چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۱

مرگ

مرگ

ضمن عرض تسلیت مجدد خدمت آقای پانویس......یک فرد زنده از نظر فیزیکی را ما از چند جهت با حواس خود در دسترس داریم....او را می‌بینیم....صدایش را می‌شنویم..... او را لمس می کنیم.....و البته هر کدام از این موارد که عرض کردم خودش دریایی از تنوع و تغییر و تفاوت حالات را در خود نهفته دارد......که همینطور انفجاری به طرف جلو حرکت می‌کند و شاخ و برگ باز می‌کند....
مثلا اینکه شما چه مطلبی از او بشنوید.......و چه در شما برانگیزد......یا او را در چه حالی ببینید و چه بر شما عرضه کند.....و  و  و .....از حالا به بعد یعنی وقتی من فرد مورد نظر را دیدم و با حواسم با او برخورد داشتم، حقیقت بود آن شخص می‌شود ترکیبی   از این دریافت‌های حسی من با آنچه که خودم در درون خودم هستم......یعنی بودن او برای من انحصاری می‌شود و مربوط به من.....فکر می‌کنم به طور مثال قدرت عفو و بخششی که بعضی‌ها نسبت به خطاکاران و خلاف‌کاران دارند، از اینجا منشاء می‌گیرد.....و فکر کردن به این توانی که آنها در اینگونه برخوردها صرف میکنند، به فهم این برداشت کمک می‌کند..... یا اعمال وجودها و اندیشه‌های تعالی یافته، وقتی سختی و مرارتی که ممکن است در پیش باشد را هیچوقت برای دیگران نمی‌خواهند حتی در صورتیکه مسئولیت حمل این بار، بر عهده خود آنها بیفتد.......و این می‌تواند دایره‌ای ابتدائی از نزدیکان فرد  تا کل بشریت را در بر بگیرد.....    
‌حالا در بعد از مرگ آن شخص خاص، من دیگر این انگیزاننده‌های حسی را ازاو ندارم.....اما معنی بودن او را به نسبت عمقی که با او داشته‌ام همراه خودم دارم.....و او اینگونه برای من حیات دارد.....
یک نظریه می‌گوید من انسان در سلولهای مغز او نیست.....اما ما وقتی از پنجره چشم خود به بیرون نگاه می‌کنیم احساس می‌کنیم همان پشت چشممان هستیم.....برای همین چشم زنده‌ترین عضو بدن برای دیگران است....و بدون شاید هیچ حرکتی، گفتگوها می‌کند..... بله انسان در سلولهای مغز هم نیست چون سلولهای مغز هم در طول عمر حتما فرسوده می‌شود و با سلولهای خام و جدید جایگزین می‌شود....اما من می‌گویم مثل یک سی‌دی خام، قبل از جایگزین شدن ممکن است اطلاعات لازمه را از سلول در حال مرگ بگیرد.....ولی یک حقیقت غیرقابل انکار است و آن این است که وقتی من به خودم مراجعه می‌کنم می‌بینم کسی که درون من است همان است که در 5 سالگی و ده سالگی و بیست و سی و پنجاه سالگی می‌شناختم.....فقط اطلاعات او اضافه شده.....و فرسودگی آن بیشتر شده....البته باز همین هم ممکن است تداوم حافظه باشد.....
یک مرجع دیگر هم برای جستجو می‌توان در نظر گرفت و آن ارتباطی است که وجود دارد بین آنچه که من یکباره احساس می‌کنم و به من می‌رسد بدون اینکه کسی به من گفته باشد یا در حافظه‌ام موجود باشد.....مثل آن چیزی که من در سکوت ذهن یکباره دریافت می‌کنم.....این رابطه و کانال فکر می‌کنم از دایره حسیات و مادی بیرون باشد.....
اما بدون من و بدون خود اشعاری هرچه هست دیگر من نیستم .....و آن چیزی است که چه این ارگانیسم باشد و یا نباشد ممکن است به صورتی امکان حیات داشته باشد.....یعنی از ماده استارت زده و جلو رفته تا به معنا پیوسته......و در معنا ادامه حیات خواهد داد...تا ابد....اما به قول معروفی که می‌گوید دیگی که برای من نجوشد فلان...........من این وسط چکاره‌ام.....این من می‌خواهد با عشق شدیدی که به این خاک و روابط سلولی دارد بماند و لذت ببرد......و می‌شود داستان مجنون و شترش که مسیر هرکدام با دیگری مخالف بود.....
این درگیری با این گونه افکار به نظر من مثل ریاضیات و جبر و مثلثات روحی معنوی است........

31 خرداد 1391

هیچ نظری موجود نیست: