شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۷


"رقابت علیه رفاقت"

یک قسمت اصلی از ملات و ماده شکل دهنده روحیات و نرم‌افزار ملت‌ها و جوامع، وجود و پرورش حس رقابت و مسابقه، بر مبنای مقایسه و کم و زیاد دیدن خود و دیگران است......این حس و حالت به طور دانسته یا نادانسته از همان اوایل کودکی ابتدا از جانب پدر و مادر و بعد مدرسه و اجتماع به افراد تزریق می‌شود(مثل اینکه به بچه میگویند هر کس تو را زد، تو محکمتر بزن یا رقابتی که تحت عنوان یک عامل مثبت و پیش برنده در درس‌خواندن و کسب نمرات مطرح است و گاهی شده که کار فرد را به خودکشی میرساند و خیلی مثالهای پنهان و آشکار دیگر).....جوری که فرد انسانی در یک طرف ماجرا به عنوان بدهکار و همه آن دیگران که مقابل او هستند به عنوان طلبکار، در زندگی درونی و بیرونی فرد حضوری قاطع و آشکار دارند و همه از او موفقیت و پیشرفت و شکستن شاخ غول را طلب میکنند....و وقتی شخص ناآگاهانه در لابلای چنین سیستمی به طور ذهنی و روانی گرفتار می‌شود چنان به روزش میاورند مثل یک بوکسور شکست‌خورده در گوشه‌ی رینگ مسابقه!!......همینطور ضربات مشت است که بر سر روی آدمی می‌بارد و مشخص است که هر چه ماجرا بیشتر ادامه پیدا میکند شخص ضعیف‌تر می‌شود و قدرت درک و تشخیص روشن و لازم را از دست میدهد و به ناچار به این نتیجه میرسد که حتما راه دیگری نیست و باید یا هر جا توانست مشت بزند و بکوبد و هر جا نتوانست با هر کلک و نمایشی که شده، از زیر ضربات فرار کند..........با این حال و روزگار ما میمانیم و آرمان‌های انسانی که معلوم نیست این را از کدام قوطی در میاورند که دائم تبلیغ میشود باید با گذشت بود و فداکار و نوعدوست و مهربان ووووو.....به قول معروف میگوید "حالا این را کجای دلم جا بدهم"؟؟!!!....البته به سرعت معلوم می‌شود که این هم یک شگرد خاص است و جدای از همان طرح و برنامه‌های بزن و در.روهای اولیه نیست....فقط نمایش ظاهری آن مقبول‌تر شده.....چون دیگر عهد جنگل و انسانهای اولیه نیست و نمی‌شود خیلی هم غیر قانونی کار کرد....
در پاسخ به این شعار که رقابت و مسابقه را باعث انگیزه پیشرفت و ترقی میداند باید عرض شود.....چه اشکالی دارد اگر ما این موتور اولیه حس رقابت و چنگ انداختن را خاموش کنیم و به جای آن موتور عشق را روشن کنیم و نترسیم از آنچه رفتن بر راه مهر و صفا برای ما ترسیم میکند؟؟!!!

۲۸ خرداد ۹۷



دانستن یا دانایی؟

انگار که ما دو جور درک و فهم داریم که به ظاهر یکی سطحی و دم دستی است و دومی ریشه دار و عمیق....یا میشه گفت یکی فقط مطلع شدن است و در جریان قرار گرفتن و دومی به طور تحقیقی، آگاه شدن و دانستن.....
یک مثال در این مورد میزنم..... مثلا عفونت یا سرطان ریه را در نظر بگیرید که یک بیماری شایع و تقریبا بی برو برگرد است که گریبان کسانی که سیگار و قلیان میکشند را میگیرد و بیمار برای درمان
 به پزشک متخصص مراجعه میکند....پزشکانی که در این رابطه درگیر هستند و زیاد مراجعه دارند اغلب از طریق مشاهده از طریق عکس و احیانا آندوسکوپی یا موقع عمل یا کالبد شکافی کاملا روشن و واضح میبینند که دود چه به سر ریه می آورد و نیکوتین و مواد مضر دیگر همچون لایه ای از قیر مذاب درون ریه فرد بیمار رسوب کرده و نفس او را گرفته، اما با این حال اگر خودشان معتاد به سیگار باشند مشاهده شده که هیچگونه تاثیری از این معاینات نمیگیرند و به اصطلاح ککشان هم نمیگزد که فلانی نگاه کن، احتمالا داخل ریه خودت هم چنین داستانی در حال اجرا شدن است....حالا باز هم میخواهی سیگار بکشی!!؟؟.....
این را میخواهم عرض کنم که از این واضح تر هم مگر میشه و مگر داریم که طرف خودش پزشک باشد و متخصص و با چشم ببیند و لمس کند اما هنوز عکس العملی نشان ندهد و خودش را پاک نکند؟!!
حالا شما این مثال را به مشکلاتی روحی، روانی و شخصیتی افراد بشر تعمیم بدهید که در جامعه اثر تخریبی دارد و من هم به عنوان یک شاهد که خودم هم درگیر ماجرا هستم مشکلات را میبینم و حسابی انتقاد دارم اما این دانستن آنچنان عمیق و واقعی نیست و با ذات من سرشته نشده تا من آگاهانه و عمیق و بی تعصب به خودم نگاه کنم و متوجه شوم نکند خود من هم یکی از اصلی ترین مقصرها در این داستان باشم؟!!!!!
درست شبیه آن پزشک متخصص که مرض را در دیگران میبیند اما خودش را پاک و پاکیزه تصور میکند!!

۲۴ خرداد ۹۷



"کلاغ پر"

مراقب باش که اگر یک لحظه غافل شوی جامعه، کوله پشتی‌ات را پِر از سنگ میکند و ترا وادار میکند که کلاغ‌پر بروی(کلاغ‌پر: یکی از تنبیهات بدنی در دوران سربازی است که سرباز خطاکار را وادار میکنند یک کوله‌پشتی پر از سنگ و سنگین را به پشت بگذارد و با آن بدود و سینه‌خیز و کلاغ‌پر برود جوری که در نهایت دچار ضعف  شدید و تهوع می‌شود).....
جامعه شامل تمامی ارتباطات بیرونی تو می‌شود که برای گذران زندگی خواه‌ناخواه با آنها سروکار داری....آنهایی که ذهن ترا آنچنان شکل میدهند که خود را به همه آنها بدهکار احساس میکنی و به قول معروف با آنها رودربایستی داری یا مجبور هستی پیش آنها آبروداری کنی یا از این گونه مزخرفات و مجبوری که ذهن و ظاهر خود را چنان ترتیب بدهی که شاید آنها بپسندند.....یا از قضاوت آنها میترسی و نگران هستی که به تو انگ و نشان بزنند و به قول غلط قدیمی‌ها "سکه‌ی یه پول شوی".......و به این شکل زندانی و برده‌ی زندانبان‌هایی میشوی که دریغ از یک لقمه نان یا چکه‌ای آب که در وقت تنگی و سختی، به تو بدهند.....و اینچنین می‌شود که دیگر خودت نیستی....یک عکس‌برگردان یا فتوکپی میشوی که جامعه لازم دارد.....
حتی در مراحل پیشرفته‌تر کار به جایی میرسد و ذهن‌ات چنان مهر و موم می‌شود که خودت نمیدانی که هم زندانی هستی و هم نقش و وظیفه زندانبان را به عهده داری حتی اگر دکتر، مهندس، پرفسور، جراحی مشهور، هنرمندی پرآوازه، آدمی نیکوکار و خیر وووووو باشی ....مثل کفتری که شاهبالهای آن قیچی شده و دیگر نمی‌تواند پرواز کند...

۱۷ خرداد ۹۷



عطر گل

آنچنانکه معلوم است، در مرتبه‌ی "روشن‌شدگی" یا اشراق یا همان جفت‌بودنِ با حقیقتِ هستی، نه غمی هست و نه شادی....نه آغازی و نه پایانی.....نه لذتی و نه شدتی......نه بالایی و نه پایینی.....نه آدابی و نه آئینی......نه فقر و نه غنایی.....نه اسمی و نه رسمی.....نه دادنی و نه ستاندنی.....نه ذلت و نه افتخاری و نه جزا و یا پاداشی.....نه خواسته‌ای و نه داشته‌ای.....نه دانشی و نه پرسشی.....نه آمدنی و نه شدنی.....نه انتظار و نه رسیدنی.....
و اینها همه که گفته شد از صفات و شرایط مرگ است و نبودن و بی‌ادعایی....یعنی هیچ خبری از این مطالبی که ما دنبال‌ش هستیم در آن نیست و هیچ نوع جذابیتی از آن انواعی که ما جذاب و سرگرم‌کننده می‌شناسیم ندارد.........
حقیقت و وجود معنایی دارد که تعریف پذیر نیست چرا که تعریف از پله‌های نردبانِ کلام و لفظ بالا میرود و الفاظ قادر به انتقال معنا نیستند.....اگر بتوانی عطر گلی که من نبوییده‌ام را چنان تعریف کنی که من هم بوی آنرا درک کنم میتوانی حقیقت را هم تعریف کنی.....حقیقت را میتوانی "باشی"......در این حال خود میگوید و بی کلام می‌شناساند چنانکه گل، عطر می‌پراکند.....فقط

11 خرداد 97


سیب و جاذبه

معروف است که افتادن یک سیب از درختی که نیوتون زیر آن بود باعث شد این دانشمند مشهور انگلیسی به قانون جاذبه یا گرانش پی ببرد....آیا فکر میکنید حتما باید سیبی از درختی میافتاد تا از افتادن آن، کسی پی به قانون جاذبه زمین و فضا می‌برد؟!....اگر اینطور باشد چرا هزاران هزار نفری که تا آن زمان شاهد افتادن سیب و یا میوه‌های مختلف دیگری از درختان دیگر بوده‌اند، متوجه قانون جاذبه نشده بودند؟!....یعنی هر کسی که میخواست قانون جاذبه را کشف کند باید میرفت زیر همان درخت و منتظر میماند تا سیبی بیفتد و او متوجه جاذبه زمین شود؟!!.............................................
انسان در راه رسیدن به حقیقت هستی یا همان شناختن حقیقت خود، به همین صورت گرفتار ترتیبات و آداب و صورتهای ظاهری می‌شود... (یعنی دنبال این است که ببیند آن درخت سیب کجاست تا او هم برود زیرش بنشیند و به حقیقت جاذبه‌ای که نیوتون کشف کرد برسد) او میخواهد با پیگیری و پیروی از یک متد و روش، به شکلی تضمینی به بهشت برسد و اینطوری خواه و ناخواه گرفتار خشکی و تعصب خواهد شد.....در صورتیکه در ره منزل لیلی، شرط اول قدم این است که مجنون باشی.....یعنی نباید خر بیاری و بخواهی باقلا بار کنی، کیسه ندوزی و انبار نسازی چون چیزی نمیدهند یا حداقل آنچه که تو در تصور داری را نمیدهند....

۱۴ اردیبهشت ۹۷


توی باغ یا بیرون باغ

یک مثل قدیمی که به گوش همه خورده میگه: "فلانی تو باغ نیست"....منظور این است که شخص مورد نظر مطلب را نگرفته و از عمق ماجرا خبر ندارد.....
حالا داستان مربوط به نود و نه درصد ما انسانهاست که تو باغ نیستیم و اصلا و ابدا فکر نمیکنیم که آقا کجای کاری؟!!....معلوم نیست چند صباحی دیگر کم یا بیش در این عالم فانی و متزلزل باشی.....
دنیا در اصل چیزی شبیه به یک ترمینال مسافربری یا فرودگاه هستش که دیر یا زود ماشین‌ات راه میفته یا شماره پرواز ترا صدا میزنند و باید به طرف گیت مورد نظر بروی و آماده پریدن شوی.....درک عمق این مطلب است که ما را شلیک میکند درست وسط باغ!!!! و به طرز قاطعی جلوی خیلی از خودخواهی‌ها و گیر و پیچ‌های لوس و نُنُر را میگیرد.....چرا که سر تا پای این منی که اغلب ما با آن سروکار داریم و خیلی هم لی‌لی به لالای آن میگذاریم، بعد از مرگ، چیزی همانند یک پالتوی کهنه خواهد بود که به چوب رختی فنا آویزان شده و هیچ اهمیتی نخواهد داشت.....
شاید این دیدگاه به نظر مایوسانه و افسرده حال برسد....اما اینطور نیست.....چنان سبکبالی و آرامشی به آدمی میدهد گویی که در باغی با صفا زیر سایه‌ی خنک درختان نشسته‌ای و به زمزمه‌ی ملایم جویباری که در گذر است گوش سپرده‌ای....از اول عرض کردم که مسئله مسئله‌ی باغه!!

اول اردیبهشت ۹۷


معامله چکی

"صداقت" همواره نقد و جرینگ است و یک چهره دارد و همیشه از "مصلحت" که چهره‌های رنگارنگ و گوناگون به خود می‌گیرد طلبکار است، "مصلحت" مثل یک معامله نسیه است و در قبال بدهی‌هایی که به "صداقت" دارد، چک میکشد، چکهایی مدت‌دار و وعده‌ای.......و اشتباه بزرگی خواهد بود اگر دائم بدون حساب کتاب چک بکشیم و حساب دخل و خرج را نداشته باشیم مبادا در نهایت گرفتار ورشکستگی معنوی شویم؟!!....

14 فروردین 

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۶


حلیم کاشان.....
انسان ذاتاً کمال‌گرا است یعنی میلِ به پیشرفت و ترقی و تعالی دارد....چنین زمینه‌ای باعث شده که علوم و تکنولوژی تا این حد تکامل پیدا کند و آثار و نتایج چشمگیر و شگرفی به دست بیاید.....تا اینجا مشکلی در بین نیست و محصولی شاید به درد بخور حاصل شده باشد.....گرفتاری از جایی آغاز می‌شود که آدمی با چنین مبنایی از کمال‌گراییِ ذاتی که همراه خود دارد، به جستجوی آرمانهای متعالی و معنوی برمیآید...اما مسیر را اشتباه میرود، یعنی به جای جستجو و کسبِ معرفت در زمینه‌ای ثابت و قابل کِرد و کار همچون جهانِ درون و باطنِ خود (یعنی زمینِ قابل کاشت و برداشت که در آن اختیار و امکان فعالیت دارد)، رو به جهانی فناپذیر و غیر ثابت (یعنی دنیای بیرون و زمینه‌های ناپایدار اجتماعی) میآورد و هدفگذاری‌های ایده‌آلی و به اصطلاح معنوی خود را در چنین فضای ناپایدار و متزلزلی آغاز میکند و به جهتِ متغیر بودنِ این زمینه‌ها، گرفتارِ تضاد شده و عمر و توان و انرژی مصرفی‌اش به هدر میرود.....نتیجتا دست به مقایسه و مسابقه و در ادامه دشمنی میزند و کم کم اصولِ ایده آلی موردِ نظر را هم فراموش میکند و به قول معروف هم از حلیمِ کاشان وا میماند و هم از شوربای قم......

17 آذر ماه 96

 
آن سوی زندگی........

آدمی نه اینکه از فکرِ مرگ بترسد(چون کاملا مطمئن نیست چه بر سرش خواهد آمد) بلکه فقط  آنرا دور میزند، یعنی هر چیزی را که از آن ترس داشته باشد در نهایت یکجور با آن کنار میاید و یواشکی از کنارش عبور میکند.....و مثلِ رفتگری تنبل و زیرکار در رو‏‏، به جای اینکه کار خود را به خوبی انجام دهد، فقط زباله‌ها را از جلوی چشم دور کرده و همان دور و بر پنهان میکند....
اما خوب است بدانیم هیچ عامل و انگیزه‌ای همچون حقیقتِ مرگ، به این درد نمی‌خورد که انسان درونِ خود را با آن شخم بزند و بکاود یا به قول جوانها ببیند با خودش چند، چند است(یکجور خودشناسی جدی و عمیق)......پیگیری این سوال(یعنی چگونگی و چیستیِ مرگ)، میتواند نقشِ موثری در یافتنِ مسیر زندگی و شکل دادن به سلوک و رفتار آدمی داشته باشد و به یک صورت، ما را کمی هم به وَرای آنچه به صورت عادتی و روتین غرق در آن شده‌ایم ببرد.....چرا که انسان کارش این شده که هر چیزی را به صورتی سطحی تجربه میکند و بعد در حول و حوشِ آن شروع به وراجی و ابراز نظر میکند و به صورتی ساده‌لوحانه عاشق خیالات سست‌پایه و واهی خود می‌شود....تنها مرگ است که به صورتی زیرک و رندانه شانه به شانه ما می‌آید و همه جا حضور دارد اما هیچ امکانی برای تجربه کردن به ما نمیدهد چرا که بعد از تجربه‌ی مرگ، دوباره مهلتی برای برداشتهای ذهنی و بازیهای کلامی در مورد آن نداریم.....

10 آذر 96


موازنه"................."

آدمی چنان وابسته و مجذوب روابط بیرونی و ارتباطات اجتماعی خود است که اغلب فراموش میکند احوالی هم از خودش بپرسد.....اگر هم گاهی سراغی از خود میگیرد این توجه و مراجعه آنچنان عمیق و قابل توجه نیست بلکه بطور سرسری و سطحی و آن هم شاید در این حد است که به طور ذهنی غری به خودش بزند و یا بگومگوهای خیالی با خودش داشته باشد.....منظور اینکه یک واحدِ انسانی سالم، با استقامت و موثر، در سایه‌ی توجه به خود و همراهی و آگاهی به نقش خود، قابل دستیابی می‌باشد......نه با افتادن در دامِ رفتارهای غیرمستقل و اتوماتیک و شرطی شده....
...............................
مدیریتِ روابط بیرونی باید به گونه‌ای باشد که به صفا و ثبات و آرامشِ دنیای درون من کمک کند و اگر به صورتی جلو بروم که انرژی و توانِ درونی من صرفِ سر و سامان دادن به ناهنجاریهای بیرونی شود، باید مطمئن باشم که نه تنها در بیرون نتیجه‌ای نخواهم گرفت، بلکه ثبات و آرامشِ درونی را که لازمه‌ی تنظیم و برقراری فضای مناسبی در بیرون است را هم از دست خواهم داد......

7 آذر ماه 96


من اغلب به دروغ طالبِ آرامش هستم به همین دلیل از خلوت و تنهایی و سکون و شرایطی که در آن کار خاصی صورت نگیرد یا مطلب تازه و جدیدی "ذهن" مرا به خود مشغول نکند، به شدت فراری و روگردان هستم و چنین وضعی را کسل کننده و یخ تعبیر میکنم.....مشکل از اینجاست که "ذهن" من قرار بوده در خدمت من باشد اما حالا صاحب اختیار کلی شده و دائم باید دستورهای جوراجور و دلبخواه او را انجام دهم و بدون اجازه او حتی نمیتوانم آب بخورم.....مثل هشدارهایی که دانشمندان در مورد خطرِ اختراعِ هوش مصنوعی میدهند و این امکان را یادآوری میکنند که هوش مصنوعی ممکن است در نهایت بشریت را به بردگی بگیرد!!....(البته این مطلب را یواشکی و دور از چشم و حضور "ذهن" خودم عرض کردم....چند لحظه ای را از دست این ارباب زورگو که دائم دستورهای هوسانه و صد تا یه غاز صادر میکند فرار کردم و..............ای وای خداحافظ.....ببخشید....سروکله اش پیدا شد....بروم ببینم چه فرمایشی دارد!!؟؟)........

12 آبان 1396


اضافه کاری

خیلی بخت و اقبال بلندی داری اگر موقعیت و شغل ‌تو در دنیا آنچنان باشد که تو را خیلی درگیر نکند و دائم لازم نباشد به دیگران توضیح دهی یا دستور صادر کنی و به اصطلاح مدیریت کنی یا نگران این باشی که مبادا زیرآبت را بزنند و مجبور شوی برای حفظِ موقعیت خودت دائم بجنگی و ثانیه‌ای آبِ خوش از گلوی‌ت پایین نرود.....بگذریم از آن وقتهایی که خودت انگشت در لانه زنبور میکنی و برای اسم و عنوان و آلاف الوف، هزار تا بند و دام به دست و پای خودت میبندی.....بیخود بهانه نیار و دلیل نتراش....دنیا کارش با آهستگی و پیوستگی جلو میرود و نیازی به این ندارد که تو با حرص و جوش و اضافه‌کاری اوضاعش را سر و سامان بدهی.....سعی کن بیشتر سرت به کار خودت باشه.....

5 مهر ماه 

"غریزه" در حیوانات بر مبنای منیت و خودخواهی عمل نمی‌کند و زمینه ای برای طغیان و زیاده روی ندارد و دایره‌اش محدود است، اما باید مراقب بود چرا که غریزه در انسان می‌تواند بر بسترِ منیت و خودخواهی و آرزو پروری‌های بی‌نهایت، فجایعی با وسعتی نامحدود ایجاد کند.

28 شهریور 96


سعدی گفته:
قناعت توانگر کند مرد را
خبر کن حریص جهانگرد را
شاید اغلب "قناعت" را به معنی صرفه جویی و کم مصرفی اجباری در نظر بگیریم....یعنی "نخورومی" کنم تا پولدار و توانگر بشم.....اما قناعت با اقناع شدن، هم‌معنیه....یعنی چنان پُری و لبریزبودنِ آدم‌وارِ خودت را درک کنی که جای خالی و خلاء باقی نَمونه....اون‌وقت توانگر و دارنده‌ی حقیقی هستی....دیگه محتاج و نیازمند نیستی و دائم دستی برای گرفتن نداری.....پس حرص و طمع و زیاده‌خواهی در تو محو میشه.....
اما در دنیایی که از در و دیوارش دائم توصیه و تبلیغ میباره و همواره تشویق به رفاه و لذتهای کاذب میشه، مخصوصا وقتی وجود نداشته باشی، یکجوری انتظار و توقع درت ایجاد میکنه که هر چه قدر هم داشته باشی هنوز دو قورت و نیمت باقیه و مثل یک برگِ خشک تو دست باد، دائم آواره‌ای....یعنی آدم که موفق به درک غنای درونی خودش نشده باشه، هر چقدر هم از این زَلم زیمبوهای چشم پُرکن به خودش بچسبونه هنوز گداست....گدای داشتنی‌های کاذب و دروغین....مثل مال و محبت و عشق و احترام و موقعیت و مقام و عنوان و توجه و خیلی از همین دست اضافات......حتی چیزهای دیگه که به ظاهر لطیف و معنوی و درست و درمون میاد!!....اصلا ما معنویتِ دادنی، گرفتنی نداریم.....اگر بشه و باشه، مادیاته.... دیگه معنوی نیست....
اینجوری میشه که تعادل و تمکن نداری.....مرکز ثقل نداری.....از زندگی و روابط خودت بهره‌مند نمیشی.....برای خودت خوب نیستی و به دنبال آن به درد دیگران هم نخواهی خورد....چرا که دیگران دائم باید یک چیزهایی دم دستشان باشه که هی با ملاقه بریزند روی ظرفی که تهش سوراخه بلکه پُر بشه اما نمیشه.....یعنی وادارشان میکنی اینجوری باشند.....و الا به تیرِ انتقام و فلان و فلان تو گرفتار خواهند شد.....

17 شهریور 


"عشق" مثل اکسیژنه یا مثل نور آفتاب....من و تو و سیاه و سفید و شرقی و غربی نمی‌شناسه..... انحصار و تفاوت و تبعیض نداره.......دهنده و بخشنده‌ست....بی انتها و تمام نشدنی‌ست بنابراین کم نمی‌گذاره و خسیس نیست....کاری به گذشته و آینده تو نداره و اگر ظرفی داشته باشی همین حالا پر و لبریزش میکنه....درون و بیرون همه موجودات و کل جهان هستی پر از اونه.....از بس بیطرفه، پر از دانائیه و از بس بی هدفه، همه‌اش عاقبت بخیریه.....خواهشی نداره بنابراین همه خواهش‌ها را پوشش میده....شخصی و اختصاصی نیست، همه طرفی و عمومیه....قهر و ناز نداره و قهر و ناز نمی‌کشه....قبل و بعد و گذشته و آینده نداره اما برای رفع سوءتفاهم ذهنی باید گفت: بوده و هست و خواهد بود....تو نمیتونی اونو با خواستن به دست بیاری، اما اون میتونه تورو در بر بگیره......یعنی وقتی تو هستی اون نیست، البته هست اما تو ندیده‌اش میگیری.....اگه تورو بغل کنه یکباره این کارو میکنه، تدریجی نمیشه....اونی که تو ازش پیش خودت برآورد کردی و داری خرج میکنی، شاید در بهترین حالت فقط یک حرف "ب" از کل مثنوی باشه.....نمی‌پرسه و به پرسشی پاسخ نمیده چون سوالی پیش نمیآد....از تو چیزی نمی‌خواد و اضافه‌ای را هم نمی‌پذیره....اطمینان نمیآره اما چون جایی برای نگرانی باقی نمیگذاره، اطمینان بخشه.......مقیاس و اندازه درش کاربرد نداره چون بی حد و مرزه.....
و در پایان......پایانی نداره....ابدیه.

14 شهریور 96



خیلی وقتها به گذشته نگاه میکنیم و
پشیمانی می‌کشیم وحسرتِ اشتباهات
 و کوتاهی‌ها را می‌خوریم...اما هیچوقت
 رفتارِ الان خود را نمی‌بینیم تا در ‏،
آینده دچار حسرت و پشیمانی نشویم.....


تا حالا تو سیرک دیدید(من که تا حالا ندیدم) یک آدم را کنار دیوار قرار میدهند در حالیکه یک سیب روی سرش گذاشته اند و بعد یک نفر در فاصله ای روبرو با پرتاب کارد یا هدفگیری با تیروکمان سعی میکند با دقت به وسط سیبی که روی سر نفر مقابل هست شلیک کنه؟!.....وقتی در جاده ها و اتوبانهای ایران رانندگی میکنم دقیقا احساس همان شخصی را دارم که سیب روی سرش گذاشتند!!



یک لحظه تصور کن در دنیا تنها هستی و به غیر از تو در کره زمین کسی نیست....یعنی جوری که از ابتدا هم کسی همراهِ تو نبوده....بنابراین در چنین وضعی تو هیچ اسم و عنوان و رابطه و دوست و خویشاوندی هم نداری....به همین دلیل نگران این هم نیستی که دیگران در مورد تو چه فکر میکنند و چه توقع و انتظاری از تو دارند....البته تنهایِ تنها هم نیستی و حیوانات دیگر هم در اطراف تو وجود دارند، اما آنها خوشبختانه سرشان به کار خودشان است و اگر با تو دوست و یا دشمن هم باشند، رک و راست مشخص و معلوم است یعنی یک شیر یا به تو حمله میکند و با کمال اشتها تو را می‌خورد و یا میلی ندارد و از کنار تو بی‌تفاوت عبور میکند و دیگر نمیگوید: اَه اَه چه آدمیزادِ بدبو و بد مزه‌ای!!؟
در این وسط تو هم کلی وقتِ آزاد داری که بیشتر به خودت فکر کنی و با خودت باشی....و دائم قرار نیست یک گوشه بنشینی و در مورد دیگران خیال ببافی و نقابهای مختلفی را که باید به چهره بزنی را تست کنی.....   

منظور این است که به طور عام شکل نگاه و توجهی که ما به هستی و جهان داریم، اغلب تحت تاثیر روابطِ مادی و داد و ستد با افراد و اطرافیان قرار گرفته است.....یعنی من با اسم و عنوانی قراردادی همراه با تصویری نامطمئن و محو که از دیگران دارم و دیگران هم از من دارند، با عالم و آدم سروکار دارم و این ارتباطات، نگاهِ من به جهان را (در هر لحظه و همیشه و بدون تعطیل) به شدت تحت تاثیر قرار داده....چنین نگاهی که به شدت هم اتوماتیک و عادتی شده باشد، آن کنجکاوی و نوبینی وظرافت و لطافتی که بتوان با آن خودم و جهان را شگفت انگیز و بدیع ببینیم، ندارد....همان که سهراب سپهری اشاره میکند که "چشمها را باید شست، جور دیگری باید دید ".....
برای تمرینِ رهایی از چنین وضعی می‌توانم به آینه نگاه کنم و از خودم بپرسم من کی هستم؟!!!! من چی هستم و آیا این ارگانیسمِ پیچیده و شگفت انگیزی که برای دوره‌ای خیلی محدود به من داده شده، تنها برای این است که در نهایتِ خودخواهی و بلاهت صرفِ پیزو واز و خاله‌زنک‌بازی و هوا و هوس کنم؟!! 
(پیزو واز به معنی حرفهای صد من یه غازی است که بر مبنای غرور و خودخواهی یکسره دارم با این و آن بده‌بستان میکنم)....

20 امرداد 1396


خر برفت و خر برفت و خر برفت.....

آدمی نه به طور ذاتی، بلکه وقتی بر اساس القائات ذهنی که از بیرون بر او وارد می‌شود و اختیار و استقلالِ تعقل و تفکر را از او می‌گیرد، این خصوصیت را پیدا میکند که به قول امروزی‌ها به راحتی "جوگیر" یا "جو زده" شود.....گویی وزنِ بودن و حضورِ مستقل و مطلع و آگاهِ خود را از دست میدهد و مثل پرِکاه در هر جویبارِ حقیری، روان میشود و به دست هر نسیم سبکی، به نوسان در می‌آید......اشاره‌ای که قدیمی‌ها میکردند و توصیه به اینکه "خودت را سبک نکن" احتمالا مربوط به همین نکته است و البته مراتب خودش را هم دارد....
مهمترین عاملِ به وجود آورنده‌ی این سبکسری‌ها هم اقبالِ عموم است....یعنی دور از جانِ شما "روشِ‌گوسفندی".....اینکه استقبال کردنِ یک جمعِ پرپشت و انبوه مرا توجیه کند که بلند شو تو هم همراه شو والا از قافله عقب خواهی ماند....و اینطوری حضورِ آگاهانه‌ و هوشیارِ مرا قورت بدهند.....
به طور معمول هم این جمع‌های جوساز، یک بتِ حاضر و آماده و یا یک ایده آل ذهنی خوش آب و رنگ اما فعلا دور از دسترس را هدف قرار میدهند و یک کله به سمت آن می‌تازند....فضا هم جوری داغ و ملتهب است که عقل تعطیل میشود و به قول خودشان "عشق" یا شاید هم "جنون" غلبه دارد و بالطبع‏، جایی برای هیچ پرسشِ معقول و منطقی وجود ندارد و تنها تقلید و پیرویِ بدون چون و چرا خریدار دارد....مثل داستان "خر برفت و خر برفت" در "مثنوی مولوی"......
البته چنین فضاهایی شاید هم خیلی جذاب باشند و آدم را حسابی از تنهایی و بی‌برنامگی‌های خیالی نجات بدهند و نان و نوایی هم در آن باشد....اما ای برادر، آدمی با آردِ جوی حاصلِ کشت و کار خودش بسازد و شکم خود را سیر کند بهتر است تا "آلوده به پالوده‌ی هر خس باشد" و نرم افزارهای هاردِ او را دیگران بنویسند......

11 امرداد 96


  انسان یا موریانه

در میان حشرات موریانه‌ها و مورچه‌ها و زنبورها با سابقه‌ای طولانی در تکامل، حداقل صد میلیون سال زودتر از انسان بر روی زمین حضور پیدا کرده‌اند.....و در این بین موریانه به جهت ساختار جسمانی آسیب‌پذیر و نداشتنِ وسایلِ دفاعی موثر و کارآمد، بیشتر متمایل به این بوده که با تکیه بر نوعی شعور بسیار پیشرفته و بهره‌ور، شرایط محیط زندگی خود را به شکلی منظم مدیریت کند تا منجر به تضمین بقا و ماندگاری او بر روی زمین شود....
به طور مثال در زمینه مهندسیِ بنا و ساختن لانه‌هایی عظیم و پیچیده با سازگاری زیستی بالا و یا ابداع و استفاده از یک جور شیمی خاص که به او در زمینه تغذیه و ساختِ موادی برای دفاع کمک فراوانی کرده و مهمتر از همه دست‌یابی به نوعی از علم ژنتیک که به او توانایی تغییر و تنظیم زاد و ولد و جنسیت متولدین را که نر باشد یا ماده، سرباز باشد یا کارگر و از این قبیل را داده است......و نکته جالب‌تر رسیدن موریانه‌ها به مرحله‌ای از تکامل و نظام اجتماعی و حسنِ همجواری است که باعث می‌شود همه‌ی انگیزه و توانِ حیاتی آنها فقط و فقط در راستای بقا و ماندگاری جامعه و نسل صرف شود و هیچگونه آرزو و خیالی که منجر به حرکات و ایده‌آلهای انفرادی و زمینه‌های خصوصی باشد در بین آنها مطرح نیست، مثل اینکه آن شعار معروف و بیشتر تعارفی انسان‌ها که گفته‌اند "همه برای یکی، یکی برای همه" را تبدیل به "همه برای همه و یکی برای همه" کرده باشند....
.........
وجود شاه و ملکه هم در لانه موریانه به این معنی نیست که این دو مقام، صاحبِ قدرت و اجازه‌ی اعمال نظر باشند بلکه شاه و ملکه تنها به کار تولید مثل می‌آیند و در صورت فرسودگی و کم‌کاری به سرعت تغذیه آنها قطع شده و بعد از مرگ، جسم آنها خوراک اهالی خواهد شد و بلافاصله ملکه دیگری ایجاد میکنند تا در ادامه مشغول تخم‌گذاری و زاد و ولد شود(یعنی ساختاری به نام خانواده و پدر و مادر و فرزند و قوم و خویش و خیلی از مطالب حول و حوش آن به طور کلی حذف شده است).....و چنین به نظر میرسد که تمامی این فرمان‌های هدایت‌کننده از جایی خارج از حیطه زندگی موریانه‌ها و فارغ از سلیقه و نظر یک فرد یا گروه خاص اعلام و اعمال می‌گردد و چنان استحکام و ضمانتی برای اجرا دارد که حداقل از طرف 99.9 درصد جامعه موریانه‌ها پذیرفته و عمل می‌شود.
چنین ساختاری از دید انسانها یک نوع دیکتاتوری مطلق و ناپسند است که اهمیتی برای فرد و محدوه‌ی خصوصی او قایل نیست و در کمالِ بیرحمی تنها به بقا و راستای حرکتِ جامعه، در تعادل و تعاملِ با محیط‌‌ش فکر میکند....تصور چنین شکلی از زندگی برای نوع بشر که سلیقه‌ها و فرهنگها و ملیت‌های مختلف را شامل می‌شود و در همین مراتبِ مختلف هم اصول و آداب و نگرش‌های جوراجور فردی و جمعی تا بی‌نهایت وجود دارد‏ْ، احتمالا هنوز غیرممکن است.....اما شاید موریانه در مرتبه‌ی خودش و‌ در طی میلیونها سال آمد و رفت، از این سطحِ روابط و تنوع دیدگاه‌ها عبور کرده و بهره‌ی لازم را برداشته و به سطحی از آگاهی و ارتباط با حقیقت رسیده‌ که تمامی آنچه که باید با تبیین و تشریح و آزمون و خطا بداند و به کار بیاید را دیده و از سر گذرانده و به عدد "صد" رسیده باشد..... یعنی همه‌ی اعداد 1 تا 99 را هم در جیب خود دارد!!!؟.....

30 تیر ماه 1396


در داستانهای قدیمی آیین بودا آمده که سیذارتا(بودا)، در ابتدا شاهزاده بود و پدرش همه وسایل رفاه و آسایش و شادی و سرگرمی را برای او فراهم کرده بود؛ در قصری زیبا و سرسبز و بزرگ اما با دیوارهایی بلند آنچنانکه راهی به بیرون و بین مردم عادی نداشت و همه‌ی خدمتکاران و اطرافیان او از بین جوانان و نوشکفته‌های زیبارو و تازه سال انتخاب می‌شدند تا بودا هیچوقت متوجه نشود که انسان در نهایت پیر و فرسوده می‌شود و مرگ جسمِ او را خواهد بلعید.....تا روزی که با یکی از دوستانِ همراه به بیرون قصر راهی پیدا میکند و اتفاقا جمعیتی را می‌بیند که جسد پیرمرد مرده‌ای را برای مراسمِ سوزاندن حمل می‌کردند و از همانجا  در مورد مرگ و فنا می‌پرسد و در نهایت کارش به جایی میرسد که مسند و تخت و بختِ شاهی را رها میکند و به بودا میرسد.....
................................
به نظر میرسد در دوره فعلی هم شبکه‌های جهانی صوتی و تصویری حقیقی و مجازی و حاشیه‌های آن، چنان برنامه‌ریزی شده تا نسلِ جوان را در محدوده‌ای تقریبا بسته و محدود، سرگرمِ یک سری ایده آل جذاب و زود بازده، مشغول و مغرور نگهدارد تا مبادا با آگاهی و تامل در هستی و بودشِ خود، کم کم چنان مسیرش عوض شود که دیگر نتوان از او به عنوان یک بندِ نخ یا گره‌ای ریز در تاروپودِ "دهکده جهانی" استفاده کرد..........

20 تیرماه 96