، را گفته.......دست در دست هم اما هر کدام ایستاده بر پای خود......رعایت فاصله‌ی مناسب (زیاد به هم نچسبیدن)....پشت به گذشته و روی به آینده داشتن.....نگاه رو به جلو.....همسوئی......حفظ تعادل.....حرکت در موازات هم.....قد و قواره‌ی همآهنگ، نماد هم شأن بودن نسبی......

خدا همسر اینجوری را برای هر کس که داره، نگاه داره... و هر کی هم  نداره خدا  قسمت‌اش کنه.....!

............................................

با سلام خدمت دونه انار عزیز.....

این مرد و مردونه که من عرض کردم را شما دلیل بر انحصار درک و فهم معنوی فقط برای مردان نگیرید.....یعنی  راه خودشناسی و درک و دریافت آن وابسته به جنسیت و زن و مردی  نیست......مثلا در حکایات مثنوی در جاهایی از نماد زن برای بیان بعضی خصلت‌هایی منفی در نوع بشر استفاده شده......یا از مردی و مردانگی به منظور توضیح و تشویق برای همت و جدیت در راه اصلاح خود کسب معنا می‌گردد،  و در هر دو این موارد منظور این نیست که زنان خصوصیاتی منفی دارند یا مردان با مردانگی خود از آنها برترند و از همین برداشت‌های ابتدائی.....
در مورد سن‌سی ‌شن که همان احساس لذت از امورات و ارزش‌گذاریهای ناپایدار بیرونی است و در مقابل آن فیلینگ که حس‌های منشاء گرفته از درون می‌باشد در سری جلسات شرح مثنوی به تفصیل گفتگو شده و می‌توانید برای مباحث جنسیت و سن سی‌شن،  به شرح و تفسیر حکایات مثنوی مراجعه نمائید......

..............................

دیده‌ام که یکی از پایه‌های اصلی نفس و هویت پنداری اهمیتی است که ما برای خود قائلیم.....البته منظورم آن نوع از اهمیت بیمارگونه‌ است که طلبکاری‌های غیر حقیقی و خیالی ایجاد می‌کند، از قبیل انتظار احترام از کوچک و بزرگ، و دائم در جستجو بودن که بدانیم دیگران چقدر ما را دوست دارند و به حضور ما اهمیت می‌دهند.......که همین انتظار، در روابطی که با دیگران داریم چه دور و چه نزدیک و در جایگاه‌ها و حالات مختلف دائم از جانب ما لحاظ می‌شود و شکل‌های مختلف انتظاراتی را برای ما می‌آفریند که در صورت برآورده شدن ما را کیفور می‌کند و در صورتی که با ناکامی مواجه شویم حالت پکر شدن و افت حالت روحی برای ما دارد....ضرر چنین گرفتاری‌های ذهنی اشغال بودن خط ارتباطی آدمی است.....یعنی محیط درونی و روحی با مواردی مزاحم و زائد، دائم اشغال است و زمینه‌ی آرامی برای بروز حالات اصیل و سالم باقی نمی‌ماند......و اگر به این صورت پیش برویم  شاید آدمی فرصت آشنائی با خود را پیدا نکند.....

برای خلاصی از این وضعیت من روشی را به کار می‌برم که به عنوان یک لم شاید تا حدودی موثر باشد.....لم مخاطب قرار دادن  حیوانات و اشیاء و وسائلی که در زندگی روزمره با آنها برخورد داریم و از آنها استفاده می‌کنیم.....بخصوص اشیاء بزرگتر که یک مرکزیت همآهنگ کننده دارند یا به یک مرکز اصلی اتصال دارند.....
مثل اتومبیلی که از آن استفاده می‌کنیم.....خوب است اگر در پایان مسیری که از آن استفاده کرده‌ایم و بعد از اینکه آنرا خاموش کردیم با صدایی که خودمان هم آنرا بشنویم از او تشکر کنیم.....حتی اگر دیگرانی هم همراه شما باشند و بشنوند که خیلی بهتر است.....یا در حینی که در مسیری با آن مشغول تردد هستیم دستی به رل آن بکشیم و یک خسته نباشید به او بگوئیم....
بگذریم که من به شخصه نمی‌توانم با قاطعیت آنها را فاقد نوع خاصی از شعور بدانم.....
یا در خانه وقتی در گرمای تابستان یک لیوان آب خنک از یخچال برمی‌داریم و استفاده می‌کنیم از یخچال تشکر کنیم....و همینطور آب و یا گاز  و برق.....یا غذائی که می‌خوریم با درک و توجه به آن غذا باشد......و اینکه آن دانه‌ی برنج چه تلاشی کرده تا خود را به این مرتبه برساند و بهترین تشکر از او این است که با خوردنش تبدیل به نیروی بشود برای خیر و خوبی.....و چه خوب است سعی و تلاش آنها را به هدر ندهیم....

.....................

غار افلاطون

در فیلم چون درک و تجربه‌ی هم‌بندان، از صدا و تصویر زندانی‌ئی که آزاد شده  و دنیای حقیقی بیرون از غار را تجربه کرده بود تغییری نکرده ..... آنها با همان محدودیتی که تا به حال به اجبار داشته‌اند، با دوست به حقیقت رسیده‌ی خود برخورد می‌کردند.....و او را مثل همان سایه‌ها دو بعدی می‌دیدند....بنابراین مسلم است که نباید حرفهای او را بپذیرند....  فکر می‌کنم یک جای تمثیل ایراد دارد....بهتر بود هر زندانی در اتاقکی مجزا می‌بود تا حتی قادر به دیدن یکدیگر هم نمی‌بودند....چون تصور آنها  از ابعاد یکدیگر، جای اگر و اما ایجاد می‌کند و مانع می‌شود که  با سایه‌های روی دیوار گول بخورند.......البته در مثل نباید مناقشه کرد........

آیا انسان نیاز دارد که حقیقت را آنچنانکه هست ببیند....و آیا در این هیئت قادر به دریافت و هضم آن هست؟.....آیا با رشد کردن و دست یافتن به آن درک و بینش آزاد از این محدودیت‌ها....آن کسی که مرحله‌ای ورای این محدوده‌های حسی را می‌بیند بعد از مدتی دوباره در آنجا متوجه به محدودیت‌هایی تازه‌ای نمی‌شود؟.....به این دلیل که مرتبه جدید او در مقایسه با این محدودیت فعلی است که صاحب گستره‌ای وسیعتر است......می خواهم عرض کنم که به احتمال زیاد مراتب این سیر و سفر روحانی نیز شامل مراتب و منازلی است....البته خدا کند در مقیاس همان هفتاد هزار حجاب معروف نباشد....یا شاید مشکل همان یک قدم است که باید بر روی "خود" گذاشت؟....و بعد از آن کار به اتمام رسیده و دیگر "خودی" ایجاد نخواهد شد؟.....
مثل تمثیل کرم ابریشم که ابتدا فقط از بیرونی‌ها می‌خورد تا به حد اشباع می‌رسد و بعد به پیله‌ی تنهایی و سکوت می‌رود و بعد از مدتی به صورت پروانه‌ای سر از پیله در می‌آورد و به آسمان می‌رود....اگر ما خدا بودیم فکر نمی‌کنم با پانتومیمی غیر از این می‌توانستیم به انسان زبان نفهم نکته‌ای به این ظرافت را یادآوری کنیم......
آقای پانویس گفته "خود سایه‌ی حقیقت نیست و با آن هم هیچ ارتباطی ندارد".....فکر می‌کنم این خود ساخته شده‌ی غیر حقیقی را که از افکار و ذهنیات ساخته می‌شود را منظور دارند....اما کودک وقتی تازه به دنیا آمده و گریه می‌کند و شیر می‌خورد و به درد و نور عکس‌العمل نشان می‌دهد و حتی بو و صدای مادر خود را از داخل شکم به یاد دارد و به آن پاسخ می‌دهد، .....دارای یک مبنای دریافت و فهم و عکس‌العمل، خام و ابتدائی است که ضمن وابسته بودنش به ارگانیسم مادی،  تنها نمی‌تواند با علم مادی مربوط به ارگانیسم  توضیح داده شود......آیا می‌توان قبول کرد  کودک حتما دارای ارتباطی اولیه و مبتنی بر نیاز خود با حقیقت است؟.....و کم‌کم با گمراهی‌ئی که ادیان الهی از آن گفته‌اند از ارتباط با حق و حقیقت دور می‌افتد؟....

........................


