جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳


خانم‌ بزرگوار پرسید: چرا هیچوقت از زندگی  و خانه‌داری من ایراد نمی‌گیری....و کلا همیشه از هر چه که پیش می‌آید راضی هستی؟!!.... فکری کردم و گفتم: من برای این زندگی آنچنان خود را آماده کرده‌ام که اگر خدایی نخواسته حادثه‌ای پیشآمد کند و تو به هر علتی از کار بیفتی و ناتوان شوی، بار ترا هم بر دوش بگیرم و از تو هم پذیرایی کنم!....


و متوجه شدم که با وجود این پیش زمینه ذهنی، وضع موجود هر چه باشد، کمال ِ مطلوب است....     

سنگ ِ بزرگ، علامت ِ نزدنه!

حقیقت ساده و روان است و حقیقی زندگی کردن هم هیچ ربطی با پیچیدگی و سختگیری ندارد.....ولی اغلب ِ ما، آنچه را ساده باشد و در دسترس، دوست نداریم و چنین چیزی به نظرمان بی‌ارزش وکم‌‌مایه می‌آید!.....حتما باید مطلب و ماجرا به نظر سخت و بغرنج برسد! و از دل این سختی‌ها با تلاش زیاد و تحت فشار، عصاره‌ای را استخراج کنیم و آخرش هم معلوم نیست آن را به کار می‌بریم یا نه!!.....
با حقیقت بودن مثل نفس کشیدن است.....اگر قرار بود برای هر بار دم و بازدم جز‌ء به جزء ِ مراحل تنفس را کنترل کنم و در هر صدم ثانیه دستور لازم را صادر کنم مطمئن‌ن فراموش می‌کردم که بدن من در انتظار دریافت ِ اکسیژن در حال پرپر زدن است!....
از قدیم گفته‌اند: سنگ ِ بزرگ، علامت ِ نزدنه!.....یعنی وقتی یک نفر در دعوا سنگی بزرگ از زمین برمی‌دارد تا بر فرق ِ سر طرف مقابل بکوبد، دروغ می‌گوید،.... قصد ِ زدن ندارد فقط می‌خواهد حریف را بترساند!....یا برای جلب توجه دیگران است و می‌خواهد نمایش ِ قدرتمندی و جُربُزه بدهد!...


به قول سهراب سپهری: "ساده باشیم چه در باجه بانک، چه در زیر درخت!".....
خیلی جالب خواهد شد اگر روزی علم پزشکی تا جایی پیشرفت کند که بتوانیم به همان راحتی که یک فایل را از روی هارد سیستم کامپیوتری دیلیت می‌کنیم، فایل‌های ویروسی و اضافی را از روی حافظه و ذهن دیلیت کرده و از دست آنها خلاص شویم!!...
مثلا خاطره‌ی دیدار و معاشرت با فردی که در دوره‌ای از زندگی به او علاقه‌مند بودم و با او قصد ازدواج داشتم و حالا به هر دلیلی دیگر نمی‌توانم او را ببینم.....یا تاثیر ویرانگر ِ از دست دادن عزیزی که به شکلی عمیق به او وابستگی عاطفی داشته‌ام.....همینطور خاطرات ناخوشآیندی که در آنها دچار آسیب‌های شدید روحی‌روانی شده‌ام و مرور آنها هیچ فایده‌ای برای من ندارد و تنها مرا دچار حالاتی ناخوش و غمبار میکند....

