امروز
صبح در مسیر رفتن به محل کار به صحنهی جذاب و تاثیرگذاری برخورد کردم.....سر
چهارراه و در ردیف جلوی ماشینهایی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند، منتظر سبز شدن
چراغ بودم.....همینطور که از لابلای ماشینهای عبوری روبروی خود را نگاه میکردم،
مردی حدودا چهل ساله را دیدم که پسرکی 10 یا 11 ساله را در حالیکه دستش را پشت
گردن او میگذاشت، تقریبا به جلو هل میداد و سعی داشت او را از لابلای ماشینها
عبور بدهد و به پیادهروی مقابل برساند......به نظر میرسید که پدر او باشد یا
شخصی که وظیفه داشت از او مراقبت کند و او را به مقصدی برساند....تا اینجای کار
مطلب بخصوصی در بین نبود تا اینکه نزدیکتر شدند و من یکدفعه با مشاهدهی چهره
پسرک و کندی و کرختی که در رفتار و عدم تعادل نسبی که در راه رفتن داشت، متوجه شدم
که او مبتلا به سندروم داون است.....جدای از همه اینها مشخص بود خوابآلود است و
انگار به زور او را از خواب بیدار کرده و رو به راه کرده بودند....و دائم در حین ِ
حرکت چشمان ِ نیمهباز خود را میمالید و گاهی از لابلای پلکها نگاه بیخیال و
سادهی او به چشم میآمد....در همان چند لحظه، مجموعهی معصومیتی که در چهره و
رفتار بدون تکلف و ساده و سبُک ِ او بود به شدت مرا تکان داد و از مقایسهی رهایی
و آزادی که خواسته یا ناخواسته در وجود او سرشار بود و مقایسه آن با رفتارهای
سنگین و کدری که اغلب در خودم و دیگران شاهد هستم به فکر فرو رفتم......حتی شاید
این نقش و نقابهای چند لایه و رنگارنگ که در جامعه به صورت میزنیم را در بچههای
هم سن و سال او هم شاهد باشیم!.....ما که از دست رفتهایم....لااقل بیایید بچههای
معصوم و پاک و بیگناه را آلودهی طرز نگاه و شیوهی زندگی خود نکنیم!.....فرزندان
ما یا کودکانی که به واسطههای مختلف کم و بیش با آنها در ارتباط هستیم و امکاناتی
در دسترس ماست که میتوانیم در زندگی آنها موثر باشیم.....کاش این اثرگذاری در
راستای خیر و حقیقت باشد...البته آن خیر و حقیقتی که آزاد و رها از تاویل و تفسیرهای
مغرضانه باشد.
دنیای
شاد و بی طرف و ساده و کودکانهی آنها را آلودهی مقایسه و رقابت و در ادامه
بیرحمی و خشونت نکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر