باغ ِ سبز ِ عشق کو بیمنتهاست،
جز غم و شادی در او بس میوههاست!
قدرت ِ تطبیق و هماهنگ شدن با شرایط مختلف، همواره به عنوان
یک استعداد مفید و موثر درونی میتواند به کمک آدمی بیاید و او را به سلامت از
تنگناهای مادی و یا "روحی، روانی" پیش آمده، عبور بدهد؛ ....به این صورت
که توانایی و استعداد ِ انطباق ِ ذاتی انسان، با تامین مهلت و ایجاد فرصت، شرایطی
را میآفریند تا وجود ِ ما با تکیه بر دانایی ذاتی خود، نیک را از بد تشخیص بدهد و
مسیر سالم را پیدا کند....
اما مواقعی وجود
دارد که آدمی محدودیتها و تنگناهایی را که خود(خود در اینجا همان هویت خود ساخته
یا نفس است که به جای فطرت انسان، امور را در دست گرفته) برای خود ایجاد کرده را به
گردن شرایط بیرونی میاندازد و در انطباق با آن موانع و محدودیتهای خیالی و
سوءاستفاده از همان استعدادی که گفته شد، تن به رکود و شرایطی خنثی میدهد و بقیه توانائیها
و داشتههای ذاتی خود را دانسته و ندانسته تعطیل میکند و اختیار و اوقات خود را
به دست "عادتها" میسپارد(عادت، میل به رکود و خمودگی و عدم تحرک دارد
اما انطباق آگاه و پوینده و جویاست) ......و در نهایت ممکن است آدمی را به این
نتیجه برساند که: "ای بابا این "وادی حقیقت و عشق" کجا هست و چگونه
جایی است و آیا اصلا لزومی دارد که به خودمان زحمت بدهیم و، قدم در راه بگذاریم و
طلب دیدار کعبهی یار را داشته باشیم؟! مگر همین جایی که الان تکیه زدهام و با آن
خو کردهام چه ایرادی دارد که بخواهم برای خود دردسری تازه درست کنم؟!".....
البته در فضای آشفته و بلبشویی که نفس میسازد و در آن شرکت
دارد، ایدهآلها چنان تصویر میشوند که بیشترین وجهه را داشته باشند و بالاترین
شیرینی و لذت را.... و من که به وعدههای رنگارنگ و خوش آب و رنگ اینچنینی انس
گرفتهام، ضمن اینکه تمایلی به عطر و رنگهای حقیقی ندارم، دلخوش به این وعدهها
به بردگی و بیگاری عادت میکنم.....و خود میلههای نامرئی قفسی خیالی را با "عادتها"
میسازم و پشت آنها متوقف میشوم و تصوری هم از رنگ آسمان حقیقت ندارم.....
این تجربه را شاید اغلب ما داشتهایم که در روال زندگی و
معاشرت با دوستان گاهی شده که در یک روز تعطیل از روی تنبلی و رکود، دعوت دوست و
یا دوستانی را برای بیرون زدن از محیط خموده و تکراری همیشگی رد کردهایم اما در
نهایت تسلیم اصرار و پافشاری آنها میشویم و به همراهی با جمع به سفری کوتاه و یا
بلند در کوه و دشت و طبیعت تن میدهیم و در بازگشت به خودمان میگوییم "عجب
کار خوبی کردم که پا در راه گذاشتم! فکرش را نمیکردم اینقدر خوش بگذرد و اینطور
روحیهام تازه شود!"....
فضای دلنواز و پاک و پر طراوت راستی و عشق و حقیقت هم به
همین صورت، بدون خستگی همواره قاصدهای خود را روانه میکند و از فرصتهای خلوت و
محدودی که پیش میآید استفاده میکند تا دعوت یار را به گوش ما برساند و مژده بدهد
که یک باغ پر گل و زیبا در مجاورت این قفسی که من از "خواستههای تن"
خود ساختهام وجود دارد که منتظر "حضور" من است!.......باغی که درب آن
همیشه به روی همه باز است......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر