جمعه، دی ۱۳، ۱۳۹۲


اگر دل‌بستگی‌های معمول زندگی به گزیده‌شدن توسط پشه تعبیر شود که البته خارش و گرفتاری مختصری دارد.....عشق‌های زمینی (بسته به خصوصیات فرد گرفتار) می‌تواند از زنبورزدگی تا مارزدگی! مراتب داشته باشد....
اولین تجربه‌ من در این زمینه به موقعی برمی‌گردد که حدودا شانزده سال داشتم، زمان شاه بود و خانم گوگوش در اوج تلالو و معروفیت بود.... (به قول دوست گرامی آقا مرتضی دیانتدار، ما علاوه بر سه زمان "گذشته و حال و آینده"، یک زمان هم به اسم "زمان شاه" داریم!)....
زمستانی سرد و یخبندان بود و من در یک مهمانی در بالاهای تهران (تا جایی که به یاد دارم محله‌ی سلطنت آباد) به عنوان یکی از اعضای تیم سرویس‌دهنده‌، وظیفه‌ای به عهده داشتم....در آنجا برای اولین بار "مربای خیار" را دیدم و خانم گوگوش را!.....فکرش را هم نمی‌کردم که از خیار بشود مربا درست کرد!....محل برگزاری مهمانی، خانه‌ای چنان بزرگ بود که در سالن پذیرایی آن یک سن‌مخصوص برای اجرا و نمایش قرار داشت! جایی که در اواخر شب خانم گوگوش همراه با ارکستر همراه خود، برنامه‌ای حدودا یکساعته اجرا کرد و همانجا هم دل مرا برد!....جالب این بود که وقتی خانم گوگوش و ارکسترهمراه، به باغی که محوطه‌ی این نیمچه کاخ بود وارد می‌شدند، یکی از نوازندگان ارکستر به داخل استخر بزرگ و یخ‌زده‌ی باغ می‌افتد و بعد از شکسته شدن یخ‌های استخر، به زیر آب می‌رود!...وقتی او را با عجله در حالیکه به شدت می‌لرزید به داخل سالن آوردند به تجویز یکی از مهمانان، یک گیلاس پر کنیاک به او دادم و بعد از چند دقیقه انگار که آب روی آتش بریزید،.... نه آتش روی آب بریزید! لرزش بدن و حالت سرمازده‌ی او بر طرف شد و توانست به موقع برای همراهی با دیگر نوازندگان آماده شود....
استقبالی که از خانم گوگوش ‌شد و سر و دستی که مخصوصا خانم‌های جوان برای او می‌شکستند، تماشایی بود...اغلب مهمانان حتی آن گروه از مهمانان که در اتاقکی دنج و نیمه تاریک در گوشه‌ای از سالن، در آغوش هم می‌لولیدند و گیلاس‌های مشروبات مختلف اطراف آنها پراکنده بود، به حلقه‌ی طرفداران گوگوش پیوسته بودند و سعی می‌کردند با او گفتگویی داشته باشند....در نهایت با خواهش میزبان، مهمانان دور او را خالی کردند و فرصت دادند که به روی سن برود و با شروع اولین ترانه مشغول همراهی و رقصیدن شدند....
قسمت مخصوص بار نزدیک همان سن اجرای برنامه بود و گوگوش بعد از اجرای ترانه اول آمد و کنار پیشخوان ایستاد و از من  یک نوشیدنی ملایم خواست....من هم عین برق‌گرفته‌ها با چنان حالی که محو محبوبیت او بودم یک مارتینی به او دادم و در حین کار با دستپاچگی سعی می‌کردم با او چشم در چشم نشوم....او هم متوجه شد و با شیطنت گفت به‌به چه پاپیون قشنگی داری؟!...ببینم درس هم می‌خونی؟...و من همین الان هم یادم نمی‌آید چه جوابی به او داده‌ام....خلاصه تا پایان اجرای برنامه بعد از هر اجرا می‌آمد آنجا و سر به سر من می‌گذاشت، شاید هم می‌خواست با این روش به ترتیبی خودش را از مزاحمت مهمانانی که اغلب نیمه مست بودند خلاص کند....
خلاصه مهمانی تمام شد و من هم به دنیای خودم برگشتم و فردا صبح که از خواب بیدار شدم دیدم ای دل غافل.....انگار یک کسی رو کم دارم؟!!.....باز هم دوست داشتم من باشم و گوگوش و آن چهره‌ی زیبا و معصومانه‌ای که داشت(البته این را هم بگم که قدش خیلی بلند نیست....یعنی تقریبا کوتاهه)....و اینکه با من صحبت کند و سر به سر من بگذارد...اما کو؟!!...خلاصه روی آوردم به گوش کردن ترانه‌های او و در خیال خودم رو مخاطب شعرهایی که می‌خوند می‌دیدم.....حتی یادمه مثل اینکه نامه‌ای هم برای او به دفتر هنرمندان فرستادم....اما نمی‌دونم به دستش رسید یا نه؟!.....
خلاصه گوگوش عزیز...تو اولین کسی بودی که مرا با این حس و کشش غریب که چنان سیرت می‌کنه که احتیاج به هیچ خوراک مادی و معنوی نداری آشنا کردی....و باید عرض کنم اگر کسی در زندگی با چنین حسی آشنا نشده باشه شاید بی درد عمرش تموم بشه اما فیلم زندگی رو با سانسور دیده....و این خیلی لطفی نداره...خوبه آدم فیلم رو کامل ببینه....

عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سرآید،
ناخوانده نقش مقصود،
از کارگاه گیتی......

معمولا هم چنین عشق‌‌هایی اگر به کام و وصل نرسد خیلی بهتر است و سوزنده‌تر....چرا که در وصل، نیازمندی‌های آب و آش دنیا پیش می‌آید و بالا و پایین روزگار و خلاصه از آن حالت لطیف و روحانی که دارد خارج می‌شود.....بیخود نیست می‌گویند ازدواج‌های با عشقی سوزان معمولا به بن‌بست و جدایی منجر می‌شود....مزه اینگونه عشق‌ها به همان جدایی است و آه کشیدن از فراق معشوق.....
شاید هم در رسیدن و وصل، نتیجه‌ی مورد نظر حاصل می شود و در کسب ِ نتیجه، ایستایی و سکون پیدا می‌شود و عشق با توقف و عدم جنبش و حرکت، ناسازگار است........

....................................


 نفس و منیت آدمی، نفع‌پرست است و طرف ِ خودکش......یعنی همان مسئله صیانت و نگهداری از وجود و حیات که ذاتی انسان می‌باشد را مبنا قرار می‌دهد و پشت آن مخفی می‌شود....البته این یکی از هزاران ترفند اوست....و همیشه در این مسیر از هوش و درایت انسان برای جُستن ِ راه‌های تازه‌تر و توجیهات ِ نوتر استفاده می‌کند...و اینچنین کل سازمان وجودی انسان را به دست می‌گیرد و از امکانات موجود و فطری انسان برای تقویت و تثبیت جایگاه خود استفاده می‌کند...و چنان جا پای خود را قرص و محکم کرده که من فکر می‌کنم نفس و منیت همه هستی مرا تشکیل داده و باید همه توان خود را در اختیار او بگذارم و گوش به فرمان او باشم.....و تصور من این است که با کوچکترین تخطی و نافرمانی از دستورات و خواسته‌های بی‌پایان او، همه دار و ندارم به باد می‌رود و من هیچ خواهم شد!.....(هر چند مقصد و منظور بعد از رهایی از نفس همین هیچ شدن است اما آن هیچ، چنان هیچی است که بر مبنای حقیقت، دارای همه چیز است اما با معیارهای نفس یک هیچ ِ وحشتناک است!)

تا نمیری، نیست جان‌کندن تمام،
بی‌کمال ِ نردبان نایی به بام

نه چنان مرگی که در گوری روی،
مرگ تبدیلی که در نوری روی!

حال بیاییم و این هوشیاری و توان خدادادی را از دست من و این هویت‌خیالی بگیریم و او را خلع کنیم و در راهی به کار گیریم که نردبان را کمال ببخشیم و به بام رهایی و آزادی برآییم و از معامله کردن با حقیقت واهمه نداشته باشیم و اگر هم به دنبال سود و نفع هستیم، حداقل دنبال یک سود و نفع حقیقی و ماندگار باشی!...

زین خران تا چند باشی نعل‌دزد؟!
گر همی دزدی بیا و لعل دزد!!

مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک؟!

مؤمن و کافر برو یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار!

نک بهشت و بارگاه ِ آمنی
.پس کجا بود آن گذرگاه دنی؟!

مومنان در هنگامه قیامت با تعجب از فرشته‌ی مسئول می‌پرسند: مگر مومن و کافر نباید از دوزخ بگذرند...ما الان در بهشت امن رسیده‌ایم و هیچ دود و آتشی ندیدیم؟!....پس آن گذرگاه پست و آتشین کجا بود؟!...

 "اشتراک گذرگاه دوزخ بین مومن و کافر ماخوذ از تفسیر این آیات است که: وَ إِنْ مِنْکمْ إِلاَّ وارِدُها..... هیچ كس از شما نیست مگر آنكه وارد آن خواهد شد."

مصطفی فرمود از گفت جحیم
 کو به مؤمن لابه‌گر گردد ز بیم

گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوزِ نارم را ربود 

پس ملک گوید که آن روضهٔ خُضر
که فلان جا دیده‌اید اندر گذر،

دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت

و فرشته‌ی مسئول در پاسخ آنها می‌گوید دوزخ همان باغ سرسبزی بود که در فلان جا بر شما به صورت باغ و بستان جلوه کرد و شما وقت عبور آنجا را دیدید!

چون شما این نفس دوزخ‌خوی را
آتشیّ گبر ِ فتنه‌جوی را

جهدها کردید و او شد پر صفا
.نار را کشتید از بهر خدا

آتش شهوت که شعله می‌زدی
سبزهٔ تقوی شد و نور هدی

آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد

آتش حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بد، گلزار شد

چون شما این جمله آتشهای خویش
.بهر حق کشتید جمله پیش پیش

نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید

بلبلان ذکر و تسبیح اندرو
خوش سرایان در چمن بر طرف جو

داعی حق را اجابت کرده‌اید
در جحیم نفس آب آورده‌اید

دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا

فرشته‌ی مسئول در ادامه می‌گوید: وقتی شما آتش ِ نفس ِ همچون دوزخ خود را از برای خدا با جهد و تلاش خاموش کردید، شهوت شما تبدیل به سبزه‌ی تقوا و نور هدایت شد و آتش خشم شما تبدیل به حلم و بردباری شد و تاریکی جهل شما مبدل به نور علم گردید، شعله‌های حرص در شما تبدیل به ایثار و از خودگذشتگی شد و آن حسد که همچون خار سر ِ دیوار بود همه گل و گلزار شد و با تبدیل این آتش‌ها که در درون شما شعله می‌کشید دوزخ نیز در حق شما تبدیل به مکانی سرسبز و پُر برگ و نوا شده!......

مولانا در این ابیات ضمن اینکه تاکید بر مختار بودن انسان در انتخاب مسیر زندگی و بالمآل آنچه در مسیر حیات برای او پیش می‌آید دارد، به طور ضمنی اشاره می‌کند که در شرایط بیرونی یکسان، شیوه‌ی نگرش و طرز برخورد و داد و ستد ِ اشخاص می‌تواند تاثیر‌گذار باشد و این "حالت درونی" است که یک عامل و حادثه ی بیرونی را  همچون دوزخ، سخت و غیرقابل تحمل و یا مثل بهشت مطبوع و دلپذیر می‌سازد......

داد درویشی از سر تمهید
سرقلیان خویش را به مرید

گفت از دوزخ ای نکوکردار
قدری آتش به روی آن بگذار

بگرفت و ببرد و باز آورد
عِقدِ گوهر ز دُرجِ راز آورد

گفت در دوزخ هر چه گردیدم
درکات جحیم را دیدم

آتش و هیزم و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود

هیچ کس آتشی نمی‌افروخت
زآتش خویش هر کسی می‌سوخت!

                                                                  (طبیب اصفهانی)
بر مبنای صحبت دوست عزیز جناب آقای بنانی که اشاره به این مطلب داشتند که افکاری که ما را همراه با خود می‌برند  و از حضور در حال و با خود بودن، بازمی‌دارند، بیشترِ قدرت ِ ظهور و نفوذ خود را از توجه ما و تقویت‌کردن توسط ما می‌گیرند....یعنی این من هستم که به آنها اجازه‌ی رشد و قوی‌شدن می‌دهم....تا آنجا که یک لحظه به خود می‌آیم و متوجه می شوم مثلا با افکاری که مربوط به یک جر و بحث که امروز صبح با کسی داشته‌ام، خیلی عمیق و جدی درگیر شده‌ام  و دنباله‌ی آن جر و بحث را در ذهن خود بازسازی می‌کنم و جالب اینجاست که با تداوم ِ همراهی و مرور این افکار، حتی ممکن است عصبانی شوم و آدرنالین خون من هم به شکلی قابل توجه بالا برود!...

چنین افکاری به طور معمول زمینه‌ی بروز و ظهور خود را با پیش‌کشیدن "حاشیه‌های فرعی" که ربطی با اصل ماجرا ندارد، فراهم می‌کنند.....مشاجره و درگیری موردنظر تمام شده و گذشته، اما ذهن و هویت‌فکری(هویت‌ذهنی و خیالی و ساختگی) ماجرا را دوباره پیش می‌کشد و از طریق افکار در گوش من نجوا می‌کند: بدبخت ِ بی‌عرضه، چرا نتونستی با یک جواب محکم یک تو دهنی‌ به او بزنی؟!....اصلا اون حق نداشت با تو اینجوری برخورد کنه!....آخه اون بی‌شعور چطور تونست به خودش اجازه بده که تو رو زیر سوال ببره؟!....
در این بین اصل موضوع مورد اختلاف یعنی متن و منظور اصلی ماجرا که در آن من یا مقصر بوده‌ام و یا برحق، به طور کل کنار گذاشته می‌شود و ذهن به طور یکجانبه با توسل به تولید افکاری خاص، شروع به تقویت و بازسازی و مطرح کردن خود می‌کند و در نهایت برایش برد و باخت من مهم نیست تنها به دنبال این است که با ایجاد حساسیت دروغین و توهّمی، یک زمینه‌ی مناسب برای طرح و حضور خود ایجاد کند.....

حتی غرق شدن و مرور ِ افکار حاصل از یک برخوردی که برای نفس شیرین بوده و مثلا در آنجا تایید شده و تعریف و به‌به دریافت کرده هم، چیزی جز یک توهّم و خیال گمراه‌کننده نیست....و باز هم دور شدن از متن و توجه به حاشیه است....چرا که با پذیرفتن و مرور فکری این شیرینی توهّمی، خودبه‌خود وارد سیستمی می‌شوی که به موقع خود باید تلخی‌های آنرا هم مرور کنی و دائم همراه افکار تلخ و شیرین به گذشته و آینده بروی و از حضور و حال، بازبمانی.....
آگاهی عمیق به این نکات می‌تواند از ایجاد و رشد و تقویت افکار زائد، جلوگیری کند.
داستانی معروف داریم از پسری که مال پدر را به راحتی و با اسراف، نفله می‌کرد و هیچ به نظرش نمی‌رسید که او چه زحمتی برای کسب و جمع‌آوری این مال و دارائی کشیده....تا روزی که پدر در صدد برمی‌آید که اهمیت موضوع را به طور عملی به او تفهیم کند...پس از او می‌خواهد که چند روزی را به خود زحمت بدهد و به دنبال کسب و کاری برود و حقوقی دریافت کند....بعد از چند روز کار طاقت‌فرسا پسر با تعدادی سکه کم‌ارزش به نزد او بازمی‌گردد و سکه‌ها را جلوی او می‌گذارد....موقع آزمایش می‌رسد و پدر با خونسردی سکه‌های او را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کند و پسر در حالیکه از این کار به خشم می‌آید، به دنبال سکه‌های خود به بیرون از اتاق می‌دود تا سکه‌ها را حفظ کند....و این چنین متوجه نکته‌ی منظور ِ پدر می‌شود که آنچه را خودت فراهم کرده باشی برای تو خیلی اهمیت دارد و آنچه را رایگان به تو داده‌اند را قدر نمی‌دانی....


بر همین مبنا وقتی به شخصیت و هویت ساختگی‌ من توهین می‌شود بر‌می‌آشوبم چرا که قبول دارم آنرا خودم ساخته و بافته‌ام و این دارائی من و معرف وجود من است و توهین به آن یعنی نادیده گرفتن من، یعنی آنچه داری و ساخته‌ای به درد نخور و بی ارزش است....اما جسم من انتخاب من یا ساخته شده توسط من نیست و ایراد و مرضی که پیدا می‌کند ربطی به من و حوزه‌ی شخصیتی من ندارد....البته ناگفته نماند که در دنیای فیزیکی و بیرونی و برای کسب نوعی از اعتبار، می‌توانم تا حدودی از جسم خود استفاده ابزاری کنم.....

علم تقلیدی و تعلیمی‌ست آن
کز نُفورِ‌ مستمع دارد فغان 

علمی که صرفا تقلیدی است و برای انتقال و عرضه آموخته می‌شود همواره به دنبال مشتری است و در نبودن مشتری گله‌مند می‌شود چرا که معنا و خاصیت خود را برای دارنده‌ی آن از دست می‌دهد.... 
                        
چون پی دانه، نه بهر روشنی‌ست
همچو طالب‌علمِ دنیای دنی‌ست

چرا که به دنبال یک مقصد و منظور مادی و بیرونی می‌گردد؛ مثل حریصی که دائم ترفند می‌زند تا از مادیات و اعتباریات بیشتری برخوردار شود...

طالب علم است بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین‌ عالم خلاص

و طلب علم او برای نمایش در منظر عام و خاص است و نه برای اینکه از عالم محدود و بسته‌ی خود و نفس خلاصی یابد....

همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چون که نورش‌ راند از دَر، گفت بَرد 
               
چون که سوی دشت و نورش‌ ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی‌ می‌نمود

گر خدایش پَر دهد ‌پرِّ خرد
برهد از موشی و چون مرغان پَرد


موش از روی زمین و به طور محدود امور را می‌بیند اما مرغ هوا وسعت دید بیشتری دارد....محدود‌بینی ما می‌تواند همین کوته‌بینی‌هایی باشد که امور را به طور کل در محدوده‌ی خواست‌های دم دستی خود نگاه می‌کنیم....و عکس‌العمل ما بالطبع شامل محدوده‌ای کوچک می‌شود و همه چیز و همگان را در بر نمی‌گیرد و اینچنین است که موجب شدت گرفتن خودبینی‌ در ما می‌شود و چون هستی و آفرینش و همه موجودات با هم بستگی و ارتباط دارند، دیر یا زود چنین دیدگاهی موجب رنج و گرفتاری برای ما خواهد شد....آنچنانکه هم به خود و هم به دیگران لطمه خواهیم زد...اما دید ِ مرغ‌وش و از اوج، به علت همه‌شمول بودن و فارغ بودن از محدودیت‌های نفسانی، عکس‌العمل‌های شامل‌تری برمی‌انگیزد و در راستای هستی و حقیقت حرکت می‌کند....و خیر و خوبی از آن می‌زاید...
مثنوی معنوی دفتر سوم:

خويشتن نشناخت مسكين آدمى
از فزونى آمد و شد در كمى

بیچاره آدمی قدر خود را نشناخته و از دارائی به مسکنت و بیچارگی افتاده....یعنی انسان با یک سرمایه‌ی اولیه و غنای درونی به دنیا آمده و انتظار این است که این سرمایه رشد کند، اما متاسفانه ما این سرمایه را از دست می‌دهیم و به گدایی و دریوزگی و فقر معنوی می‌افتیم...استعداد رشد روانی و شادابی روحی را از دست می‌دهیم...
‏ 
خويشتن را آدمى ارزان فروخت
بود اطلس خويش بر دلقى بدوخت

انسان قدر خود را ندانسته و خود را ارزان فروخته....همچون پارچه‌ی اطلسی که وصله‌ای بی‌ارزش بر آن دوخته‌اند....
‏ 
صد هزاران مار و كُه حيران اوست
او چرا حيران شده ست و مار دوست‏؟!

انسانی که ارزش خود را بشناسد وابسته به چیزی نخواهد شد....بلکه دنیا باید دنبال او باشد...

"قدر خود را دانستن" به تعبیری آنچنان چیزی نیست که باز هم دوباره و از راهی دیگر هنوز نفس در وجود من دست‌اندرکارباشد....کیفیتی از ناداری و هیچ بودن است که خارج از مقایسات و محاسبات نفسانی و محیط‌هایی است که رقابت و مسابقه و مقایسه‌ی نفوس به شکل‌هایی ظریف و پیچیده در آنجا برقرار است..... و مسلما چنین کیفیتی، فارغ از هرگونه خود اشعاری و دانش به خود است.....فارغ از نفس، دارنده است اما داننده نیست....

توضیح، مولوی گفته:
خويشتن نشناخت مسكين آدمى
از فزونى آمد و شد در كمى

این شناختن خود و دریافتن قدر خود، اگر بر مبنای "نفس" ،  "من"  و "خودی" که به جای من ِ حقیقی نشسته و همواره از آن حفاظت می‌کنم و همیشه در خدمت آن هستم و آنرا تر و خشک که مبادا به او بد بگذرد، باشد، مسلما باعث بیشتر چاق‌ و فربه شدن آن می‌شود و همین مانعی می‌شود که من نه خود را بشناسم و نه قدر و مرتبه خود را....شناخت ِ حقیقی، با رها کردن و رهایی از دست ِ منیت و نفس حاصل می‌شود....و در زمان وقوع رهایی از نفس و هویت ِ ساختگی، معیارهای ذهنی که برای وصف خود در حال فعلی به کار می‌برم و شخصیت خیالی خود را با آنها برای خود وصف می‌کنم و بر پا نگه می‌دارم، آنجا به کار نمی‌آید و اصلا نیازی به چنین تلاش ذهنی وجود ندارد....چرا که من ِ اصیل، قائم به حقیقت ِ خود است و به واسطه ی بیرونی‌ها تعریف و تشریح نمی‌‌شود....

حال باید مراقب بود که با خود ِ همین خواستن ِ رهایی از نفس و جستجوی خوشبختی و سعادت، به شکلی دیگر هنوز در دام بازی‌های نفس نباشیم.....چون به طور کل در هر گونه خواستن، شکلی مخفی از تقویت و پایداری نفس است....مولانا می‌گوید:

مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید کن خلاف آن دنی

گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکارست مکری زایدت

برای توضیح بیشتر و کامل‌تر به این آدرس مراجعه نمایید: