پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۱

پهلوان یوسف

پهلوان یوسف 1

پهلوان یوسف مرد میانسالی هست‌اش که از روستاهای اطراف ابهر به اینجا آمده......حدود شصت سالی سن داره.....کمی هم شیرین عقله و مشاعر درست و حسابی هم نداره.....از معرکه گیری که برمی‌گرده با چوب نتراشیده‌ای که در دست داره سر چهارراه جلوی ماشین‌ها رو میگیره و مثل پلیس‌های راهنمائی رانندگی با تحکم فریاد میزنه : حرکت کن، حرکت کن،.......با توام مگه نمی‌شنوی.....الحق صدای قوی و توپُری هم داره.....از سرچهارراه تا دوتا خیابون پایین‌تر صداش میرسه....تنها زندگی میکرد و قدیم‌تر که جک و جون حسابی داشت مثلا زنجیر هم پاره می‌کرد.....البته چه زنجیری.....با من میونه‌اش خوبه و نمی‌دونم چه جوریه که وقتی میاد پیشم با چنان لطافت و آرامش و آدابی صحبت میکنه که نگو نپرس، اصلا با اونی که سرچهارراه فریاد می‌کنه تومنی صد تومن توفیر داره......گاهی وقتها هم وقتی داره تو خیابون رد میشه یک موبایل اسباب‌بازی را درگوش‌اش می‌گیره و مثلا با دفتر ریاست جمهوری و یا مجلس صحبت میکنه و انتقادهای خودش رو  بیان میکنه......حرفهایی هم که میزنه خیلی جالب و به روزه و من موندم که این هم می‌تونه یک بهلولی برای خودش باشه تمام عیار.....
بله از زنجیر پاره کردن‌اش میگفتم اما چه زنجیری......فقط من می‌دانم و خودش و خدا.....می‌آمد پیش من و از این زنجیرهای نمره 5 یا 6 را برایش جوری با قیچی یا تیغ اره می‌زدم که به یک مو بند باشه و خلاصه کمک حالش بودم.....تا زد و قصد ازدواج  به سرش زد و رفت که از ولایت خودشون زن بگیره!! خواستگارشصت ساله‌ای که تا به حال را عزب زندگی کرده......

دنباله داستان در قسمت آینده....

 هشتم تیر ماه 91

هیچ نظری موجود نیست: