سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۳


آنچه با احساسات ِ لطیف آدمی سر و کار دارد همیشه پر طرفدار است و همه را به سوی خود جذب می‌کند و بیشتر مواقع به چند و چون و عمق و حقیقت آن کمتر توجه می‌شود...مثل صحبت از عشق و دوست داشتن و دوست داشته‌شدن و همین زمینه‌های احساسی....مخصوصا خانم‌ها در این موارد کمتر ریشه‌یابی می‌کنند و به محافظت از خود توجه ندارند....اما لطف و لطافت اصیل و ثابت، همیشه عمیق و حقیقی است و مسئولیت می‌طلبد و جدی و محکم است، بنابراین جاذبه‌های آن در یک نگاه سطحی به چشم نمی‌آید و همین باعث می‌شود که اغلب از آن بگریزند.....و واقعیت این است که برای ایجاد و یا درک واقعی و حقیقی لطافت‌ها باید درس‌های دقیقی را با جدیت و شاید دشواری دریافت کرده و به آنها عمل کنیم....و الا آنچه به عنوان زیبایی و ظرافت و احساسات لطیفه مورد توجه قرار می‌گیرد نه عمق خواهد داشت و نه خیر و سازندگی......
 یک قطعه موسیقی که با ظرافت‌های خاص خود وجود انسان را درگیر می‌کند به نظر لطیف و آسان‌گیر می‌رسد  اما بر چنان مبانی دقیق و منظم و ریاضی‌گونه‌ای بنا شده که در یک سمفونی که شامل هزاران نت کوتاه و بلند است، حتی یک اشتباه و جابجایی مختصر در قراردادهای خود را نمی‌پذیرد و نمی‌بخشد....


منظور اینکه با تکیه بر شنیدن الفاظ، دلخوش ِ همراهی دیگران نشویم و یا بی جهت تحت تاثیر جوشش آنی احساسات، به دیگران امید ندهیم......راه دیگران را قطع نکنیم و خود نیز از راه نمانیم و سعی کنیم به موازات ِ  یکدیگر راه به مواسات بریم.....
هنر در اغلب موارد برآمده از ادراک و استعداد ِ ذهن تیز و حساس یک هنرمند است که در برخورد با زیبایی‌ها و یا حتی زشتی‌ها و ناملایمات دنیای بیرون، عکس‌العمل نشان می‌دهد و نماهایی از الگوهای احساسی خود را در جامعه نشر می‌دهد......امکان و توانائی این آفرینش می‌تواند به طور ژنتیک انتقال پیدا کرده و پرورده‌ شود و یا در زمینه‌هایی گوناگون، با آشنائی‌ها و جاذبه‌ها و کشش‌های درونی ایجاد شده و با تمرین و ممارست به نتیجه برسد......و در نهایت هنر و هنروری حرکتی به سوی شکلی از خاص بودن و اختصاصی شدن را نشان می‌دهد که همین موضوع به ایجاد این ذهنیت کمک می‌کند که شاید هنر راهی به "حقیقت" دارد و به نظر می‌رسد به هنر و آثار هنری باید امتیازی معنوی تعلق بگیرد اما اگر معیار معنویت را هماهنگی درونی با اصل وجود و حقیقت یگانه و واحد در نظر بگیریم، متوجه خواهیم شد که با درون‌بینی و بررسی عوالم درونی و رفتارهای بیرونی ِ اکثریت هنرمندان، نشانه و اثر امیدوار کننده‌ای برای این امتیازدهی پیدا نمی‌کنیم.....

منظور این است که آگاهی به چنین مواردی ضمن اینکه مسیر برخورداری صحیح از آنچه در سطوح لطیف‌تر عرضه می‌شود را نشان می‌دهد، آدمی را از توقف بیجا و دل‌مشغولی‌های بی‌هنگام در معبر زندگی نیز بازمی‌دارد....

باغ ِ سبز ِ عشق کو بی‌منتهاست،
جز غم و شادی در او بس میوه‌هاست!

قدرت ِ تطبیق و هماهنگ شدن با شرایط مختلف، همواره به عنوان یک استعداد مفید و موثر درونی می‌تواند به کمک آدمی بیاید و او را به سلامت از تنگناهای مادی و یا "روحی، روانی" پیش آمده، عبور بدهد؛ ....به این صورت که توانایی و استعداد ِ انطباق ِ ذاتی انسان، با تامین مهلت و ایجاد فرصت، شرایطی را می‌آفریند تا وجود ِ ما با تکیه بر دانایی ذاتی خود، نیک را از بد تشخیص بدهد و مسیر سالم را پیدا کند....
 اما مواقعی وجود دارد که آدمی محدودیت‌ها و تنگناهایی را که خود(خود در اینجا همان هویت خود ساخته یا نفس است که به جای فطرت انسان، امور را در دست گرفته) برای خود ایجاد کرده را به گردن شرایط بیرونی می‌اندازد و در انطباق با آن موانع و محدودیت‌های خیالی و سوءاستفاده از همان استعدادی که گفته شد، تن به رکود و شرایطی خنثی می‌دهد و بقیه توانائی‌ها و داشته‌های ذاتی خود را دانسته و ندانسته تعطیل می‌کند و اختیار و اوقات خود را به دست "عادت‌ها" می‌سپارد(عادت، میل به رکود و خمودگی و عدم تحرک دارد اما انطباق آگاه و پوینده و جویاست) ......و در نهایت ممکن است آدمی را به این نتیجه برساند که: "ای بابا این "وادی حقیقت و عشق" کجا هست و چگونه جایی است و آیا اصلا لزومی دارد که به خودمان زحمت بدهیم و، قدم در راه بگذاریم و طلب دیدار کعبه‌ی یار را داشته باشیم؟! مگر همین جایی که الان تکیه زده‌ام و با آن خو کرده‌ام چه ایرادی دارد که بخواهم برای خود دردسری تازه درست کنم؟!".....
البته در فضای آشفته و بلبشویی که نفس می‌سازد و در آن شرکت دارد، ایده‌آل‌ها چنان تصویر می‌شوند که بیشترین وجهه را داشته باشند و بالاترین شیرینی و لذت را.... و من که به وعده‌های رنگارنگ و خوش آب و رنگ اینچنینی انس گرفته‌ام، ضمن اینکه تمایلی به عطر و رنگ‌های حقیقی ندارم، دلخوش به این وعده‌ها به بردگی و بیگاری عادت می‌کنم.....و خود میله‌های نامرئی قفسی خیالی را با "عادت‌ها" می‌سازم و پشت آنها متوقف می‌شوم و تصوری هم از رنگ آسمان حقیقت ندارم.....

این تجربه را شاید اغلب ما داشته‌ایم که در روال زندگی و معاشرت با دوستان گاهی شده که در یک روز تعطیل از روی تنبلی و رکود، دعوت دوست و یا دوستانی را برای بیرون زدن از محیط خموده و تکراری همیشگی رد کرده‌ایم اما در نهایت تسلیم اصرار و پافشاری آنها می‌شویم و به همراهی با جمع به سفری کوتاه و یا بلند در کوه و دشت و طبیعت تن می‌دهیم و در بازگشت به خودمان می‌گوییم "عجب کار خوبی کردم که پا در راه گذاشتم! فکرش را نمی‌کردم اینقدر خوش بگذرد و اینطور روحیه‌ام تازه شود!"....

فضای دلنواز و پاک و پر طراوت راستی و عشق و حقیقت هم به همین صورت، بدون خستگی همواره قاصدهای خود را روانه می‌کند و از فرصت‌های خلوت و محدودی که پیش می‌آید استفاده می‌کند تا دعوت یار را به گوش ما برساند و مژده بدهد که یک باغ پر گل و زیبا در مجاورت این قفسی که من از "خواسته‌های تن" خود ساخته‌ام وجود دارد که منتظر "حضور" من است!.......باغی که درب آن همیشه به روی همه باز است......   
      "عیسی و خرش"

آدمی در همه روابط و امور زندگی، بسیار "خود" محور است، یعنی به طور اتوماتیک مبنای برخورد و داد و ستد او با جهان پیرامون، با مراجعه به "خود" و "منیت" شکل می‌گیرد، و چنین چیزی در اولین نگاه، خیلی منطقی و درست و طبیعی به نظر می‌رسد اما باید توجه داشت این "خودی" که من در نظر دارم چیست و پایه آن کجاست و چقدر ثبات دارد.....در ظاهر و به لحاظ ارتباطی که انسان با جسم خود دارد و شکلی که نیازمندی‌های مادی جسم ما دارد، نوع بشر بیش از اندازه گرفتار چنبره‌ی مادیت جسم است آنچنانکه شکل ِ نگرش و رفتارهای او "جسم‌محور" یا همان خود محور شده......یعنی دانسته یا ندانسته، جسم خود را به عنوان "خود" می‌شناسد و تحت سیطره چنین نگرشی دست‌اش از زمینه‌های مناسب برای درک و رشد معنوی کوتاه و دور خواهد ماند.....مخصوصا با جدایی و فاصله‌ای که جسم‌های افراد با یکدیگر دارد، زمینه این تفرد و انحصار و "خود محوری" فراهم‌تر می‌شود و ایده‌های خودمحورانه، بیشتر شکل می‌گیرد و امکان ِ نزدیکی و اتفاق و وحدت و یگانگی از دسترس دورتر می‌شود.....یعنی من از "وحدت وجود" و "گوهر یگانه‌ی بنی‌آدم" دم می‌زنم، اما پای ِ دلم در گِل ِ جسم فرو رفته و قادر به حرکت و رشد نیستم!......مثل داستان حضرت عیسی و خری که بر آن سوار است و می خواهد به مقصدی برسد، آیا می‌شود مسئولیت رسیدن به مقصد را بر عهده خر گذاشت؟!!
پس معلوم می‌شود اول باید مکان و مقام جسم خود را بشناسم و شرایطی را که باید برای آن فراهم کنم و بهای لازم و اندازه‌ای که در خور او باشد را در نظر بگیرم و بعد از آن به دنبال آنچه در وجود من به عنوان گوهر یکدانه و حقیقی و مشترک وجود دارد جستجو کنم و آن را یافته و به وحدت و یگانگی با هستی، صورت ِ حقیقی بدهم....

در این صورت است که شکل زندگی من در تضاد و رقابت و تقابل با دیگران قرار نخواهد گرفت و امکان همزیستی مسالمت‌آمیز فراهم می‌شود و الا آن "خودی" که بر مبنای جسم شکل گرفته و همه کاره می‌شود، همه چیز را برای خود می‌خواهد و هیچوقت هم قانع و سیر نخواهد شد!.....  
"سماع کودکان"

شکل ِ نیاز و وابستگی من به "احساس ِ خوشبختی"، به این علت است که من تامین این حس را به برآورده شدن ِ خواسته‌ها و آرزوهای خود گره زده‌ام و معنای زندگی را در این می‌دانم که همیشه غرق لذت و خوشی باشم و در غیر این صورت احساس ِ بی‌میلی به زندگی و افت روحی، حال و روز مرا به هم می‌ریزد......
بگذریم که واژه "خوشبختی" در تجزیه نهایی خود، اضافی و مصنوعی‌ست و حکم طعمه‌ای بر سر قلاب را دارد که به وسیله آن انسان‌ها شکار می‌شوند و از حقیقت زندگی و آنچه خود دارند بازمی‌مانند. منظور این است که شکل‌گیری حداقلی این باصطلاح "خوشبختی" دستکم نیاز به یک زمینه ثابت و متعادل دارد و انتظار چنین ثبات و تعادلی در آنچه از زندگی و روابط بین جوامع انسانی شاهد آن هستیم، انتظاری بی‌سرانجام است.
با این وصف، آیا نباید در جستجوی این بود که از درون شاد و سرخوش باشیم و از رنج و سختی و درد، پرهیز کنیم؟!.....هم می‌توان گفت بله و هم نه!..... به یک معنا سرنوشت بشر غم و رنج نیست اما مشکل اینجاست که شکل ِ خواستن ِ خوشبختی‌ و چگونگی حرکت به سمت آن است که به عوض شادی و نشاط برای ما درد و رنج و درگیری بیشتری می‌آفریند. مهمترین نکته توجه به این مطلب است که بدانیم "خوشبختی و نشاط" در بیرون و وابسته به شرایط بیرونی و یا در آینده‌ای دور یا نزدیک یا موقعیتی خاص نیست که بایستی آن را به دست بیاوریم یا شرایط رسیدن به آن را با طرح و برنامه فراهم کنیم.....این شکل از نیاز ِ کاذب به خوشبختی، حاصل فکر و ذهن است یعنی ذهن من با افکاری اضافی، یک شکل ِ ایده‌آل را جلوتر از خود قرار می‌دهد و بعد شروع می‌کند به تهیه ابزار و وسائل و تلاش می‌کند تا به آن برسد.....این شیوه از حرکت خواه‌ناخواه بدون درگیری و برخورد نخواهد بود و ضمن اینکه چنین هدف‌‌گیری‌هایی مقرون به نتیجه نیست، قوزی هم بالای قوز قبلی اضافه می‌کند و مجدانه، به فرسایش و اصطکاک و اتلاف عمر و انرژی ما منجر می‌شود.
باید دانست که یک شکل از خوشبختی ِ بی نام و نشان و تعریف نشده در درون هر کس وجود دارد که منشاء و محل پیدایش آن تعادل و آرامش درونی‌ست، حالتی که شاید بشود به آن نام "شعف" را داد.....شعف، حالتی پرشور و انرژی‌مند است که برعکس ِ "احساس ِ خوشبختی"، سوخت خود را از تغییرات و ارتباطات و مدارج و مناصب بیرونی نمی‌گیرد.....شعف حالتی فطری و حقیقی‌ست....و البته کیفیتی است که برای رسیدن به آن تلاشی نکرده‌ام و طلبکار آن نیستم، بنابراین در هر سطح و اندازه‌ای که بروز کند کمال مطلوب است و در فضای آن، بود و نبود و کم و زیاد معنا و مفهومی ندارند....

"شعف"، حاصل ِ شهود و حضور در حال و پرهیز از افتادن در دام افکار است.....مثل کودکان که به جهت اینکه هنوز گرفتار هجوم افکار نیستند اغلب حالتی ریلکس و شاد دارند و با کوچکترین نغمه‌ای به سماع درمی‌آیند......  

سادگی و ساده بودن، پهلو به پهلوی شاید حماقت و ساده‌لوحی بزند......اما تعبیر ِ شخصی که ساده است(البته او از رفتار خود تعبیری ندارد، من اینگونه در نظر می‌گیرم) به جز این است.....او در سادگی حماقت نمی‌بیند.....و در عوض از بند قضاوت دیگران آزاد است.....آزاد است از اینکه بخواهد برای مخاطبین نمایش ِ دانش و هوش و حاضر جوابی بدهد.....شاید کلمه "آزادی" را هم مثل کلمات ِ "معنویت" و "خدا"، خیلی محدود کرده‌ باشیم....البته برای کسب این نوع از آزادی باید به بی‌نیازی از دیگران رسید.....کسی که بی‌نیاز از دیگران است نقشه نمی‌کشد و در جستجوی موقعیت نیست.....به همین جهت چشم به هر سفره‌ای ندارد و در همه حال "نادانسته" از نفس خود پاسداری می‌کند.....تا دیگران از درندگی آن محفوظ باشند!....

کیفیت ِ درونی "سادگی و ساده‌بودن" خواستنی نیست....یعنی نمی‌توان تمایل به ساده‌بودن داشت!....چنین تمایلی، از مقایسه ذهنی بین یک ایده‌آل ِ مطلوب با عنوان ِ "سادگی" و یک خصوصیت نامطلوب مثلا "مرد ِ رند بودن"، حاصل می‌شود.....یعنی من می‌بینم همه "مرد ِ رندی" را نفی و نهی می‌کنند و از سادگی و صمیمیت تعریف می‌کنند پس تمایل پیدا می‌کنم تا "ساده" باشم.....بنابراین با توسل به یک ایده و فکر، وادار به "عکس‌العمل" می‌شوم....در صورتیکه "ساده‌بودن" یک "عمل" است.....عملی ناب و خالص که از روی یک ایده و فکر و با طرح و نقشه و به طور کل به شکلی "دانسته" و برنامه‌ریزی شده، استارت نمی‌خورد.....منشاء آن از فطرت و ذات انسان است....جایی که همه انسان‌ها در داشتن آن مشترک هستند......اما همه بنا بر عللی،  لزوما ارتباط خود را با آن در دسترس ندارند.....فطرت انسان منشاء و جایگاه بروز اینگونه "اعمال" ناب است.....برای دست پیدا کردن به عمل ِ ناب و مخلصانه باید رنج و درد و فاجعه‌ای که اعمال و رفتارهای "عکس‌العملی" برای من ایجاد می‌کند را آگاهانه درک کنم و به قول مولانا کارد به استخوان جان من برسد تا وادار به برگشت به سمت "فطرت انسانی مشترک خود" شوم......

اعمال مبتنی بر فطرت رو به تعالی، انرژی‌مند، نیک‌پی و بدون اصطکاک هستند و به جهت اینکه بر بستر حقیقت جریان دارند و متکی به برنامه‌ریزی‌های ناقص و کوتاه مدت نیستند، خیر و خوبی آنها همه‌جانبه و عام‌المنفعه است. 
ما به طور ناخواسته معمولا دیدگاه‌ها و حتی نگرانی‌های خودمان را به بچه‌ها انتقال می‌دهیم.....البته شاید دلیل کار ما این باشد که بچه را به یک درک منطقی و در ادامه برخورد مناسب با دنیایی که داریم برسانیم....اما معلوم نیست منطق‌هایی که ما بر اساس آنها عمل می‌کنیم، همه‌جانبه و فراگیر باشند!.....

فکر می‌کنم روزی خواهد رسید که ما بزرگترها را در یک نوع قرنطینه نگهداری کنند و اجازه ندهند به بچه‌ها نزدیک شویم  


نسیه نداریم!

خواجه عبدالله انصاری یکجایی وسط مناجا‌ت‌هایش یکباره درمی‌آید و بدون مقدمه میگوید: "نسیه را مال مدان".......و ما وقتی کمی فکر می‌کنیم درمی‌یابیم که نسیه دو وجه داره....یا نسیه داده‌ای و یا نسیه گرفته‌ای.....در هر دو صورت وقتی می‌گوید نسیه را مال مدان....یعنی اگر نسیه گرفته‌ای بدان که مال تو نیست و در نهایت باید یا خود ِ جنس و یا پول ِ آن را به صاحب‌اش برگردانی و این وظیفه‌ای بر گردن توست.....حالا قسمت جالب‌تر ماجرا وقتی است که  نسیه داده‌ای.....در این صورت باز هم آن را مال ِ خود ندان....چرا که اگر در مقابل آن قول ِ شفاهی گرفته‌ای که فقط باد هواست و اگر چک و دست‌خط گرفته‌ای که آن هم تکه کاغذی بیش نیست!....

....در فرهنگ ِ داد و ستد و معاملات که بیشتر در بین ما ایرانی‌ها رواج دارد صفت ِ "بد بده bad bedeh" بودن خیلی رایج است.....یعنی می‌بینی طرف باید در مقابل جنس و خدماتی که دریافت کرده، ادای دین کند و وجه آن را بپردازد اما تو گویی قرار است به جای پول دادن، جان بدهد!....باید با مقاش (با قاف ِ مشدد) از داخل جیب‌اش پول را بیرون کشید....بعضی‌ها هم که اصلا لباس‌های‌شان جیب ندارد یا اگر داشته باشد محض احتیاط در آن را کوک زده اند!....
علل مختلف است، اما علت‌العلل می‌تواند بی‌اعتمادی همه‌جانبه باشد و این عقیده که همه را آب‌زیرکاه می‌دانم.....با خود می‌گویم بگذار حالا فعلا پول‌اش را ندهم از کجا معلوم معامله درست از آب دربیاید؟!!....این مطلب که همه می‌خواهند به یک ترتیبی بار خود را ببندند و حال و وضع بقیه برایشان چندان اهمیتی ندارد هم دخیل ِ در ماجراست.....بر همین مبانی و با تکرار و تلقین ِ بیشتر، صفت ِ "بد بده bad bedeh" بودگی همه‌گیر می‌شود و به تدریج به صورت شرطی‌شده در درون من عمل می‌کند و به لحاظ اینکه آدمیزاد قابلیت پیشرفت و تکامل دارد کم‌کم به مرحله‌ی بالاتر و کامل‌تر ِ "مال مردم خوردگی" نزدیک می‌شود که البته این یکی، حکایتی جامع و جداگانه دارد!!......


1: مقاش، همان موچین است که با آن زیر‌ابرو برمی‌دارند، اسم مدرن و امروزی آن را نمی‌دانم.
برزیل حتما اول می‌شود!

 در خبرها آمده که به مناسبت برگزاری جام جهانی در برزیل، قاچاق‌فروشان کوکائین در کلمبیا و پرو و کشورهای همسایه برزیل، در نظر دارند در یک اقدام هماهنگ با قاچاق فروشان برزیل، از بازار ِ داغی که در این ایام پیش آمده، نهایت سوء استفاده را بکنند و با در نظر داشتن شلوغ بودن سر پلیس و فرصت‌ ِ به دست آمده، برزیل را به مقام اول برسانند!
ظاهرا امریکا مقام اول جهانی را در مصرف کوکائین دارد و برزیل مقام دوم را و امید فراوانی وجود دارد که قاچاقچیان فداکار و از جان گذشته‌ی برزیلی با استفاده از این فرصت طلائی، جبران مافات کنند و با تکیه بر مصرف توریست‌های ورزش دوست! که به تعداد بالا برای دیدن مسابقات فوتبال به این کشور سفر می‌کنند، مقام اول ِ مصرف کوکائین را برای یکبار هم که شده از آن ِ خود کنند!......
قدیم‌ها پدرها و عموها و دائی‌ها به فرزندان و خواهرزاده‌های خود(البته فقط پسرها نه دخترها!!) وقتی می‌خواستند نصیحت کنند می‌گفتند: ببین پسرم یا ببین عموجون، هر وقت میخای عشق و حال کنی هیچوقت تو محله خودت نباشه برو چهار تا خیابون اونورتر که کسی نبینه و تو محله خودت بدنام نشی، آره دائی جون مواظب باش!.....


حالا هم داستان این توریست‌های چند منظوره خیلی جالبه.....برای دیدن آثار باستانی و یا مسابقات ‌ورزشی و غیرو به کشورهای هدف می‌روند و در ادامه، "آن کار ِ دیگر می‌کنند!"      
امروز صبح در مسیر رفتن به محل کار به صحنه‌ی جذاب و تاثیر‌گذاری برخورد کردم.....سر چهارراه و در ردیف جلوی ماشین‌هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند، منتظر سبز شدن چراغ بودم.....همینطور که از لابلای ماشین‌های عبوری روبروی خود را نگاه می‌کردم، مردی حدودا چهل ساله را دیدم که پسرکی 10 یا 11 ساله را در حالیکه دستش را پشت گردن او می‌گذاشت، تقریبا به جلو هل می‌داد و سعی داشت او را از لابلای ماشین‌ها عبور بدهد و به پیاده‌روی مقابل برساند......به نظر می‌رسید که پدر او باشد یا شخصی که وظیفه داشت از او مراقبت کند و او را به مقصدی برساند....تا اینجای کار مطلب بخصوصی در بین نبود تا اینکه نزدیک‌تر شدند و من یکدفعه با مشاهده‌ی چهره پسرک و کندی و کرختی که در رفتار و عدم تعادل نسبی که در راه رفتن داشت، متوجه شدم که او مبتلا به سندروم داون است.....جدای از همه اینها مشخص بود خواب‌آلود است و انگار به زور او را از خواب بیدار کرده و رو به راه کرده بودند....و دائم در حین ِ حرکت چشمان ِ نیمه‌باز خود را می‌مالید و گاهی از لابلای پلک‌ها نگاه بی‌خیال و ساده‌ی او به چشم می‌آمد....در همان چند لحظه، مجموعه‌ی معصومیتی که در چهره و رفتار بدون تکلف و ساده‌ و سبُک ِ او بود به شدت مرا تکان داد و از مقایسه‌ی رهایی و آزادی که خواسته یا ناخواسته در وجود او سرشار بود و مقایسه آن با رفتارهای سنگین و کدری که اغلب در خودم و دیگران شاهد هستم به فکر فرو رفتم......حتی شاید این نقش و نقاب‌های چند لایه و رنگارنگ که در جامعه به صورت می‌زنیم را در بچه‌های هم سن و سال او هم شاهد باشیم!.....ما که از دست رفته‌ایم....لااقل بیایید بچه‌های معصوم و پاک و بیگناه را آلوده‌ی طرز نگاه و شیوه‌ی زندگی خود نکنیم!.....فرزندان ما یا کودکانی که به واسطه‌های مختلف کم و بیش با آنها در ارتباط هستیم و امکاناتی در دسترس ماست که می‌توانیم در زندگی آنها موثر باشیم.....کاش این اثرگذاری در راستای خیر و حقیقت باشد...البته آن خیر و حقیقتی که آزاد و رها از تاویل و تفسیر‌های مغرضانه باشد.

دنیای شاد و بی طرف و ساده و کودکانه‌ی آنها را آلوده‌ی مقایسه و رقابت و در ادامه بیرحمی و خشونت نکنیم.  

لازمه یک زندگی سالم، داشتن ِ تعادل در روحیات و آرامش و سکوت و سکون ِ درونی می‌باشد......و مهمترین عنصر برای مهیا شدن این فضا، "پذیرش ِ خود" است.......یعنی من این چیزی را که هستم چه به لحاظ ظاهری و فیزیکی و چه به لحاظ مرتبه و موقعیت اجتماعی(که شامل عناوین و اعتبارات مادی و نظری می باشد) بپذیرم. "پذیرش خود" یعنی نخواهم چیز دیگری بهتر از اینکه هستم، باشم(البته این نخواستن ِ چیزی بودن، نزد خودم آسان‌تر است......قسمت مشکل‌تر مسئله آنجاست که در نظر دیگران نخواهم چیزی باشم که به مراتب سخت‌تر و پیچیده‌تر می‌شود!).
چنین پذیرشی(اینکه نخواهم چیزی جز همین که هستم، باشم) متناقض به نظر می‌رسد و با عقل جور در نمی‌آید و در نگاه اول با در نظر گرفتن اصول ِ اولیه تامین معاش و حفظ سلامت دنیوی همخوانی ندارد و گویی تبلیغ یک شکلی از انفعال و تن‌پروری‌ست..... باید توضیح داد که صحت چنین پذیرشی با در نظر گرفتن رعایت اصولی است که عقل معاش توصیه می‌کند و البته آن عقل معاشی که فارغ از سلطه و زیاده‌خواهی‌های نفسانی باشد....و با عدم رفاه و تلاش نکردن برای داشتن یک زندگی سالم و آبرومند تناقضی ندارد......و کاملا توجه به زد و بندی دارد که من با اتصال روحی و شخصیتی خود با موقعیتی که دارم، احساس کمبود و نقص می‌کنم و در صدد برمی‌آیم که این نقیصه توهمی را برطرف کنم!.....و در این رابطه بنا بر سلیقه و مکانی که در اجتماع به لحاظ مادی یا معنوی دارم، سلیقه‌ای درونی پیدا می‌کنم و به نسبت این سلیقه و تمایل و در کورس ِ رقابت‌ها و مقایسات، احساس غبن و عقب‌ماندگی و یا تعالی و پیشرفت می‌کنم و بر همین مبنا با امواج خیالی لذت و غم، بالا و پایین می‌روم!.....و مسلما در این تلاطم، هیچ تعادل و آرامشی نخواهم داشت......


در قسمت بعد در مورد پذیرش خود و ارتباط آن با پذیرش دیگران نکاتی را یادآور خواهم شد.   
در مطلب قبلی گفتیم که "پذیرش ِ خود" این امکان را به من می‌دهد که تلاطمات روحی خود را کاهش داده و با برخورداری از درونی آشتی و آرام، به امکاناتی که دارم بینا و دانا شوم و از آنها استفاده کنم....پذیرش خود منجر به یک نوع بی‌نیازی حقیقی می‌شود که انرژی‌های شخص را آزاد می‌کند....آزادی از پرداختن به امور و افکاری که به شروع و پایان آنها آگاه نیستم.......و در ادامه‌ی پذیرش خود، "پذیرش ِ دیگران" هم قابل طرح است.
امروز اتفاقا در فیسبوک به نوشته‌ای برخورد کردم که یکی از دوستان در آن به گروهی اشاره می‌کند که رفتار و کردار آنها را نمی‌پسندد و پذیرش چنین مطالبی برایش دشوار می‌نماید، با این متن: 

  "ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻟﺠﻦ ﭘﺮﺍﻛﻨﻲ ﻫﺎﻱ ﻳﻚ ﻣﺸﺖ ﺑﻲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﺑﻲ ﺑﻮﺗﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻲ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺩ ﺷﺪ ، ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ
ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻫﻢ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻓﻜﺮ ﺑﻴﻤﺎﺭﺷﺎﻥ ﻛﻪ ﺟﺰ
ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﻱ ﻣﺸﻤﺌﺰﻛﻨﻨﺪﻩ ﺟﻨﺴﻲ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﻢ"

بحث این نیست که من حق دارم در مورد کسانی دیگر چنین قضاوتی داشته باشم....مخصوصا وقتی شیوه زندگی و رفتار آنها هیچ تداخلی با زندگی من ندارد.....موضوع اینجاست که من با پرداختن به ایرادهایی که به دیگران می‌گیرم مقدار فراوانی انرژی در درون خود ایجاد می‌کنم و این انرژی را به مصارفی کاذبی می‌رسانم.....یعنی ضمن اینکه فضای درونی خود را در اشغال مطالبی بی‌ثمر قرار داده‌ام و از خود و گذران ِ خود غافل مانده‌ام، ذخیره‌ی انرژی خود را که برای موارد لازم‌تری به آنها نیاز دارم، به هدر داده‌ام.....

نکته دیگر اینکه هر انتقادی باید با طرح کردن روش ِ عملی بهتری همراه شود و بهترین روش ِ جایگزین و موثر، "پذیرش دیگران" همراه با سلم و مدارا است تا با جلوگیری از تقابل و درگیری عقاید و روش‌ها، امکان ِ دیدن و شنیدن و انتخاب ِ بهتر را برای دیگران فراهم کرده باشم.   

"آب را گل نکنیم"

یکی از وسوسه‌هایی که باعث تحریک و احیا و حقیقی جلوه کردن ِ نفس و منیت می‌شود این است که دائم بر اساس ِ "کسب منفعت برای خود"، دیگران را قضاوت کرده و آنها را به خسیسی و زرنگی و مرد‌ ِ رند بودن متهم می‌کنم......و در ذهن ِ خود به آنها تهمت می‌زنم و با خود زمزمه می‌کنم که: ببین، فلانی داره برای من زرنگی میکنه! چرا که بطور مثال در یک سفری که در پیش داریم می‌خواهد اتومبیل‌اش را نیاورد و با زرنگ‌بازی  خود را سر ِ من خراب کند و از دست‌ودل‌بازی من سوء استفاده کند!.....و در طوفان این افکار و خیالات، خود را درگیر ِ جوی غیرحقیقی اما پرفشار و "حال" برهم‌زن می‌کنم.....و البته در خلال مراحلی که این بادها در ذهن من می‌وزد، خود را برحق فرض می‌کنم و طرف مقابل را شایسته هرگونه انتقاد و سرزنش!......و در نهایت شاید با ترفندهایی که بلد شده‌ام این آب‌زیر‌کاه بازی ِِ او را خنثی ‌کنم و به شکلی رضایت ِ نفس خود را به دست ‌آورم....یا اصلا به طریقی دیگر و با دلخوش کردن به اینکه، ای بابا چه اشکالی دارد، بگذار همه بدانند که من چه آدم سخی و با گذشتی هستم و چگونه برای دوستان فداکاری می‌کنم و از سر و جان خود می‌گذرم، یک رضایت ِ نصفه‌نیمه برای دل بیمار خود حاصل کنم!...یا اصلا بگویم: بگذار با این برخورد ِ سخاوتمندانه یک درسی به این دوست خسیس و مرد ِرند بدهم تا او هم بفهمد و رفتار خود را اصلاح کند!.....اما همه این آمد و شدها و گرفتار شدن ِ من در دام گفتگوهای ذهنی، نفس را به نتیجه دلخواه خود می‌رساند و آن هم این است که خود را مطرح می‌کند و تداوم می‌دهد و مرا از "بودن" در حقیقت ِ خود بازمی‌دارد!.......

چگونه می‌توان گرفتار این بازی ِ باخت‌باخت نشد؟!....چرا اغلب به سرعت در دام ِ قضاوت و عکس‌العمل‌های شتابزده گرفتار می‌شوم.....تو گویی این من نیستم که عمل می‌کنم یا آنقدر افکار من سریع رقم می‌خورد که فرصت درک و پیمایش امور را بر اساس روالی روشن و حقیقی پیدا نمی‌کنم!؟.....

اگر دقت کنیم مشکل اصلی "غایب بودن در لحظه" است.......یعنی من ِ غیر واقعی  بر اساس یکسری داده‌های ذخیره شده قبلی و قدیمی، قوای ذهنی را در دست می‌گیرد و از بررسی و توجه به آنچه در حال حاضر شاهد هستم، غفلت می‌کند و با سرعت و به طور اتوماتیک و از پیش تعیین‌شده، حکم صادر می‌کند!.....

تمرین ِ حضور و مشاهده‌گری و توجه به آنچه در حال ِ وقوع است، سایه‌ی ابر غفلت را از چهره خورشید حقیقت کنار می‌زند و ظرفیت مرا در پذیرش ِ کنش و واکنش‌های اجتماعی بالا می‌برد و با رهایی از کدورت و بر هم خوردگی ِ سکوت و آرامش درونی، به این حقیقت واقف می‌شوم که آنچه من از دیگری انتظار دارم فقط یک دست‌آویز و ابزار در دست نفس و منیت است تا به وسیله آن تعادل وجودی مرا بر هم بزند و از آب گل‌آلود ماهی بگیرد!......   
در گزارشی تصویری از تجربیات یک خانم روان‌پزشک در ارتباط با بیمارانش و چگونگی ترس ِ آنها از حیوانات و حشرات و پرندگانی که اغلب بی‌آزار بودند، نکته‌ی قابل توجهی دیدم.....
اینکه من دوست نداشته باشم دائم در قفس پرندگان باشم یا دوست نداشته باشم دائم پروانه‌ها و شاپرک‌ها روی سر و بدنم بنشینند کاملا طبیعی و قابل پذیرش است.....اما ترس ِ من هنگام دست زدن و نگاه کردن به "عکس ِ" یک پروانه یا سوسک یا حتی مار و رطیل، جای سوال دارد.....یا بالا رفتن فشارخون یا ضعف و فرار کردن بی‌اراده همراه با فریاد و تقاضای کمک، تنها با دیدن ِ یک خفاش یا موش، خیلی بدتر و غیرقابل قبول‌تر از آن است!......

نکته‌ی مورد نظر، تاثیر‌پذیری غیرارادی و بر اساس ِ "ذهنیات و خاطرات محفوظ در حافظه" است که چنان فضایی را بر روح و روان من حاکم می‌کند که قادر به درک موقعیت و میزان ِ وجود خطر به طور طبیعی نیستم و شکل برخورد من با آنچه با آن مواجه هستم بیشتر بر اساس پیش‌فرضهایی تحمیلی و تاریخ گذشته و غیرواقعی قرار دارد نه آنچه هست و حقیقت دارد!.....
یعنی ذهن من به طور شرطی و به شکلی ابتدایی و ناشیانه و بدون علم ِ حضوری، خود را جلو می‌اندازد و در برآورد ِ شرایط بزرگ‌نمایی کرده  و با چشم بسته حکم می‌کند و با در دست داشتن سرنخ ِ اراده، حکم ِ صادره را عملی می‌کند!.....چنین عملی به جهت اینکه مشمول ِ هماهنگی با واقعیت ِ موجود و حقیقت ِ جاری نیست، خواه‌ناخواه تبعاتی نا به راه و در تقابل با حقیقت ِ هستی خواهد داشت و مرا از آنچه هست و حقیقت دارد دور و گریزان و به سمتی غیر ِ حقیقی و نا به جا سوق خواهد داد.....
مثل وقتی که من نگران حرف ِ مردم هستم و از اینکه نتوانسته‌ام تا به حال زوجی مناسب برای خود پیدا کرده و ازدواج کنم دائم تحت فشار و دلواپس ِ تلقینات جامعه باشم و ذهن من بر اساس شرطی شدن با رسومات و قراردادهای اجتماع به شکلی افراطی، توهُم ِ اهمیت ِ حرف مردم را در وجود من آنقدر بالا می‌برد که برای گریز از وضع موجود، عجولانه و نسنجیده به دامن یک زندگی مشترک فرو می‌افتم.....
یا انتخاب روشهایی برای زندگی صرفا به این دلیل که با شکل و شمایل استانداردهای روز هماهنگ است هرچند به لحاظ روحی و امکانات مادی هیچگونه توان و تمایلی برای حضور در چنان وضعی را نداشته باشم.....

اتفاقا می‌شود ملاحظه کرد که به طور معمول، فضاهای اجتماعی که تابع ِ شکل‌های خاصی از مد و رفتار هستند و دیگران را به علت عقب‌ماندگی سرکوفت می‌زنند، بعد از مدتی به همان اشخاص که استقلال عمل و شیوه‌ی زندگی واقعی و اصیل خود را پیش می‌برند گرایش پیدا کرده و شکل برخورد آنها را تقلید می‌کنند و  چه بسا از این راه بتوانند مشمول تغییر و درک حقیقت اصیل خویش قرار گیرند.....         


به آینده خوش‌بین و امیدوار هستید یا بدبین و نگران؟

در هر دو حالت فرقی نمی‌کند!....

ما همواره با نگرانی سعی داریم برای آینده تجهیز شویم....از لحاظ مادی و حتی معنوی!!....آینده‌ها برای ما و دیگران بدون توجه به خیالات و دلواپسی‌های ما آمده و گذشته و ما شاهد بوده‌ایم که گاهی پیش‌انگاری‌های ما غلط بوده و جایی برای نگرانی وجود نداشته و البته در مواردی هم حسابگری‌های ما تا حدودی به کار آمده است....
اشتباه نشود، منظور من رها کردن امور به دست تقدیر و زندگی انفعالی نیست....

اگر زندگی کردن را همچون برنامه‌ریزی برای رفتن به یک کوهنوردی دسته‌جمعی در نظر بگیریم.....به طور حتم ما بر آنچه از نیرو و توان و تجهیزات داریم تکیه خواهیم کرد و با اطلاع از فصل و پیش‌بینی‌های هواشناسی و طول مسیر، لوازماتی را کمتر و یا بیشتر همراه خواهیم داشت....همینطور نقشه راه و چگونگی استفاده از تجارب خود و دوستان همراه و آنچه از امکانات به همراه داریم را مد نظر خواهیم داشت....اینکه از چه راهی و چگونه صعود کنیم و با تقسیم توان و انرژی خود برای طول مسیر در کجا اطراق کنیم و چه مقدار آذوقه و خوراک همراه خود داشته باشیم....
ما کفش خوب برای خود تهیه می‌کنیم اما نگران ِ پاره شدن کفش خود نیستیم...ما غذای مناسب و کافی برمی‌داریم اما نگران مردن از فرط گرسنگی نیستیم....همینطور لباس مناسب برمی‌داریم اما نگران یخ زدن و مرگ بر اثر سرما نیستیم... قدم‌هایی حساب شده برمی‌داریم اما نگران سقوط و پرت شدن از بلندی نیستیم....
از ابتدای تصمیم برای حرکت، همواره با شوق و ذوق فراوان شاهد زیبایی‌های راه و آماده‌ی کوشش و تلاش و برخورد با مشکلات مسیر، تمام توجه خود را بدون اینکه ترسی از مرگ و برخورد با حوادث گوناگون ِ طول مسیر داشته باشیم به کار می‌گیریم و با اشتیاق فراوان به دیگران کمک می‌کنیم و از لحظه‌لحظه‌ی حرکت و صعود خود لذت می‌بریم.....

آیا برای زندگی روزمره و عادی خود هم چنین پر انرژی و فعال حضور داریم و از آنچه در حال گذر است برخوردار می‌شویم یا نود درصد فکر و ذهن ما مشغول کلنجار رفتن با خیالات نگران کننده برای آینده است؟!

بو و دود ِ کباب!

الفاظ واقعا بعضی وقت‌ها معجزه می‌کنند!....البته مثل صدای طبل!....یک طنین پرهیبتی دارند که درمی‌گیرد اما به سرعت عبور می‌کند و جای خالی آنها همینطور با دهان باز منتظر می‌ماند تا دوباره با یک  هیاهوی تازه پر شود!....
از لحاظ ِ دیگر شبیه بوی کباب هستند!....نمی‌توان منکر جذابیت آن شد!...می‌شود؟....انصافا نمی‌شود....اما می‌تواند جواب ِ شکم ِ گرسنه را بدهد؟!!....بر منکرش صلوات که نمی‌تواند.....

دوستی با اشاره به بیت زیر می‌گفت:

تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است،
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟!


خوب این یعنی چی؟.....هی نشستی ناله میکنی و میگی: تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است؟!.... این کار چه فایده‌ای داره؟.....اگر دوسش داری و میخواهی‌ش دستش را بگیر و ببرش خونه دیگه؟!!
عاشقی و خودباختگی!

"خودباختگی‌" و تسلیم شدن به اتوریته‌ها در هر صورت امری مضر و به جهت اتکایی که بر تقلید دارد، خالی از اصالت و کارآیی می‌باشد....(منظور از اتوریته، پدیده‌ها و شخصیت‌هایی‌‌ست که من بدون شناخت و درک ِ درونی و تنها بر اساس ِ تقلید و تبلیغات یا اقبالی که جمعیت‌ها به آن اشخاص و پدیده‌ها دارند، به آنها گرایش پیدا می‌کنم)...
فرد ِ خودباخته با شیفتگی و شیدایی مشخصی که از انگیزه‌های گونه‌گون و متفاوت درونی، کسب انرژی می‌کند و بدون بررسی و تعقل عمیق، تارهای تعلق و وابستگی را می‌تند و آنچه البته به جایی نرسد عقل است و منطق!    

جدای از معنی اصیل ِ عشق که در اینجا به آن نمی‌پردازم و بر مبنای کشش‌ها و تمایلات موجود بین دونفر که نام "عشق" را به آن می‌دهیم، عاشقی می‌تواند تنها یک کشش و کوشش ِ دوجانبه، بر اساس عملکرد یکسری عوامل فیزیکی و شیمیایی باشد که در سنین بخصوصی احتمال بروز آن بیشتر است و در زمان وقوع به رفتارهایی دامن می زند که شباهت زیادی به همین "خودباختگی و تسلیم به اتوریته‌ها" دارد!!.....
عاشق ِ چشم بسته و خودباخته جز خوبی معشوق نمی‌بیند و معشوق هم با کسب ِ انرژی از توجه و تمایل عاشق وجود خود را سراپا حسن و خوبی تصور میکند، همه این رفت و برگشت‌ها و شورها و شیرینی‌ها در گوشه‌ای محصور و جدا شده از کل ِ دنیای دو طرف ِ ماجرا رقم می‌خورد و مشکلات و اختلافات از زمانی سر باز می‌کند که این محدوده باید خواه‌ناخواه گسترده‌تر شود و نمایش عشق و دلدادگی در صحنه‌ی وسیع زندگی با زیرو بم‌های آن رقم بخورد.....جایی که همه شرکت‌کنندگان ِ در آن، درکی از این شور و عشق دوجانبه ندارند و بالطبع سهمی از انرژی ِ حاصل از آن، به آنها نمی‌رسد!!.....

در این زمینه مطالعه‌ی مطالب لینک زیر از نوشته‌های دوست گرامی آقای رضا عبد‌اللهی را البته با اجازه از ایشان توصیه می‌کنم:
http://yon.ir/lnZu


همواره عاشق باشید و عاقل.......