شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۲


این مطلب به عنوان یک طنز قدیمی جا افتاده که سابق بر این و شاید هم ‌اکنون در اروپا یا کشورهای پیشرفته، سردمداران ِ دول و روشنفکران و اعضای سازمان‌های خیریه اجتماعی، در تعداد زیاد دور هم جمع می‌شدند و سمینار و مجمع و نشست برگزار می‌کردند و سخنرانی‌های پر شور انجام می‌شد و کنفرانس‌ها می‌دادند تا در مورد گرسنگی در افریقا بحث کنند و در عین حال از میهمانان و شرکت‌کنندگان در مجمع، با عالیترین غذاهای خوشمزه و انواع میوه‌جات درجه یک، بهترین پذیرایی به عمل می‌آمد و شرکت کنندگان ِ علاقه‌مند و دلسوز آنقدر از خودگذشتگی داشتند که حتی هنگام صرف غذا هم فارغ از غم گرسنگان آفریقا نبودند و با دهان‌هایی پُر دائم در مورد معضل "گرسنگی" با هم تبادل نظر می‌کردند!!
چنین حکایتی می‌تواند تمثیل چگونگی برخورد ما با دانش‌خودشناسی و زبانم لال، عرفان باشد....انواع و اقسام شعر و حکایت و جملات قصار و کتاب‌های خودشناسی و مقالات شناخت خود و مبارزه با نفس و رهایی از هویت ِ خیالی و چگونگی رسیدن به حقیقت و عشق  را از مآخذ و مکاتب گوناگون خوانده‌ایم و می‌دانیم و شنیده‌ایم و به طور مدام همه اینها را  در جلسات و جمع‌ها و گروه‌های کوچک و بزرگ مطرح می‌کنیم و می‌گوییم و می‌شنویم، اما دریغ از یک جو عشق!

معروف است یکی از امپراطوران روم قدیم علاقه فراوانی به خوردن غذاهای لذیذ و شربت‌های گوارا داشت و از این کار لذت فراوان می‌برد.....اما مسلم است که ظرفیت معده انسان محدود است.....بنابراین هر بار بعد از اشباع و سیر شدن، لگنی مخصوص را به خدمت می‌آوردند و ایشان با فرو کردن پر مرغ در گلو و ایجاد حالت تهوع، آنچه را خورده بود بالا می‌آورد و بعد از مدتی مجددا مشغول خوردن و لذت بردن می شد! 

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۲

یک توصیه ابتدائی و ساده مذهبی می‌گوید روز خود را به سه بخش تقسیم کن.....یک بخش از آن را به کار و مشغله....یک قسمت از آن را به استراحت و بخش آخر آن را هم به عبادت و تفکر و امورات معنوی بپرداز....

البته فراموش کردم از دوستانی که میانه‌ی خوبی با مذهب ندارند کسب اجازه کنم اما من خود به شخصه با دین ارتباط خوبی دارم و در طول زندگی، فرصت این را داشته‌ام که دین را انتخاب کنم نه اینکه بپذیرم.....
اولین تفاوت بین "پذیرش" و "انتخاب"، در نوع نگاهی است که شما به هر ایده یا پدیده‌ای خواهید داشت....
در پذیرش، شما یک محموله‌ای را به شکلی کلی بدون اینکه به اجزاء آن توجه کرده باشید، "دریافت می‌کنید" اما در انتخاب، شما سر فرصت و بدون عجله و فشار و با توجه و وارسی و شناخت ِ جزئیات، چیزی را "پیدا می‌کنید".....
بعد از پذیرش، شما مجبور به حفظ و نگهداری از چیزی هستید که هیچ شناختی از آن ندارید، بنابراین مورد استفاده‌ی به جا و مفیدی برای شما نخواهد داشت اما بعد از انتخاب، شما شروع به استفاده و به کاربردن ِ آنچه با شناخت انتخاب کرده‌اید، می‌نمایید.....
در پذیرش، تنها بار شما سنگین‌تر می‌شود و غرایز مالکانه شما تحریک می‌گردد، اما در انتخاب، شما در ارتباط مفید با یک مطلب قرار خواهید گرفت و از نگاه مالکانه رها و آزاد خواهید بود....
در پذیرش، حالتی ناهمگِن بین شما و مطلب ِ پذیرفته شده وجود دارد که مانع از ارتباط شما با آن ایده و یا حقیقت خواهد شد اما در انتخاب، ربط ِ شما و مطلب مورد نظر، کیفیتی نزدیک و درونی پیدا می‌کند و آنچه هست را به تحقیقی درونی درک و فهم خواهید کرد....
در پذیرش عنصر ِ عقل، ناپیدا و یا کم ‌پیداست....اما در انتخاب، خواه ناخواه پای تحقیق و توجه به میان کشیده خواهد شد...
پذیرش، معمولا با تعصب و خشکی و سطحی‌بودن همراه است اما انتخاب، عمیق است و در عین حال آماده‌ی رها کردن ِ اشتباه و گزینشی نو و شایسته‌تر می‌باشد.
و البته از نظر دور نداریم که، "پذیرفته"‌ شده‌ها شاید صندوقچه‌هایی مُهر و موم شده باشند که درون آنها گوهرهایی گرانبها به انتظار نشسته‌اند، تا ما "انتخاب" کنیم و به سینه بزنیم!.....

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۲

اگر "ازدواج کردن" به دلیل موانع و مشکلات ِ مادی تعطیل‌بردار باشد، نیاز به تزویج و رابطه بین زن و مرد قابل تعطیل کردن نیست.....حضور در زندگی زناشوئی و هماهنگی و سازگار شدن با آن شکل از روابط اجتماعی که زندگی زوجی برای زن و مرد می‌طلبد، همنیشه می‌تواند همچون یک ژیروسکوپ دقیق، شکل مسیر و حرکت ِ ما را آنچنان تنظیم کند که از بسیاری افراط‌گری‌های مادی و "هپروتی معنائی" جلوگیری نموده و به عنوان بهترین مرجع ِ سنجش و پیدا کردن ِ سالم‌ترین مسیر و شیوه‌ی حرکت در زندگی ایفای نقش کند.....

شاید قریب به 99 درصد اندیشه‌های موثر و ماندگار تاریخ بشر نیز برآمده از وجود صاحبانی بوده که در این زمینه سر و سامان ِ مرتب و معقولی داشته‌اند....و در مقابل بیشتر ِ به اصطلاح نوابغ و فواره‌های افراطی ِ هنر و اندیشه، اغلب در این زمینه مشکل داشته‌اند و اگر به گذران زندگی آنها توجه شود مسیرهای متلاطم و پر افت و خیزی را گذرانده‌اند که با زیاده‌خواهی‌ها و ناکامی‌های گوناگون همراه بوده.
منظور اینکه، گذشت و درک و همکاری ِ بیشتر در ایجاد ِ توافقاتی که می‌تواند مبنایی محکم برای شروع یک زندگی مشترک باشد......سمت و سوی زندگی را متعالی‌تر خواهد کرد .

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

چنین گفته‌اند که شاهزاده "yeh" به داشتن اژدها شوق بسیار داشت و نقاشان چیره دست بر در و دیوار و ستونهای قصرش اژدهاهای بیشمار نقش کرده بودند، چنانکه در منظر وی از هر سو اژدهایی بود.
چون اژدهای واقعی از این عشق عجیب خبر یافت، از آسمان به کاخ شاهزاده فرود آمد، تا به دیدار خویش دل‌شادش کند و در این هنگام سرش بر آستانه‌ی شرقی قصر قرار گرفت و دم‌اش بر دروازه‌ی غربی!
اما چون چشم شاهزاده بر اژدها افتاد، با فریادی از وحشت برجست و با شتاب دیوانگان پا به گریز نهاد.
و فرزانگان عهد، گفتند:

شاهزاده "yeh" دوستار اژدها نبود . آنچه او دوست می‌داشت نقش اژدها بر ستون‌های تالار و دیوارهای قصر بود!!
رابطه‌ی مرید و مراد و یا پیر و سالک  و یا مرشد و رهرو، در سرگذشت بشر همیشه منشاء سوءاستفاده‌های فراوانی بوده.....وقتی سادگی و خودباختگی سالک و جستجوگر، با عدم صداقت ِ دانسته و یا ندانسته‌ی راهنما در یک مسیر قرار می‌گیرد، نتایجی باور نکردنی به بار می‌آورد که در طول تاریخ قابل مشاهده است....شاید به این علت است که حضور و غلبه نفس در درون انسان‌ها سازوکار مشابهی دارد و با فرمول‌هایی ثابت به کار می رود پس اینچنین می‌تواند در مدت زمانی کوتاه امواجی بلند و سرکش ایجاد کند.....البته همیشه گناه و تقصیر متوجه سردمداران حقیقت و آگاهی نیست و ایجاد چنین بلواهایی شاید خواست ِ مستقیم آنها نبوده باشد......بلکه جمعیت‌ها هستند که با القائاتی مشابه و از روی درکی ناقص و نارسا به راه می‌افتند و به سرعت موج و سیستم و مکتب ایجاد می‌کنند....


منظور اینکه نیاز به صداقت از بالا(مرشد) و رِندی و هشیاری از پایین(رهرو)، همواره لازمه‌ی نشر و گسترش حقیقت می‌باشد....چرا که برای انتقال آگاهی هیچ امکانی جز ارتباط  مستقیم و بیرونی بین استاد و شاگرد میسر نیست(کتاب و ارتباطات صوتی، تصویری هم در زمره همین ارتباطات تقریبا مستقیم قرار دارد) و در عین حال همیشه خطر انحراف و سوء ِ برداشت و کجروی موجود است.....پس در وهله‌ی اول وظیفه‌ی نشر دهنده‌ی آگاهی‌ست که باید مراقب باشد که چنین صورتهایی از انحراف ایجاد نشود....و باعث معطلی بیهوده نگردد.... 
ادب و مهربانی و دلسوزی و فداکاری و صداقت و راستگوئی و درستکاری و صمیمیت و وقت‌شناسی و خوش‌قولی و خانواده دوستی و دل‌رحمی و دل‌پا کی و خداشناسی و دین‌داری و عبادت و زهد و لطافت و کریمی و دست دل‌بازی و بخشنده‌گی و دانائی و مدیر و مدبر بودن و قناعت و قدرشناسی و صلاح و تقوی و باتجربگی و..... خیلی محاسن بیشمار دیگر، همه می‌تواند از آخرین دستآویزها و قلاب‌های "من" و "نفس" باشد که می‌اندازد تا خود را بچسباند و بماند!......
حتما خواهید پرسید آیا همه این محاسن و مکارم حقیقت ندارند و این چگونه ممکن است؟!!.....از طرف دیگر این نفس را که همیشه از بدی و ناپاکی آن گفته‌اند چه ارتباطی با این مواردی که شمرده شد دارد؟!!

قصد این را ندارم که نظم آنچه در جامعه و روابط بین افراد می‌گذرد را خدشه‌دار کنم....فقط باید توجه داشت تا زمانیکه من با اِشعار و آگاهی ِ ذهنی، مراتب و مکارم ِ بالا را برای خود قائل باشم، شاید نفعی به دیگران رسانده باشم، اما همچنان در بند ِ خود گرفتارم و تحت پوشش چنین ظواهری، از درک حقیقت و عشق محروم می‌مانم....

پس می‌توان اینطور در نظر داشت که ما به طور کل خوب و بد و یا با‌اخلاق و بی‌‌اخلاق نداریم...در فطرت و حقیقت ِ خود به سر بردن، شامل و دارنده ی همه‌ی مراتب ِ نیکو و سلامت و بجا و مفید خواهد بود......بدون اینکه عوارض ِ جانبی داشته باشد و یا نیاز به قضاوت و مقایسه پیش بیاید، آن‌موقع است که باید گفت: همین است که هست....یا: فیه ما فیه....یا به قول آذری زبان‌ها: بودو که وار!

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۲



اگر فرض را بر این بگیریم که انسان در یک جامعه سالم و طبیعی که "کسی را با کسی کاری نباشد" قرار می‌داشت و به سلامت مسیر حیات روحی و جسمی و زندگی خود را طی می‌کرد، هیچ نیازی به تفکرعرفانی و جستجوی حقیقت نداشت!(ظاهرا فعالیتها و تفکرات عرفانی به درد ِ این می خورد که یک سری اضافات را از خودمان بریزیم!)، توجه دقیق به این مطلب، حتما این نکته را روشن می‌کند که: من از نردبام بالا می‌روم که از نردبام‌ها بی‌نیاز شوم!، من کتاب می‌خوانم که بدانم چگونه باید دیگر کتاب نخوانم!، من شعر می‌خوانم تا بیاموزم چگونه دیگر شعر نگویم و نخوانم!، من در کلاس عرفان و خودشناسی شرکت می‌کنم تا یاد بگیرم چطور باید به دنبال شرکت کردن در کلاسهای عرفان و خودشناسی نباشم! و.............................................

مثل ِ نفس کشیدن، آدمی نفس می‌کشد که زنده بماند، اما همین تنفس است که آخر سر او را می‌کُشد!!