پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۱

پهلوان یوسف

پهلوان یوسف 1

پهلوان یوسف مرد میانسالی هست‌اش که از روستاهای اطراف ابهر به اینجا آمده......حدود شصت سالی سن داره.....کمی هم شیرین عقله و مشاعر درست و حسابی هم نداره.....از معرکه گیری که برمی‌گرده با چوب نتراشیده‌ای که در دست داره سر چهارراه جلوی ماشین‌ها رو میگیره و مثل پلیس‌های راهنمائی رانندگی با تحکم فریاد میزنه : حرکت کن، حرکت کن،.......با توام مگه نمی‌شنوی.....الحق صدای قوی و توپُری هم داره.....از سرچهارراه تا دوتا خیابون پایین‌تر صداش میرسه....تنها زندگی میکرد و قدیم‌تر که جک و جون حسابی داشت مثلا زنجیر هم پاره می‌کرد.....البته چه زنجیری.....با من میونه‌اش خوبه و نمی‌دونم چه جوریه که وقتی میاد پیشم با چنان لطافت و آرامش و آدابی صحبت میکنه که نگو نپرس، اصلا با اونی که سرچهارراه فریاد می‌کنه تومنی صد تومن توفیر داره......گاهی وقتها هم وقتی داره تو خیابون رد میشه یک موبایل اسباب‌بازی را درگوش‌اش می‌گیره و مثلا با دفتر ریاست جمهوری و یا مجلس صحبت میکنه و انتقادهای خودش رو  بیان میکنه......حرفهایی هم که میزنه خیلی جالب و به روزه و من موندم که این هم می‌تونه یک بهلولی برای خودش باشه تمام عیار.....
بله از زنجیر پاره کردن‌اش میگفتم اما چه زنجیری......فقط من می‌دانم و خودش و خدا.....می‌آمد پیش من و از این زنجیرهای نمره 5 یا 6 را برایش جوری با قیچی یا تیغ اره می‌زدم که به یک مو بند باشه و خلاصه کمک حالش بودم.....تا زد و قصد ازدواج  به سرش زد و رفت که از ولایت خودشون زن بگیره!! خواستگارشصت ساله‌ای که تا به حال را عزب زندگی کرده......

دنباله داستان در قسمت آینده....

 هشتم تیر ماه 91

ذهن


ذهن

ما هر چیزی را به مشغله و خوراک و نشخوار ذهنی تبدیل می‌کنیم و باید از این ترسید.....یا از هر کار یا وظیفه‌ای به سرعت می‌خواهیم یک خط تولید راه بیاندازیم....یعنی مسلسل‌وار تولید کن و اصلا کاری به این نداشته باش که نتیجه چه خواهد شد و یا اصلا این تولیدات به کاری خواهد آمد یا نه.....البته خصلت طبیعت همین است.....و همیشه در تیراژ بالا فقط می‌زاید و می‌ریزد بیرون.... با اسرافکاری.........البته شاید محکم‌کاری می‌کند....این چرخ هم به راستی محکوم است و سرگشته.....نگاه کرده دیده برای لقاح در تخمدان گیاه یا زهدان زن، حتما باید یک گرده نر یا اسپرم مرد به مقصد برسد....و در این راه موانع فراوان وجود دارد تا از این کار مانع شود بنابراین آمده با تعداد بالا درصد شانس را اضافه کرده....  اما برای خودشناسی شاید لازم باشد از این ریل خارج شویم.....و بهتر است انسان اگر اختیاری دارد در رابطه با برخورد با طبیعت مصرف کند.....یعنی اگر در رابطه با موارد طبیعی به یک تعادلی برسد و از گیرودار اثرات آن محفوظ شود، فراغت بیشتری می‌یابد....  
می‌توان بعد از بدن انسان ذهن را طبیعی‌ترین محصول هستی دانست.....وقتی طبیعت خواسته خودش را در شکل معنوی و غیرمادی عرضه کند و نمایش بدهد تبدیل شده به ذهن.....یعنی نرم‌افزاری برای بکارگیری سخت‌افزار جسمانی.....تصور می‌کنم همه موجودات زنده هم این ذهن را در مراتبی کم و بیش داشته باشند.....البته مال حیوانات مثل این بسته‌های نرم‌افزاریه که قفل روی آن گذاشته اند و اسمش هم شده غریزه، اما  بسته نرم‌افزاری انسان به اصطلاح اوپن سورسه.......و میشه برنامه‌‌‌های آنرا سلیقه‌ای عوض کرد....و همین عمل کانالی شده برای گرفتاری و گول خوردن انسان که تصور می‌کنه با دستکاری این بسته نرم‌افزاری کار فوق مادی و یا معنوی کرده....
افکار مثل یک کلاف درهم پیچیده می‌آید و برای پیدا کردن مطلب درست باید تصور کنی که این کلاف در هم به رنگ زرد لیمویی است و آن مطلب اصلی که دنبال آن میگردی در این توده به صورت یک رنگ نارنجی درخشان به نظر میرسه اما در هم پیچیده با بقیه....باید با حوصله آنرا تعقیب کنی و از توجه به نخ‌های جانبی خودداری، تا به مطلب درست برسی....و من هم الان این حوصله را ندارم.

8 تیرماه 91

حس‌های ما


حس‌های ما

جهان هستی و لایتناهی می‌تواند تنها یک نمود واحد و بدون تفسیر داشته باشد.....اما به لحاظ نیاز به تطابق ارگانیسم‌های مختلف حیاتی با آن، تفاسیر متفاوتی از آن به دست می‌آید......مثلا سگ سانان مزه‌ی شیرینی را احساس نمی‌کنند و برایشان وجود ندارد چون بدن آنها نیازی به گلوکز ندارد....و باید گوشت بخورند....اما انسان نیاز به گلوکز دارد تا کار فکری کند....بنابراین به سمت آن جذب می‌شود و ترغیب می‌شود تا از آن استفاده کند و حیات جسمانی او تداوم داشته باشد.....یا مثل رنگها که به طور مشخص رنگ قرمز بار زیادی را منتقل می‌کند و کاربرد وسیع‌تری در حیات دارد....
یا عکس‌العمل ما و همه موجودات زنده به نورخورشید........که حتی شامل سلولهای منفرد و تکی هم می‌شود.....

بنابراین ممکن است تمامی این حس‌ها حقیقتی جوهری و بیرون از من نداشته باشند و تنها کلید‌هایی قراردادی و ارتباطی هستند برای ادامه ساز و کار حیات به نسبت مرتبه درک و فهم موجود زنده......

هشتم تیر ماه 91

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۱

اعتیاد

اعتیاد

به روند گرفتاری در دام اعتیاد به مصرف مواد مخدر فکر می‌کردم.....انگیزه‌ها در ابتدا بیشتر کنجکاوی است و احساس کم نیاوردن در مقابل هم سن و سال‌ها در جوانی و نوجوانی.......در مواردی هم در سنین بالاتر فشار دردهای روحی و یا حتی جسمی انسان را به عنوان یک تخدیر کننده به سمت این مواد سوق می‌دهد......گروه اول ضمن اقناع حس کنجکاوی، با احساساتی که از مصرف مواد مخدر به آنها دست می‌دهد آشنا می‌شوند و چنانچه با وجود آنها همآهنگ باشد و به آنها لذت بدهد بارها به سراغ آن می‌روند و تبدیل به یک مصرف کننده مدام می‌شوند.....و تا آنجا که میدانم بدن در مقابل این عمل، عکس‌العمل نشان می‌دهد به این ترتیب که آنچه را که خود به صورت داخلی در مواقعی برای ایجاد آرامش و تسکین درد‌های روحی و جسمی در حد نرمال ترشح می‌کرده را متوقف می‌کند.......
و متاسفانه با کور شدن این چشمه‌های طبیعی و درون ریز وابستگی جسم شخص معتاد به مواد مخدر بیشتر و بیشتر می‌شود....و حتی تا چند سال بعد از ترک کردن به روال عادی گذشته برنمی‌گردد و به همین دلیل است که افرادی که ترک می‌کنند روح و جسمی کرخت و دردمند دارند و چنین به نظر می‌رسد که همواره نیش دردی را در جان خود تحمل می‌کنند.....و همین مشکل، دوام در تصمیم برای ترک کردن را مشکل می‌کند.....

همین حال را برای گرفتاری در دام هویت پنداری می‌توان متصور شد.....همچون شخص گرفتار افیون، آگاهی به فلاکت و وابستگی خود به لذت‌هایی کاذب که ما به دنبال آنها همیشه در بیرون به جستجو و گدائی مشغولیم، می تواند ما را به خود بیاورد و به تلاش برای رهایی از این دام بی‌انجامد.....و البته تداوم ما در این گرفتاری شاید چشمه‌های درونی احساسهای اصیل و آرام بخش را در ما کور کرده و وابستگی روز افزون ما، وجود ما را چنان از بنجل و کدورت انباشته که یاد آور همان اعتیاد و ترک کردن و سختی‌های آن است.....
باید آنقدر با این درد بی موادی ساخت تا دوباره گشایشی شود و آن حال سالم و طبیعی بازگردد....و ماندن بر سر این تصمیم و مراقبت شبانه‌روزی اهم مطلب است.....مراقبت برای این عرض می‌کنم که ما سعی می‌کنیم در ترک بمانیم تا حالمان خوش شود، اما محیط و اطراف دائما در حال تعارف زدن هستند.....و پشت سر هم بست می‌چسبانند و می‌دهند دست آدم.....و از این محیط هم نمی‌توانی خارج شوی.....خیلی جالب است عین چوب دو سر طلا........ فکر می‌کنم کل قصه‌ی مثنوی هم توضیح زوایای مختلف همین مصیبت باشد.....و آنچه می‌تواتند کمک حال باشد آگاهی هرچه بیشتر و عمیق‌تر است به این فلاکت.....مثل توبه نصوح.....یا آن معتادی که با دیدن لحظه مرگ فرزند خودش در بستر مریضی و فقر که حاصل اعتیاد او بوده چنان تکانی می‌خورد که درونش قیامت می‌شود....

ای شهان ما بسته‌ایم خصم برون
هست خصمی زو بتر در اندرون 

7 تیرماه 1390

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۱

احساس


احساس

در مورد لیمو ترش، می‌آییم از ترشی لیمو ترش با آب و تاب تعریف می‌کنیم، بعد می‌پرسیم کی دهانش آب افتاد......و معلوم میشه که احساسات یکی بوده یانه.....یا در موقع خوردن لیمو ترش نگاه می‌کنیم به چهره افراد، وقتی در هم کشیده میشه، معلومه که ترشه......یا تعریف کردن از این آلوچه‌هایی که پرورده میکنن و یک رنگ قرمز جیگری تند داره و برق میزنه، یا لواشک آلوی سیاه، نرم و ضخیم با رنگی که از قرمزی به سیاهی میزنه، که همین بوی اون کافیه برای ترشح بزاق.....کی دهنش آب نیفتاد؟!......من!......باید بری  درمانگاه  خودتو نشون بدی......

من همیشه می‌گویم چند تا چیز هست که برای اثبات نظارت یک شعور بر آفرینش کافیه، نمک.....لیموترش......سیر.....زیتون......که در عین حالیکه هر کدام یک خواص و مزه‌ی منحصری را اعلام می‌کنند، خیلی زیاد با هم تفاوت دارند......مثل اینکه هر کدام از یک سیاره آمدند......

گذشته از این خیالات باز هم خیال می‌کنم، درک و احساس مزه برای هر کس منحصر به خود اوست.....حتی اگر نمود بیرونی و عکس‌العمل افراد در قبال آن، یک چیز را نشان بدهد....چون نمود بیرونی واکنش ارگانیسم است......اما دریافت کننده نهایی حس و حالت و مزه، "من" است.......و آن برای هر کس منحصر به خود اوست و کسی در آن منطقه نمی‌تواند وارد شود....و این شامل همه گونه‌های احساسات می‌شود......البته تمامی دریافت‌های حواس پنجگانه منتهی به مغز می‌شود و فعل و انفعالی شیمیائی که در آنجا رخ می‌دهد و روابط بین عصب‌ها از آن یک تفسیری ارائه می‌کنند.....اما آنکه این درک و دریافت را تحویل او می‌دهند تا بپذیرد، او کیست؟.....آیا او هم از جنس همین مواد سلولی است....آیا سلول در آن عمق نهائی خود گاهی دری به عالم معنا برایش باز می‌شود؟.....و ضمن برخورد و داد و ستدی که  با عالم مواد دارد، آیا  این توان و استعداد را هم در آن قرار داده‌اند که با عالمی هم مرز با عالم مادی، اما از جنسی دیگر، ارتباط و دخول و خروج داشته باشد؟.....شاید حجم و پیچیدگی مغز انسان برای درک و ارتباط با آن فضای لازم به او داده شده........مخصوصا بعضی از غددی که در مغز وجود دارد و کارکرد آنها برای انسان تا حدودی در ابهام قرار دارد.....مثل اینکه یک سیستم بی سیم خیلی دور برد را در اختیار آدمهای قبیله‌ای در اعماق آمازون بگذارید و از آنها بخواهید تلاش کنند تا به تدریج کارکرد آنرا یاد بگیرند......
شاید اگر در طول چند سال عمر و فرصتی که داریم،  موفق به این ارتباط نشویم با پایان حیات مادی محو شویم.....و شاید هم با جستن راه این ارتباط، صاحب حیاتی معنوی و جاودان گردیم..... 

6 تیر ماه 91

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۱

عشق و ایمان


عشق و ایمان

" او درین خیال و غرور باطل بود که عشق را فدای ایمان کرده است....باید به او می‌گفتم ایمانی که عشق را ممنوع کند ایمانی که حق طلبی را خفه کند، خضوع به شیطان است.....ایمان باید زاینده‌ی عشق باشد....باید موجب وصل شود...باید موجد شادی باشد.... راه به آشنائی بگشاید....ریشه‌ی مصیبت و فراق را بخشکاند....اف بر مومنان غافل از عشق......"

حقیقتا که برای بازگو کردن آنچه در این قسمت‌های پایانی  کتاب آمده، همه آن قسمت های قبلی لازم بوده.....چرا باید بیان حقیقت نیاز به این همه مقدمه‌چینی داشته باشد.....این می‌تواند نشانه‌ی بسته بودن چشم و درون حقیقت‌بین ما آدمها باشد....

البته من به شخصه چنین انتساباتی را در مورد شمس اگر حقیقتا وجود داشته بوده و با شخصیتی مثل مولانا که ما با افکار و عمق بینش او تا حدودی آشنا هستیم، مراوده و ارتباط داشته، مستند نمی‌دانم.....چون حداقل مرتبه‌ای که هر انسان حقیقت‌جو، در ابتدای امر متوجه آن می‌شود این است که دست از آزار دیگران بردارد و زندگی را بر آنها تلخ نکند....و آنها را برای "خود" نخواهد....

تاریخ پر است از این داستان سازی‌ها که وقتی به درک و فهم حقیقت افراد نمی‌رسیده‌اند،  با افسانه‌پردازی‌های خیالی، یا آنها را به عرش رسانده‌اند و یا بر فرش کوبیده اند.....امان از این دست حکایت ها.....
البته چنین وقایعی راه به دور نمی‌برد و در زمان و مکان فعلی در جوامع انسانی از شرق تا غرب و شمال تا جنوب عالم پر است از مستنداتی واقعی در این موارد.... 

پنجم تیرماه سال  نود و یک

مربوط به :


جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

معنا


معنا چیست؟


معنا  می‌تواند همان شعور ماده باشد، آنگاه که اتم‌ها را راهنمائی میکند تا ساختاری همچون یک موجود تک یاخته‌ای تا پیچیده‌ترین اعضاء، همچون مغز و چشم انسان را بسازند.....یا از استعداد  خاک و آب و نور....عطر ورنگ می‌آفریند.....یا از ترکیب نطفه‌های مرد و زن در طی نه ماه ارگانیسمی به پیچیدگی جسم یک نوزاد را می‌سازد که در هماهنگی حیرت‌انگیزی با محیط زیست قرار دارد.....
معنا همان میل جنسی و بقیه غرایز است که روابط بین جسم‌ها را برقرار می‌کند و به این ترتیب به حفظ و پیش‌برد حیات کمک می‌کند....
معنا، نیروی خشم و قدرت مهرورزی است که انسانها را به جنبش و حرکت وامی‌دارد تا به سوئی مبهم قدم بردارند و چون و چرا نکنند.....
معنا مثل بافنده‌ی یک فرش است که از روی نقشه‌ای معلوم و زیبا در کار ایجاد کردن است و برای این منظور انسانها را در تاروپود زندگی گره میزند تا در نهایت آن قالی خوش نقش و نگاری را که طرح‌اش را می‌بیند و میداند، کامل کند......

دوم تیرماه 1391

زندگی و مرگ

ترجمه‌ای از سخنان جیدو کریشنا مورتی در مورد زندگی و مرگ


ما زندگی را به چیزی چرکین و نامطبوع تبدیل می‌کنیم و کاملا واضح است که در یک نبرد دائمی هستیم.....ما پیوسته در حال جنگیدن و جنگیدن هستیم....و بدین سان زندگی را از مرگ جدا می‌انگاریم....و مرگ را به عنوان پدیده‌ای هولناک که ما را به وحشت می‌اندازد، از زندگی تفکیک می‌کنیم و اینگونه است که زندگی برای ما تبدیل به یک نکبت و بدبختی می‌شود.....و ما آنرا به این صورت می‌پذیریم....
اگر به این باور برسیم که زندگی یک جنگ نکبت‌باری نیست که مرگی هولناک در انتهای آن قرار داشته باشد،......آن وقت درک می‌کنیم مرگ و زندگی یک حرکت واحد هستند شبیه عشق.....زندگی و مرگ یکی هستند.....
باید کاملا مرده بشوی(از تصاویر و پندارها) تا بدانی عشق چیست.....تا به این سوال پاسخ بدهی که مرگ چیست؟.....
در پس مرگ چه نهفته است؟.....آیا تناسخ یا رستاخیز وجود دارند........و از این دست پرسش‌ها که اگر ندانید چگونه باید زندگی کنید، هیچ معنائی برای آنها نخواهید یافت.....
اگر بشر بداند چگونه بدون کشمکش و درگیری در این جهان زندگی کند، آنوقت در‌می یابد که مرگ معنائی کاملا متفاوت پیدا می‌کند....
برای درک مرگ به طور حقیقی، باید ببینیم آنچه که می‌میرد چیست؟......واضح است که ارگانیسم فیزیکی ما به علت استفاده نادرستی که از آن می‌کنیم ، فنا خواهد شد......ما حقیقتا آگاهی و هوشیاری ارگانیسم خود را نابود می‌کنیم......و مرگ برای ما چیزی می‌شود که باید از آن اجتناب کنیم.....اما وقتی مرگ به واقع وجود دارد، ما ناچارا به چیزی ورای آن باور پیدا می‌کنیم(تا حیات ذهنی خود را تداوم بخشیده باشیم)..... اما آن چه در پس مرگ وجود دارد بسی بزرگ تر از هر نوع باور ذهنی است که ما داریم. آن چیزی بی نهایت با عظمت می‌باشد که ذهن آشفته و در تضاد ما به هیچ عنوان توانایی درک آن را ندارد.
دوم تیر ماه 1391

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۱

ایدئولوژی

ایدئولوژی 

تا وقتی که ما ایدئولوژی را برای بازی‌های ذهنی می‌خواهیم مسلما نه حرکتی سازنده در ما رخ خواهد نمود و نه احساس سرزندگی خواهیم داشت.....تصور کنید ایدئولوژی، دستورالعمل چگونه باز و بسته کردن موتور یک اتومبیل برای یک مکانیک باشد.....حالا اگر این مکانیک صبح که به سرکار می‌رود بنشیند کنار اتومبیلی که برای تعمیر نزد او آورده‌اند و تا ظهر در ذهن خود چگونگی باز و بسته کردن موتور و تعویض یاطاقانهای آنرا مرور کند، حاصل کار او چه خواهد بود؟......
عرض بنده این است که ما بیاییم به اندازه باز و بسته کردن یک مهره، از آنچه به عنوان دستور‌العمل یا یک ایدئولوژی فراگرفته‌ایم را به کار ببریم بعد خواهیم دید که خود راه بگویدت که چون باید رفت.....
راه دور هم نباید رفت.....مثلا فکر کنیم که عملی که انجام می‌دهیم حداقل باید نصف دنیا را تکان بدهد.....نخیر....همین اول بسم‌الله، صبح که می‌خواهی از خانه خارج شوی درب واحد خود را به آرامی ببند.....ثواب دارد.....ثواب اصلی‌اش آن است که به خودت توجه داری......حالا کاه خود اندر تبع می‌آیدش....


اول تیر ماه 1391

مربوط به :http://cinch.fm/panevis/paneviscom/503450

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۱

مرگ

مرگ

ضمن عرض تسلیت مجدد خدمت آقای پانویس......یک فرد زنده از نظر فیزیکی را ما از چند جهت با حواس خود در دسترس داریم....او را می‌بینیم....صدایش را می‌شنویم..... او را لمس می کنیم.....و البته هر کدام از این موارد که عرض کردم خودش دریایی از تنوع و تغییر و تفاوت حالات را در خود نهفته دارد......که همینطور انفجاری به طرف جلو حرکت می‌کند و شاخ و برگ باز می‌کند....
مثلا اینکه شما چه مطلبی از او بشنوید.......و چه در شما برانگیزد......یا او را در چه حالی ببینید و چه بر شما عرضه کند.....و  و  و .....از حالا به بعد یعنی وقتی من فرد مورد نظر را دیدم و با حواسم با او برخورد داشتم، حقیقت بود آن شخص می‌شود ترکیبی   از این دریافت‌های حسی من با آنچه که خودم در درون خودم هستم......یعنی بودن او برای من انحصاری می‌شود و مربوط به من.....فکر می‌کنم به طور مثال قدرت عفو و بخششی که بعضی‌ها نسبت به خطاکاران و خلاف‌کاران دارند، از اینجا منشاء می‌گیرد.....و فکر کردن به این توانی که آنها در اینگونه برخوردها صرف میکنند، به فهم این برداشت کمک می‌کند..... یا اعمال وجودها و اندیشه‌های تعالی یافته، وقتی سختی و مرارتی که ممکن است در پیش باشد را هیچوقت برای دیگران نمی‌خواهند حتی در صورتیکه مسئولیت حمل این بار، بر عهده خود آنها بیفتد.......و این می‌تواند دایره‌ای ابتدائی از نزدیکان فرد  تا کل بشریت را در بر بگیرد.....    
‌حالا در بعد از مرگ آن شخص خاص، من دیگر این انگیزاننده‌های حسی را ازاو ندارم.....اما معنی بودن او را به نسبت عمقی که با او داشته‌ام همراه خودم دارم.....و او اینگونه برای من حیات دارد.....
یک نظریه می‌گوید من انسان در سلولهای مغز او نیست.....اما ما وقتی از پنجره چشم خود به بیرون نگاه می‌کنیم احساس می‌کنیم همان پشت چشممان هستیم.....برای همین چشم زنده‌ترین عضو بدن برای دیگران است....و بدون شاید هیچ حرکتی، گفتگوها می‌کند..... بله انسان در سلولهای مغز هم نیست چون سلولهای مغز هم در طول عمر حتما فرسوده می‌شود و با سلولهای خام و جدید جایگزین می‌شود....اما من می‌گویم مثل یک سی‌دی خام، قبل از جایگزین شدن ممکن است اطلاعات لازمه را از سلول در حال مرگ بگیرد.....ولی یک حقیقت غیرقابل انکار است و آن این است که وقتی من به خودم مراجعه می‌کنم می‌بینم کسی که درون من است همان است که در 5 سالگی و ده سالگی و بیست و سی و پنجاه سالگی می‌شناختم.....فقط اطلاعات او اضافه شده.....و فرسودگی آن بیشتر شده....البته باز همین هم ممکن است تداوم حافظه باشد.....
یک مرجع دیگر هم برای جستجو می‌توان در نظر گرفت و آن ارتباطی است که وجود دارد بین آنچه که من یکباره احساس می‌کنم و به من می‌رسد بدون اینکه کسی به من گفته باشد یا در حافظه‌ام موجود باشد.....مثل آن چیزی که من در سکوت ذهن یکباره دریافت می‌کنم.....این رابطه و کانال فکر می‌کنم از دایره حسیات و مادی بیرون باشد.....
اما بدون من و بدون خود اشعاری هرچه هست دیگر من نیستم .....و آن چیزی است که چه این ارگانیسم باشد و یا نباشد ممکن است به صورتی امکان حیات داشته باشد.....یعنی از ماده استارت زده و جلو رفته تا به معنا پیوسته......و در معنا ادامه حیات خواهد داد...تا ابد....اما به قول معروفی که می‌گوید دیگی که برای من نجوشد فلان...........من این وسط چکاره‌ام.....این من می‌خواهد با عشق شدیدی که به این خاک و روابط سلولی دارد بماند و لذت ببرد......و می‌شود داستان مجنون و شترش که مسیر هرکدام با دیگری مخالف بود.....
این درگیری با این گونه افکار به نظر من مثل ریاضیات و جبر و مثلثات روحی معنوی است........

31 خرداد 1391

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۱

پرچم هستی


پرچم هستی


شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزن‌ها و لشکر شه شود

وقتی من یک ماشین صد میلیونی دارم اوضاع خوبه......تا اینکه کنار تو که ماشینی سیصد میلیونی داری قرار می‌گیرم، و به سرعت متوجه می‌شوم که اینجا دیگر کم آورده‌ام بنابراین دنبال تو موس‌موس میکنم که، ببین فلانی مرا ضایع نکن و یکجوری  در جمع تحویل بگیر و خلاصه در باشگاه میلیاردی‌ها مرا هم  بازی بده تا ضایع نشوم و من هم حتما به موقع جبران خواهم کرد....و این چنین شعله‌ی این بده بستانها و بی هویتی‌ها، دامن می‌خورد....
و البته این داستان منحصر به مادیات تنها هم نمی‌شود!!...بلکه مشمول  دانش و کمالات اخلاقی و ادبی و میزان اشتهار اعتقادی و عبد و عبید خداگونه‌ها بودن و هزاران گونه ارزشها و اعتبارات انتزاعی دیگر نیز هست......یعنی دزدی با چراغ ! یعنی خیانت اندر خیانت ضربدر دو به توان........به توان.......
من گاهی اوقات به دنبال معنی فحش‌ها می‌روم و بعضی از آنها خیلی جالب هستند.....یعنی فکرش را نمی‌کنید این فحش به این قرص و محکمی معنایی اینچنین آبکی داشته باشه.....مثل پفیوز.....
غلط یا درست پفیوز به کسی میگویند که می‌نشیند پای بساط عرق‌خورها اما عرق نمی‌خورد فقط به مزه‌ی عرق‌خورها ناخنک می‌زند!

29 خرداد 1391

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۱

گیوه طلائی



گیوه طلائی


صورت را با سیلی سرخ نگه داشتن یعنی تسلیم دربست به اتوریته‌ها و اعتبار گذاریها و ارزش‌گذاری‌های بیرونی و جامعه.....بدبختی اینجاست که آخرش هم یک تأییدیه درست و حسابی دست آدم نمی‌دهند.....همچین دق‌مرگت میکنن.....
اگر طرف خودش کیفور باشه و سردماغ خوب ای بد نیست...... یک حالی هم به تو میده.....اما بدا به وقتی که چیزی به برجک‌اش اصابت کرده باشه....هر چه دق‌دلی داشته باشه سر آدم خالی میکنه.....
فرضا که نظر دیگران برای من صائب باشد.......خوب حالا کدام عاقلی می‌آید اختیار قضاوت در مورد حال  و روز خود را به دست مرجعی بدهد که هر آن به یک حال و وضع می‌باشد و تازه در آن حال هم قراری ندارد.....

می‌گویند یکروز همسایه ملا نصرالدین آمد و دیگ آنها را برای نذری درست کردن عاریه گرفت.....دو روز بعد آنرا همراه با یک دیگچه کوچولو به ملا برگرداند.....ملا گفت این یکی دیگه چی است....من به شما یک دیگ داده بودم.....همسایه ملا گفت ، دیگ شما حامله بود و این دیگچه را زائید.....ملا از طمعی که داشت  نگفت آخر مرد حسابی دیگ که بچه نمی‌کند.....و با خوشحالی دیگچه را هم قبول کرد.....
گذشت تا سال دیگر شد و دوباره همسایه آمد و دیگ را برای نذری درست کردن  درخواست کرد.....ملا با خوشحالی دوید و دیگ را آورد و تقدیم کرد......چند روزی گذشت و خبری از دیگ نشد.....و ملا با خود کلنجار می‌رفت تا اینکه همسایه را در کوچه دید و از او سراغ دیگ‌اش را گرفت....همسایه هم با خونسردی به او گفت شرمنده، دیگ شما این بار هم  حامله بود اما وقت زاییدن حالش خراب شد و سر زا رفت!!

ممنون

28 خرداد 1391

کیمیا خاتون


ضمن سلام و عرض خسته نباشید و تشکر از ارائه این برنامه زیبا.......

آنجا که کیمیا خاتون از شادی و راحتی زنان در باغ هنگام  قرار گرفتن در یک محیط آزاد و طبیعی، وقتی  که فشار روانی محیط روی آنها نیست، می‌گوید، یک واقعیتی دارد که در جهان فعلی و برای تحت کنترل درآوردن انسانها، با محروم کردن آنها از این موهبت، آگاهانه از این روش سوء استفاده می‌کنند....مسلما هرچه غمگین‌تر باشی به محدودیت، بیشتر تن می‌دهی و هر چه به محدودیت بیشتری تن بدهی، غمگین تر می‌شوی و بالعکس.....و این دایره‌ی بسته به راحتی شکسته نمی‌شود.....
بخصوص برای خانمها.....که باید بار منفی این فشارها را حتی در دوران  فعلی بیش از مردها به دوش بکشند.....و انصافا کدام مرد را می‌شناسید که حداقل در مخفی ترین گوشه‌های ذهن‌اش، حتی اگر خیلی کم ، این باور را نداشته باشد که "زنان لایق و محق در داشتن سهمی کاملا برابر با مردان، نیستند!"....... اینکه عرض می‌کنم شامل حتی مردمان کشورهای به اصطلاح پیشرفته و متمدن‌تر دنیا هم می‌شود........اینکه یک ظاهری را به صورت تبلیغاتی نشان می‌دهند بیشتر به درد همان بنگاه های تبلیغاتی خودشان می‌خورد.....چون باطن قضیه چیز دیگری است.  

ممنون     
 28 خرداد سال 1391

مربوط به : برنامه 47  http://www.radiomolana.com/

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

هویت فکری

ماهیت نفس و هویت فکری


به نظر بنده چون هویت فکری ساختاری وابسته به ایجاد خلاء‌های ذهنی دارد و به طور کل ابزاری برای پرکردن آن خلاء‌ها، در ماهیت آن نیست،(چون متاسفانه ماهیتی ندارد)، بنابراین حرکت و تلاش برای حل دغدغه‌های آن، مساوی‌ست با حرکت آن مسائل و دغدغه‌ها، به سمت جلو و دور از دسترس جوری که انسان دائم گرفتار تناقض است و به قول مولوی می‌خواهد خون را با خون بشوید.....چرا که از خون فقط سیال بودن آنرا دیده و دقت نمی‌کند که آب علاوه بر روانی و سیال بودن خاصیت دیگری دارد و آن این است که از خودش رنگی ندارد و به همین دلیل است که می‌تواند خون را پاک کند.......مثل افسانه‌ی یکی از شاهان باستانی ایران که می‌خواست با تخت خود به طرف بالا و آسمان پرواز کند، و متخصصین فن در آن دوره چاره‌ای می‌اندیشند به این ترتیب که به بالای چهار ستون چهارگوشه‌ی تخت شاه، چهار لاشه گوسفند را آویزان می‌کنند و چهار عقاب قدرتمند را هم به ستون‌ها می‌بندند که به هوای رسیدن به طعمه‌ها به سمت آنها بپرند اما طنابی که آنها را به ستون‌های تخت بسته جوری تنظیم شده که هیچگاه به آن لاشه‌ها نرسند اما با این کار ناخودآگاه تخت را به طرف بالا ببرند.....و این تلاش بیهوده فقط به نفع هویت فکری تمام می‌شود که میخواهد بر پا بماند و بالاتر برود...... 

حالا مشکل اینجاست که این عقابها چنان تشنه رسیدن به آن طعمه هستند که هیچ توجه ندارند که پای آنها بسته است و تلاش آنها خنثی می‌شود......و به جای این تلاش کورکورانه بهتر است فکری برای رهایی از این بند پیدا نموده و پس از رهایی، آزادانه به شکار در طبیعت بپردازند......


...........................


به آن "سوال کردن از باطن" که آقای مصفا آنرا درست‌ترین سوال می‌داند، فکر می‌کردم.......یکی از نکات موثری که در آن سوال به صورت ضمنی وجود دارد، آگاهی از خود و توجه به خود در لحظه است......من تا به حال به طرف بیرون درب‌ها و روزن‌ها را باز کرده‌ام و تلاش می‌کردم از بیرون  پاسخی برای معنای بودن خود دریافت کنم، (  البته آموختن و کسب تجربه در علوم تجربی و یا علوم روان‌شناختی و خودشناسی از صاحبان علم و تجربه، راهش باید همیشه باز باشد)........اما وقتی ما به درون نگاه کنیم با توجه به اینکه منظر درون من در دیدگاه تنها من، واقع است و من به آن اشراف دارم، این من هستم که باید آنرا بشناسم و درد آنرا پیدا و چاره کنم....البته آموخته‌های بیرونی در اینجا به کار من خواهد آمد و شنیده‌ها از کسانی که در این راه جستجو و تلاش کرده‌اند......
اما این دانسته‌ها همان قدر به کار من خواهد آمد که آموزش‌های تئوریک و نظری، برای کسی که میخواهد پرواز با گلایدر را بیاموزد و به کار ببرد تا پروازی موفق داشته باشد.....با توجه به اینکه او در نهایت، هنگام پرواز در آسمان بیکران تنها خواهد بود و باید به تنهایی پرواز کند.......

مربوط به : http://weblog.mossaffa.com/2012/06/basic-question.html#more


26 خرداد 1391