شاید در اصل،  تفاوت گذاشتن بین جهان فیزیکی(البته همه اذعان دارند که خیلی اندازه‌ای از آن به درک و دریافت علم درنیامده) با وجود شعوری انسان، روشی اشتباه باشد....با ملاحظه‌ی این دیدگاه، راه برای مقایسه و کشف روابط بین فیزیک کوانتوم و عرفان و خودشناسی باز خواهد شد.....ریشه‌ی مشکل در این است که انسان، هستی و وجود  به ظاهر مرده‌ی فیزیکی را، چیزی فاقد هرگونه شعور و ارتباط با عالم می‌داند.....اما تا آنجا که به یاد دارم در همان ویدیوهای کوانتوم عکس‌العمل ماده و الکترون و نمایش کارکرد آن ربط به شعوری دارد که با آن برخورد می‌کند....و متقابلا تأثیر می‌گیرد....

البته خود اتم هم در نهایت بررسی چیزی ثابت و قابل لمس را ارائه نمی‌کند و دائم بین موج و ذره در رفت و آمد است.....مثل اینکه تنفس می‌کند.....یا از ماده تبدیل شده و ماهیتی موج گونه پیدا می‌کند تا چنان قابلیتی پیدا کند که بتواند  نو به نو دستورات تازه‌ای را از عالم معنا بگیرد و به عالم ماده ابلاغ کند....
همان توصیف دو دریایی که فاصله‌ای بین آنها هست که از تداخل آنها جلوگیری می‌کند، در این جا می‌تواند شاهد مثال باشد....هر چه هست در آن فاصله و برزخ بینابین است.....و با عبور از آن می‌توان به بهشت رسید...و البته شاید هم به دوزخ...!....این برزخ مثل یک کاتالیزوری این بین قرار دارد که شاید از هر دو جنس مادی و غیرمادی در آن باشد  و اجازه می‌دهد این دو فاز با این واسطه، قابلیت ارتباط پیدا کنند.....حالا هر چه دنیای وهمی انسان ساکت‌تر شود زمینه‌ی بروز این راه و ارتباط فراهم‌تر می‌گردد....و همه این واکنش‌ها احتیاج به نیروئی دارد که در جان انسان قرار دارد....یک بیت شعری هست که مضمونش این است که هر که را جانش فزون افزون خبر یا هر که را افزون خبر جانش فزون....به هر صورت عدم پراکندگی و  تلف نکردن انرژی حیاتی که عرفان راهی برای آن است، باید در اینجا موثر باشد و مورد نیاز....

.........................................


ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه  دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت

پادکست پر شور و حال و سرعتی داشته‌اند.....در فایل a جلسه 150  در غزل : باز به بط گفت که صحرا خوش است....هم در حول و حوش همین داستان و مشکل با خود نماندن و عدم پذیرش خود صحبت شده.....و اینکه اگر کان قند و نیستان شکر باشی دیگر غصه‌ای نداری.....اینقدر وابسته‌ی به ماهواره و علی و نقی و تقی ......نخواهی شد.....
در دوران خدمت ما یک دوست و همدوره‌ای داشتیم که خیلی رفیق باز بود و و دائم در ارتباط  و صحبت با همراهان......الا وقتی که در خواب بود....بگذریم که در خواب هم خیلی حرف می‌زد....حالا می‌پرسید پس در موقع حمام و دستشوئی که حتما در سکوت و خلوت بوده.....خیر آقا.....همان از توی دستشوئی و حمام هم با سلولهای مجاور با  صدای بلند محاوره می‌کرد....

............................

پادکست صحرا

بله و چه قوتی هم دارد این توی سر هم زدن و جنگ و دعوا.....و چه عمقی دارد این چاه!......یاد تمثیلی از فکر می‌کنم مقدمه‌ی کتاب کلیله و دمنه افتادم.....آن موقع دوران دانش‌آموزی که فشار یاد گرفتن درس و فکر دریافت نمره قبولی اجازه نمی‌داد  به عمق نکات و زیبایی این گفتار‌ها فکر کنیم و بر اساس آنها زندگی.....البته معلمین باید این مطالب را برای‌مان باز می‌کردند و با شیرینی و حکمت آن ما را آشنا می‌کردند...که دریغ از یک جرعه آب..... اگر آن موقع این مطالب را به عمق جان‌مان می‌نشاندند  چه می‌شد!! .....بله در این مقدمه تمثیل آدمی بود که با طناب وهم و خیال در چاه دنیا آویزان است و دو موش سیاه و سپید نماد روز و شب از بالای چاه به سرعت در حال جویدن این طناب هستند و من انسان به جای اینکه از این چاه بیرون بیایم و خود را نجات دهم، مشغول خوردن عسلی هستم که از کندوئی به بیرون می‌چکد که زنبورها در دیواره‌ی چاه ساخته‌اند.....و هر آن احتمال این می‌رود که موشها کار خود را به پایان برند و ریسمان پاره شود و عمر من با سقوط به عمق چاه، به پایان رسد.....

.......................


اگر دقت کنیم در همین لیدر سازی هم دستان پلید و اندیشه‌های شیطانی هویت فکری پیداست.....یک گوشه کار این است که من می‌خواهم کس دیگری  باشد که هر وقت از وضع و حال خود راضی نبودم گناه را به گردن او بیاندازم....یا بار مسئولیت خود را از لحاظ ذهنی سبک‌تر کنم......یا اینکه از احساس تنهایی بیرون بیایم.....البته دوستی، همدلی، کمک و یاری خیلی خوب است ولی باید در استفاده از آن خیلی دقت کرد چون مثل عسل است و در عین اینکه خیلی  خاصیت دارد......اما افراط در آن مهلک است....
قدیمی‌ها می‌گفتند هر خوردنی سالمی، کم‌اش دواست بیشتر بخوری غذاست و بیش از بیشتر بخوری، سم است.....
خلاصه حسابی رفتیم تو مود نصیحت‌های بابابزرگانه!

.........................


در رژیم سابق مراکز بهداشتی وجود داشت که افراد فقیر و کم درآمد برای دوا درمان اولیه به آنجاها مراجعه می‌کردند و یک ویزیت اولیه می‌شدند و قرصی، شربتی یا آمپولی به رایگان به آنها داده می‌شد تا بهبودی نسبی پیدا کنند، یکبار یکی از متصدیان آنجا از مراجعه مکرر مردی فقیر و درخواست و دریافت شربت سینه تعجب می‌کند....بعد از پی‌گیری و اصرار و پرسش، متوجه می‌شود مرد فقیر و خانواده‌اش از این شربت‌ها به عنوان غذا استفاده می‌کنند......یعنی آنرا با آب رقیق کرده و نان در آن ترید می‌کنند و می‌خورند !....
حالا من باید اول این گرسنگی کاذب خود را علاج کنم .....او هر چیزی را به عنوان خوراک می‌خواهد به مصرف برساند، حتی دارو را.....و چیزی برای درمان بیماری من باقی نمی‌ماند.....  

.................................

تنهایی مختص "من" های سرسخت و سترونی است که حاضر به شناور شدن در رود هستی نشده‌اند.....حتی اگر به ظریف‌ترین و زیبا‌ترین قامت‌های منطقی تراشیده.....و به فاخرترین پوشش‌های فلسفی ملبس باشند.........

.............................27/04/91

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۱

Address


آدرس !

کاسب‌هایی که در مکان‌هایی پر رفت و آمد دا د و ستد دارند با یک معضل همیشگی روبرو هستند....پرسیدن آدرس؟!!
یعنی طرف مشتری نیست رهگذر است و به دنبال آدرس مکانی می‌گردد....و معلوم است دیگر صاف می‌آید سراغ کاسب‌هایی که در محل هستند...... کی از اینها دسترس‌تر؟!.....اما قربونشون برم بعضی‌ از این آدرس پرس‌ها مطلب را خیلی دیر میگیرند و بد پیله هم هستند......ببینید:

س : آقا می‌بخشید پاساژ نبوت کجاست... به من این طرفها رو آدرس دادند.......
ج : تشریف ببرید حدود پنجاه متر پایین‌تر ازمیدون......
س : دست راست یا دست چپ؟
ج : دست راست...
س : تابلوش معلومه؟
ج : بله اونجا از هرکی بپرسید نشونتون میده...
س : زیاد راه نیست که تا اونجا؟
ج : نه زیاد راه نیست....فقط اگر چند لحظه صبر کنید بنده مغازه را ببندم بیام کولتون کنم ببرم دم  در پاساژ بذارمتون زمین....!!

 12 تیر ماه 1391