کامنت 2
در جلسه اول شرح و تفسیر مثنوی توضیحات و تشریحاتی در مورد سمبل و راه و روش
سمبلیک برای بیان احساس و نظر و همینطور راهی برای ارتباط بین انسانها با یکدیگر
بیان شده......و منظور یک مقددمهای است که معلوم شود که مولانا هم در مثنوی به
همین روش و با استفاده از تمثیل و سمبل، قصد برقراری ارتباط و بیان مقصود خود را
دارد....
جدای از اینکه سمبلیسم در شعرو ادبیات و و تقریبا تمامی هنرها جای مخصوص به خود را دارد.....در ابتدائی ترین
سطوح روابط بشری هم میشود آنرا دید و نیاز به آن برای ایجاد ارتباط و رساندن مطلوب
و منظور غیرقابل اجتناب است.....
بله بشر برای ارتباط با همنوع، کمکم
آواها و صداها را قرارداد کرد و
به علت اینکه مقاصد و دریافتها نیاز به انتقال یا جابجا شدن پیدا کرد، خط و نوشته
هم به دنبال اصوات اختراع و قرارداد
شد....و همه این صوت و حرف و خطوط و اشکال، تنها سمبلهایی هستند برای بیان منظوری
و یا عرضهی درخواستی.... مگر در صورتیکه مثلا بشود ارتباط تلهپاتیک برقرار
کرد....مثل این حالت که دوتا کامپیوتر از طریق بلوتوث به هم متصل شوند......بدون
هیچ کابل ارتباطی از علائم و سمبلها....
مثلا من شنیدهام که خط کشورهای خاوردور مثل چین و ژاپن برگرفته از شکل دانههای
برنج میباشد که در اشکال مختلف و کوتاه و بلند و نصفه و نیمه و درسته، کنار هم
چیده شده و خط چینی را بنیان کردهاند....
یا علائم رانندگی و بسیاری از سمبلهایی که از تصاویر برای رساندن پیام استفاده
میکنند.....
تا وقتیکه سمبلها اشاره به به یک شیء بیرونی میکنند مشکلی نیست و کارها خوب
پیش میرود مثل اینکه من و شما با گفتن کلمهی سیب یا نوشتن نام سیب یا کشیدن عکس
سیب متوجه میشویم که منظور طرف مقابل میوهی سیب است.....حالا در نظر بیاورید
زمانی را که من و شما برای تفهیم برداشتهای احساسی خود یا انتقال حالتی که در خود
داریم از کلمات چه به صورت گفتاری یا نوشتاری استفاده میکنیم...در خوشبینانهترین
وضعیت فکر میکنم ده درصد از منظور خود را به شکل دستنخورده میتوانیم انتقال
دهیم.....بقیه آن همراه با برداشتی که شخص مقابل در سطحی مخصوص خود از آن کلمات
قراردادی و سمبلیک دارد، مورد تفسیر و تعبیر قرار میگیرد و به احتمال زیاد، طرف
مقابل نتیجهای سوای آنچه شما در نظر داشتید میگیرد....تیرهای پرتابی شما به سمت
هدفی مشخص، به هدف میخورد اما نه آن هدفی که شما در نظر داشتید....طرف مقابل هدف
مورد نظر خود را با هدفی که شما به سمت آن پرتاب کرده بودید، جا بجا میکند....
سوای این مشکل، برخورد و تأثیر پذیریهای
خود ما بر مبنای قراردادهای ارزشی و اعتباری هست که در بین جوامع رواج مییابد.....و
نقش قاطع و تعیینکنندهای که ما بر خلاف واقعیت درونی خود به آنها میدهیم.....و
آنها را جایگزین وجود واقعی و اصیل درونی خود میکنیم....و حتی تا جایی که یک
فضیلت و ارزش ذاتی را هم که داریم باید به تأیید این نهادههای بیرونی برسانیم و
در آن زمان است که برای خود ما هم واقعیت و اهمیت پیدا میکند .....
خیلی متشکر ویدیوی جالبی است.....در ابتدای فیلم موقع عبور چهار پنج نفری از
روی تنه درخت بلندی که بر روی رودخانه خروشان قرار دارد، بدون هیچگونه مشکل در
رعایت تعادل و با خونسردی کامل از روی تنه درخت عبور میکنند....در این جور مواقع
عبور یکنفره نسبتا راحتتر است اما عبور چند تائی و نوساناتی که از جابجائی دیگران
بر روی درخت ایجاد میشود عبور گروهی را خیلی
مشکل میکند.......فکر میکنم تمرکزی که حاصل سادگی و بی فکری آنهاست، خیلی کمک میکند....
مولانا در مثنوی داستانی دارد که تقریبا به همین موضوع اشاره میکند :
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی وهم آمن میرود
بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ میشوی
بلک میافتی ز لرزهٔ دل به وهم
ترس وهمی را نکو بنگر بفهم
تا وقتی هم اعتمادشان جلب نشده حاضر به زمین گذاشتن سلاح نشدند و همینطوری خش
و خش کلی خنزر پنزر را با خودشان میکشیدند اینطرفآنطرف وهمه جا را خنج میانداختند..... و یک حریمی را برای خودشان ایجاد میکردند....
بشر به دنبال سفر در زمان است تا گذشتههای خود را ببیند یا به دنبال پیدا کردن
حیات در کرات دیگر با کنجکاوی فضا را زیر و رو می کند اما من تعجب میکنم چرا این
کنجکاوی و جستجو را مایل نیست برای درون خود صرف کند؟!.....
شاید از تنها بودن با خود واهمه دارد.....شاید با دیدی اشتباه درون خود را تهی
دیده.....و شاید چون با دیگران نمیتواند مشترکا به این تماشا بپردازد، میترسد
منزوی شود....
دیدن خود در آینه یا شنیدن صدای ضبط شدهی خود برای بومیان اسباب تعجب یا شاید
شرمساری است....مثل عرفا یا انبیا و اولیا که بودن خود و درک خود و آگاهی به بودن خود را گناهی بزرگ میدانستند
در پیشگاه حق و خدا....
نکته جالب در قبایل قدیمی و عقب افتاده این است که بیشتر آنها سیاه پوستهایی
آفریقائی هستند......و سفید پوستانی که این دوران را داشتهاند دیگر تقریبا آثاری
و بازماندههایی این چنینی از آنها
نمانده..............البته سرخپوستان آمریکایی هم قابل ذکر میباشند..... متاسفانه
سفید پوستان متمدن! مثل بلا بر سر این مردمان بازمانده از قافلهی تمدن! فرود آمده
و یا سرزمینشان را از آنها گرفتهاند و یا خودشان را به بردگی بردهاند....و همین
ذهنیت باعث شد که دید سفید پوست متمدن به سیاهان اینگونه باشد که آنها را نژادی
پست و در مرتبهای بین انسان و حیوان قرار دهد......که وقایع حاصل از این طرز
اندیشه را در تاریخ میشود دید....
حالا چرا سیاهان آفریقائی مانند سفیدهای آسیائی و اروپائی پیشرفتی
نکردند......و تمدنی قدیمی که صاحب خط و آثار معماری و هنری باشد پدید نیاوردهاند....یعنی
شهری و شهرنشین نشدهاند؟.....
دلایلی به نظر من میرسد.....ابتدا اینکه در جنگل غذا همیشه در دسترس بوده و
با کمی جستجو همیشه میوهای یا ماهی و حیوانات قابل شکار کردن در دسترس بوده پس چه
نیازی به کشاورزی و انبار غله و مبارزه با خشکسالی و..........تفاوت فصول هم که
تقریبا وجود نداشته و سرما و یخبندانی نبوده که نیاز به ساختن خانه و استعدادهای
دیگری داشته باشد.....و همین مسائل نیاز به تخصص را کم و کمتر کرده..........از
طرف دیگر محیط بستهی جنگل جایی برای ساختن راه و جاده و به هم پیوستن گروهها و
ایجاد جمعیتهای وسیعتر باقی نمیگذاشته....
اغلب تصور خیلی دلچسب و روشنی از جنگل داریم....ولی فکر میکنم در اصل خود
فضای واقعی جنگلهای استوائی یا فرضا آمازون از تصور ما خیلی دور باشد.....فرض
کنید انسان در آن جنگلها مثل یک مورچه است که در یک چمنزار وسیع و فشرده بخواهد
راه برود....در اغلب جاهای آن حتی در طول روز فضائی نیمه تاریک و بسته حاکم
است....
این چنین بوده که استفاده از مغز و ارتباط و کاربرد آن با دست محدود بوده و تا
ساختن و تنوع در ساخت نباشد موتور مغز و اندیشه انسان به کار نمیافتد.....
......................................
اگر مغز خود را یک انباری برای حافظههای دیداری و شنیداری و برخورد حواس و
حتی آنچه در خواب و رویا میبینیم، در نظر بگیریم و آنرا با هارد کامپیوتر مقایسه
کنیم.....یک تفاوت آشکار وجود دارد و آن این است که موجودی ذخیره شده در حافظه
کامپیوتر کم و زیاد نمیشود و مهمتراینکه اطلاعات موجود در کامپیوتر با همدیگر هیچ
زد و بندی ندارند و زایشی در نتیجه ارتباط آنها با همدیگر ایجاد نمیشود....اما
مغز انسان به نسبت "هوش"، به جهت ساختار زندهای که دارد دائم با قسمتهای مختلف در ارتباط است و فکر میکنم
"تداعی کردن" یکی از محصولات این روند باشد..... تداعی کردن میتواند یک
روند اختیاری باشد.....هر چند نه صد درصد چون فکر میکنم خود مغز هم دائم با جرقهها
و پرشهایی بر روی روند تداعی و اندیشهِی آگاهانه، اثر گذار است.....نوعی دیگر از
تداعی کردن بی اختیار هم وجود دارد که بدون هیچ زمینهای یکباره از طرف مغز یا
افکاری طرح میشود و یا اینکه یک ارتباط یا سوالی که به دنبال آن بودهاید،.........یا
مثلا یک جور ابهام در مورد ارتباط و معنی یک کلمه که در فضای ذهن شما پرسه میزده،
به یکباره و بدون هیچ پیشزمینهای مطلب روشن میکند و در جلوی دیدگان ذهن شما
قرار میدهد....
مثالی بزنم مثلا شما یک کلمهای را در یک زبان محلی برای بیان یک مفهوم خاصی
شنیدهاید که این کلمه نه شبیه کلمه اصلی بلکه یک شکل تغییر شکل یافته از کلمه
اصلی است، بنابر لحن و ضربآهنگ آن زبان محلی.....شما هم نمیدانید کلمهاصلی که
مربوط به این کلمه تغییر شکل یافته است چه میباشد......و حتی از پیگیری آن منصرف
شدهاید، اما مغز مستقل از شما در پشت پردهی وظایفی که بر عهده دارد آنرا دنبال
میکند و در جایی که ارتباط آنرا کشف میکند با یک جرقه روشن میشود و کلمه مورد
نظر را در جلوی چشمان ذهن شما قرار میدهد.....مثل زمان جنگ جهانی دوم و روستاهایی
که در مسیر عبور نیروهای خارجی از داخل ایران بودند و کلمات یا اصطلاحاتی انگلیسی
و فرانسوی را از آنها آموخته و در زبان خود به کار گرفتند....
این سیستم خودکار تا اینجا ضرری نداشته و چنین استعدادی در مغزهای مستعد و
آزموده در علوم مختلف به کار میآید و باعث پیشرفتهای علمی و تکنیکی فراوانی
شده.....بگذریم که متاسفانه بمب و تسلیحات مدرن هم میتواند بسازد......
مغز به جز ضبط و ثبت دانستنیهای علمی و تجربههای عینی، کاربردی ایدهآلیستی
هم دارد......یعنی مبنای فکر و دادههای آن شیء نیست، ایده و اندیشه و خیال
است......و صد البته دامنهای به وسعت واقعیت تا فرا واقعی را دارد.....و ظاهرا
هیچ سد و مانعی هم چه آگاهانه و چه ناآگاهانه بر روند گسترش و بازیهای آن وجود
ندارد......(فکر میکنم عرفان و خودشناسی در صدد کنترل و دستهبندی کردن آن است تا
آنرا به جای درست خود برگرداند تا بتواند به ورای آن برود.)....مشکل اینجاست که
بازیهای ذهن و مغز در این زمینهی بخصوص همه نقش بر آب است.....یعنی نقاشی بر روی
آب......یا خیلی خوشبینانه که نگاه کنیم نقاشی روی یخ است.....و مغز از رانندگی
کردن فقط این را بلد است که پایش را تا ته روی گاز فشار بدهد.....مثل این رانندههای
تازه گواهینامه گرفته.....و ما رانندههای قدیمی (چاکر شما راننده بیابون هم بودهام......آن
موقع که فکر میکردم شاید در کوه و بیابان بشود به مقصود رسید و با تریلر نفتکش به
زیارت نیستان شکر در هفت تپه اهواز میرفتم!) بله رانندههای قدیمی به این راننده
جدیدها میگویند بابا جون گاز دادن که کاری نداره......پیاده شو، من جای پای تو
یک آجر میگذارم خیلی بهتر از تو گاز میده....خسته هم نمیشی!....
خلاصه مقصود این است که هوش و استعداد و به قول مولانا جلدی و زیرکی و چابکی
در این سفر کاربرد زیادی نداره.....البته چرا...... اینقدر خوبه که بدونی با این
ابزار و این پایافزار نمیشود در این راه طی طریق کرد.....این خودش خیلی هنره که
یک دیکتاتور مثل مغز قبول کنه که هیچکاره است.....آخه دیکتاتورها همه شبیه رانندههای
تازه کار هستند......فقط بلدن پاشونو تا ته روی گاز فشار بدن و به پیچهای مسیر
فکر نکنن......
حدس میزنم همه دوستان به دنبال آرامش و شادی باشیم.....یعنی غم نباشه.....اما
جالبه که به کلمه آرامش فکر میکردم و میبینیم کلمه آرامش احتمالا این معنی را
دارد که در آن نه غم هست و نه شادی،..... در صورتیکه تصور ما این است که آرامش
حالتی است که در آن حتما یک اثری از شادی وجود دارد....در صورتیکه شادی به شکل مصنوعی
آن یک جور خلجان روحی است.....هر چند مثلا خوشآیند....مثل تفاوت بین لبخند و
قهقهه....معروف است که حضرت محمد هیچوقت به قهقهه نخندیده........ما از هر دو کلمه
غم و شادی برداشت اشتباهی داریم.....اول اینکه در مقایسه کردن بین این دو حالت میخواهیم
به مفهوم دیگری پی ببریم یعنی اینکه چون شکلی
از شادی و غمی که ما در نظر داریم اصیل و واقعی نیست.....و صحنه نمایش هر دوی آنها
یعنی غم و شادی در بیرون از ما است که شکل میگیرد و مفهوم پیدا میکند.....یعنی
وابسته به امور بیرونی میشود، همواره به دنبال شادیهای مصنوعی و گریز از غمهای
تصوری هستیم....
مثل باران مصنوعی که در این فیلمها ایجاد میکنند که به اصطلاح یک صحنه را در
باران گرفته باشند.....ما به طور ذاتی از یک شتک کوچک آب خودمان را کنار میکشیم
اما حاضریم در زیر یک باران طبیعی در کوه یا دشت کاملا خیس شویم.....
فکر کردن به چگونگی آن حالت آرامش، آدمی را به درک و شناخت آن چه که صورت
طبیعی و اصیل او را نشان میدهد نزدیکتر میکند....اگر قسمت بشود که یکی از این
نوع انسان با این حالت طبیعی و درست را بشود دید، تصور میکنم در همان برخورد اول
آدم متوجه تفاوتهایی فاحش میشود....دور از جون مثل تفاوت بین جوی آب فاضلاب
خیابانهای تهران میشود با یک نهر زلال و شفاف که در دشت جاریست......چقدر این شعر مولانا را میشود
متوجه شد وقتی یکباره گفته دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر........تو روز روشن با
چراغ میگشته.....البته چراغ در اینجا میتواند سمبل علم حقیقی و بینش درست و اصیل
باشد.....سیاهی چنان همهجاگیر میشود که نور طبیعی روز هم نمیتواند به کار
بیاید.......
سوم امرداد 91
۲ نظر:
سلام.
به مبارکی. کار بسیار خوبی کردهاید.
سلام قربان.....
بهبه صفا آوردید....ممنون از لطف شما
ارسال یک نظر