در فیلمی واقعی خانمی در حادثه رانندگی از اتومبیل به بیرون پرتاب شد و ماه‌ها در بیمارستان در حالت کما بستری بود و بعد از معالجه معلوم شد در اثر ضربه مغزی همسر و فرزندانش را فراموش کرده....بنابراین خانواده او مجبور شدند طی مدت چند سال به بازسازی دوباره‌ی رابطه خود با او بپردازند و در این راه از مقدار زیادی عکس و فیلمهای قدیمی که داشتند کمک می‌گرفتند، هر چند این خانم در نهایت هیچوقت مثلا نتوانست به یاد بیاورد که در اولین حاملگی‌اش چه حالی داشته یا چگونه زایمان کرده....یا اینکه وقتی برای اولین بار دخترش را به مدرسه برده چه حسی داشته، اما کم‌کم با مراجعه به عکسها و فیلمها و همچنین حضور در زندگی روزمره، شروع به خاطره سازی و ذخیره‌ی خاطرات در حافظه کرد و به اصطلاح توانست به زندگی عادی خود برگردد!....
منظورم این است که برای نوع بشر چنین جا افتاده و اینطور طبیعی به نظر می‌رسد که حتما باید گذشته‌ای در حافظه خود داشته باشد تا با مراجعه به آن خود را بشناسد! و شخصیت و هویت خود را برای معاشرت و برخورد بر اساس آن محفوظات تنظیم کند....و اگر این سرنخ‌ها را نداشته باشد حتما خود را گم می‌کند و شاید هم عاطل و باطل بماند؟!!....
شاید بد نباشد به عنوان یک روش، اوقاتی را بدون مراجعه به گذشته و حافظه خود، به زندگی نگاه کنیم و کمتر از دریچه حافظه با دنیا رابطه داشته باشیم......هیچ چیز در دنیا ثابت نیست و نگاه ِ یکنواخت و از روی عادت به دنیا و موجودات آن می‌تواند به شدت کسالت‌بار و البته غفلت‌بار باشد....چرا که اینچنین دیدگاهی، باعث واماندگی و نقص ِ در نمایش و عرضه‌ی کمال ِ موجود خواهد شد.....آیا شما تلویزیونی را که دائم یک تصویر را نشان می‌دهد، سالم می‌دانی؟!!
.......................................
فابانو شین حتما باید گذشته‌ای در حافظه خود داشته باشد تا با مراجعه به آن خود را بشناسد! !

بله حتما حافظه‌ای برای اینکه اطلاعات لازمه را با مراجعه به آن دسترس داشته باشیم و امورات زندگی را با آنها بگذرانیم، لازم است....و این استفاده مناسب و بجا از ذهن و حافظه و مغز است...وقتی شغل من مهندسی ساختمان باشد باید تجربه و دانش کار خود را به روز کنم و در دسترس داشته باشم و الا مشکل ایجاد خواهد شد.....اما حقیقت ِ انسان آنچه به عنوان ِ من که با نام و عنوانی مشخص در خانه‌ای با آدرس معلوم زندگی می‌کنم و صاحب همسر و فرزند هستم، نیست!....یعنی برای شناخت ِ خود و بودن ِ واقعی، نمی‌توانم به این آدرس‌ها و نشانه‌ها مراجعه کنم!....
حقیقت ِ من جدای از همه این مراتب ِ بیرونی است و توقف در چنین برداشت اشتباهی، دور ماندن از حقیقت و صرف ِ عمر و انرژی در غفلت و گمراهی‌ست.... 
..........................................  

  بله حتما ما به حافظه‌ برای اینکه اطلاعات لازمه را با مراجعه به آن در دسترس داشته باشیم و امورات زندگی خود را با آنها بگذرانیم، نیاز داریم....و این روش ِ استفاده مناسب و بجا از ذهن و حافظه و مغز است...مثل وقتی که شغل من مهندسی ساختمان باشد و لازم است که تجربه و دانش ِ مربوط به کار خود را به روز کنم و در دسترس داشته باشم و الا مشکل ایجاد خواهد شد.....اما حقیقت ِ انسان آنچیزی نیست که با نام و رتبه‌ای مشخص، در خانه‌ای با آدرسی معلوم زندگی می‌کند و صاحب همسر و فرزند است!....یعنی برای شناخت ِ خود و بودن ِ واقعی، نمی‌توانم به این آدرس‌ها و نشانه‌ها مراجعه کنم!....
مبنا قرار دادن ِ حافظه برای تنظیم امورات بیرونی و داد و ستد اجتماعی بجا و مفید است اما استناد به دانستنی‌های محفوظ در حافظه برای شناسائی و درک خود، مراجعه به آدرسی اشتباه است....یعنی اینکه من ِ حقیقی ِ من، هیچ ربطی به اینکه من مهندس راه وساختمان باشم یا نگهبان ِ ساختمان ندارد!.... چرا که ممکن است که وضع مالی و حساب بانکی من با بالا رفتن رتبه و دریافت حقوق ِ بیشتر، تقویت شود اما اگر تمام عالم جمع شوند و رو به سوی جایی که من نشسته‌ام تعظیم و کرنش کنند، به اندازه سرسوزن به حقیقت ِ من چیزی اضافه نمی‌کند!....


به همین نسبت مراجعه به حافظه و مرور آن و یا خیال‌پردازی و رفتن به آینده‌ای که وجود ندارد، می‌تواند مرا از حال ِ خود و آنچه که هستم و واقعیت دارد دور کند و به امید ِ حلیم کاشان از شوربای قم هم جا بمانم!!....   

آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش
 و آنک می‌کرد او کرانه در میان آوردمش

گفتگو از "من ِ اصیل" انسان است که از جهان اصلی بیرون است و با شخصیتی ساختگی و غیرواقعی گرفتار توهمات و جهان خیالات شده و از حقیقت کناره می‌گیرد و دوری می‌کند....

 آنک عشوه کار او بد عشوه‌ای بنمودمش
و آنک از من سر کشیدی کش‌کشان آوردمش

به جای این من اصیل، از روی نادانی یک من ِ ساختگی و جعلی نشانده‌ام که خیلی هم عشوه‌گر است و با حیله‌گری دائم مرا گول می زند و از حقیقت خود دور می‌کند....اما من با آگاهی و دقت، به روش او پی بردم و این بار من به او کلک زدم و نگذاشتم به مقصود برسد....
و او را که گریزان بود و چهره پنهان می‌کرد تا به ماهیت‌اش پی نبرم، گرفتم و کشان‌کشان به محضر حقیقت آوردم.....

 آنک هر صبحی تقاضا می‌کند جان را ز من
 از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش

به او که دائم با عشوه‌گری از من متوقع بود و هیچوقت هم سیر نمی‌شد، رو دست زدم و در مقابل خواهش‌اش خواهشی دیگر آوردم و او را سردرگم کردم و از دستش رها شدم...
معمولا خواستن‌های نفسانی به حقیقت وجود ما چیزی اضافه نمی‌کنند و تنها نفس را چاق می‌کنند.....یعنی توخالی هستند و می شود این خواستن‌ها را با توجه به مواردی که کمتر مضر هستند دیگر موقتا دست به سر کرد و از گیر آنها خلاص شد....تا کم‌کم از قید شرطی شدگی توسط آنها رها شویم...  

جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
 از بیابان‌ها سوی دارالامان آوردمش

من از حقیقت دور و در بیابان فراق گم شده بودم اما از این بیابان‌گردی به سمت آبادانی و خانه امن و آرامش آمدم....

گفت جان من می‌نیایم تا بننمایی نشان
کو نشان کو مهر سلطان من نشان آوردمش

البته ابتدا قانع نمی‌شدم و حاضر نبودم دست از آن خیالات و اعتباریاتی که برای من خیلی مهم و با ارزش بودند، بردارم.....اما وقتی مُهر و نشان سلطان(آثار پر نور حقیقت) را دیدم فهمیدم که تا به حال راه را اشتباه می‌رفته‌ام...

 مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش

ترحم بر پلنگ تیز دندان.....ستمکاری بود بر گوسفندان

 چونک یک گوشه ردای مصطفی آمد به دست
 آنک بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش

مصطفی یا حضرت محمد، در اینجا تمثیل حقیقت و اصالت انسان است که رهایی از دوزخ نفس تنها با درک و تحقق درونی آن میسر می‌شود...تا از دوزخ نفس به بهشت آرامش و سکوت درونی برسیم....


تحقق درونی یعنی تنها اکتفا به الفاظ نکنم و آگاهی و دانش خودشناسی و عرفان را با تجربه در درون خود حقیقی کنم....
چرا انسان‌ خودکشی می‌کند؟!

البته باید بین عوامل بیرونی و تعاملات درونی که باعث این رفتار می‌شود تفکیک قائل شد....فرضا یک ورشکسته‌مالی که با مقدار زیادی بدهی و چک‌های برگشتی سنگین مواجه است یا شخصی که تحت شکنجه شدید و آزار جسمی و روحی دست به خودکشی می‌زند، بیشتر ِ انگیزه خود را از عوامل ِ بیرونی گرفته.....اما عاشقی که با مرگ معشوقه‌ روبرو می‌شود یا به علل مختلف مجبور به جدایی از او می‌گردد، ضمن اینکه تحت تاثیر علتی از بیرون قرار گرفته، شکل ِ تعامل درونی او با این واقعه هم منشاء اثر خواهد بود....یعنی در اینجا یک ترکیبی از عوامل بیرونی و درونی دخیل در ماجرا می‌شود.....
بر مبنای این تفکیک‌ها فرم نگاه ما به پدیده خودکشی می‌تواند متفاوت باشد.....البته بحث ِ تقصیر و کوتاهی نیست....خودکشی کردن تنها عملی‌ست که جستجوی تقصیر ِ عامل در آن دیگر معنایی ندارد چرا که دیگر فاعلی در بین نیست!....یا حداقل قضاوت در آن، نفعی به عامل نمی‌رساند....خودکشی در بعضی مواقع حکم آخرین تیری را دارد که در ترکش ِ یک جنگجو باقی مانده....


به طور قطع، یاس و نومیدی اصلی‌ترین علت ِ تاثیرگذار در این زمینه می‌باشد.....ناامیدی هم سمت ِ مقابل ِ چشمداشت و انتظار است....شاید قضاوتی نابجا و بیرحمانه و از موضعی ناآزموده باشد که عامل را گرفتار نفس و منیت بدانیم.....اما ساختار پیچیده و تودرتوی روان و شخصیت افراد می‌تواند سر از لطیف‌ترین و ظریفترین گلبرگ‌های گلهای خواهش و خیال در آورد که رنگهای آن از بوم ِ حقیقت رنگ نخورده و ریشه‌های آن در زمین آگاهی و واقع‌بینی گسترده نشده....    

نکته قابل توجه اینکه عمده‌ی درگیری‌های ذهنی و فکری آدمی، برانگیخته از روابط گریزناپذیر بیرونی است که در زندگی اجتماعی پیش می‌آید(اعم از خانواده و نزدیکان و دوستان و .....) و الا اگر من در دنیا تنها بودم مشکلات من در نهایت محدود به خودم می‌شد....منظور اینکه در دنیایی که شما تنها فرد ساکن در آن باشی، آیا نیازی به اسم داری؟!.....یا نیازی به ابراز هویت و معرفی در قبال شخص دیگری پیدا می‌کنی؟!

چنین احساس راحتی را حتما در ارتباط با کودکان و همینطور حیوانات تجربه کرده‌ایم، حالتی که شما خود را معذب و بدهکار احساس نمی‌کنی....همچنین نگران قضاوت و نظر طرف مقابل نیستی....در یک کلام حالت وهمی و خیالی "ترس" را در رابطه‌ی خود با یک کودک یا یک حیوان خانگی که با آن انس داری را حس نمی‌کنی!....ترس از پذیرفته نشدن و ناشناخته ماندن، ترس از اینکه نتوانی در سطح کسانی که با آنها معاشرت داری ظاهر شوی، ترس از اینکه ظاهری جذاب و دوست داشتنی نداشته باشی، و غیرو..... این موارد تنها گوشه‌ای کوچک از انواع "ترس‌"های ماست که دائما ما را تحت تاثیر خود قرار می‌دهد و وادار به اعمال و موضع‌گیری‌هایی می‌کند که بعضا دلخواه ما نیستند و مجبوریم در راستای ترمیم و هماهنگ شدن با آن رفتارها، اقدامات ناخواسته دیگری داشته باشیم.....


راه چاره، گریز از ترس نیست.....بلکه توجه به آن، روبرو شدن با آن و آگاهی به چگونگی بروز آن در ذهن است....با رها شدن از ترس در روابط اجتماعی و درک عمیق این حقیقت که چیزی برای‌گرفتن یا از دست‌دادن وجود ندارد(بی‌نیازی).... رفتارها و اعمال فرد بر اساس پدیده‌ای به نام "وارستگی" صورت می‌گیرد و دارای کیفیتی خودانگیخته و بی‌انتظار می‌شود که خیر می‌زاید و با شر و بدی میانه‌ای ندارد...... 
RAM

اگر به درون خود توجه کنیم کمتر کسی پیدا می‌شود که به شیرینی و لذت ِ مورد توجه دیگران واقع شدن آگاه نباشد! البته نیاز به کسب این لذت و شیرینی، سلسله مراتبی دارد و این مراتب، بستگی به شخصیت و هویتی دارد که من برای خودم سرهم کرده‌ام.....هر چه مبانی و تعاریفی که معرف ِ هویت من است  بیشتر از موارد بیرونی و روابط با دیگران اخذ شده باشد، نیازمندی من به جذب و دریافت توجه و تایید دیگران بیشتر خواهد بود.....و در این راستا به نسبت‌های متفاوت بسته به پیچیدگی‌های هویتی و شخصیتی که پیدا کرده‌ام، نوع این دریافت‌ها متنوع خواهد بود،.... مثلا وقتی من در شکل ارتباط اجتماعی و روابطی که با دیگران دارم  در نقش یک  شخصیت قوی و قدرتمند و بی‌نیاز ظاهر شده باشم، باید این تغذیه از بیرون را خیلی با احتیاط و مخفیانه انجام دهم چرا که احتیاج به توجه دیگران و تغذیه شخصیتی از توجه آنها، در این ساختار هویتی که برای خود سرهم کرده‌ام، یک ضعف به نظر خواهد رسید و گرفتار تناقض در نمایشات بیرونی خواهم شد....پس باید این نیازمندی را استتار کنم و از علنی شدن آن با حیله‌های ظریف و تودرتو جلوگیری کنم....
مشکل اینجاست که این شکل از دقتی که دائما باید در به کار بردن این ترفند‌های مخفی‌کارانه صرف ‌کنم، مقدار خیلی زیادی از (به اصطلاح) رم  RAM ذهن مرا اشغال خواهد کرد و مرا از توجه به اصل وجود و حقیقت خود و جهان هستی بازمی‌دارد.....و بیشتر انرژی من صرف ِ تدافع و تهاجم و سنگرسازی و برنامه‌ریزی برای تشخیص دوستان خیالی از دشمنان خیالی خواهد شد....و تلاش من برای انطباق با سرعتی که تغییرات بیرونی دارد ایجاد درگیری واصطحکاک خواهد کرد و در حرارت حاصل از این تنش‌ها، فرصت‌های طلایی را یکی بعد از دیگری خواهم سوزاند....

چاره کار، پذیرش ِ خویش است آنچنان که هستم و دست کشیدن ِ شجاعانه از بازی‌های نفس و رها شدن از چرخه‌ی نفس‌گیر و بی‌پایان ِ دلبری کردن!!


آیا آزادی جز این است؟! 
عشق، هیچ غمی با خود ندارد.....و هر ناله و ضجه‌مویه‌ای، برخاسته از نفس و منیت است.....و عشق نیست....

علاقه و احساس و کنش و واکنش‌های عاطفه و احساس و محبت و دوست داشتن و با اخلاق بودن، می‌تواند در لحظه باشد و به جا، بدون اینکه در ادامه و در ذهن، به صورت فکر و گفتگو تکرار شود و سکوت و آرامش درونی را دچار تلاطم و به هم ریختگی کند.....
در این صورت می‌توان، "دوست‌داشت"....."با محبت بود"...."اخلاق‌مدار بود"....."با احساس بود"......و البته با در نظر داشتن این نکته که از اینها برای معامله و بده و بستان استفاده نشود......به این ترتیب به همان "خلوص" می‌رسیم......یعنی تهش هیچ چیزی نیست.....مثل قند در لحظه و حال، آب می‌شود و تنها شیرینی آن به جا می‌ماند.....و آن شیرینی ِ عشق است......یا آن شیرینی، عشق است......

رعایت انصاف و صرفه‌جویی در روابط با دیگران

معمولا صرفه‌جویی و عدم اسراف در رابطه با مواد ِ مصرفی و مادیات مورد نظر قرار می‌گیرد، یعنی من به عنوان یک حقیقت لازم‌الرعایه اجازه ندارم به صرف اینکه پول ِ چیزی را پرداخت کرده‌ام آن شیء و یا کالا را دور بریزم یا هدر بدهم، چرا که بی‌نیازی من دلیل بر نیازمند نبودن دیگران نیست.....پس من مجاز هستم فقط به اندازه نیاز، آن هم در حد معقول مصرف کنم و بیش از این پذیرفتنی نیست....


در روابط بین آدمها هم و بخصوص آن شکل از ارتباطاتی که احتمال گسترش و تداوم و ریشه‌گرفتن دارد(همچون رابطه بین دو جنس مخالف)، توجه به عدم اسراف و آگاهی به مدیریت ِ درست و به جای رابطه، شرط سلامت ِ یک معاشرت دوجانبه می‌باشد....به عنوان نمونه، رفتارهای صادره از من  که منجر به امید و حرکت در طرف مقابل شود حتما باید صادقانه و با توجه به توان و تمایلی باشد که در راستای ادامه رابطه دارم و خود را ملزم و متعهد به اجرای آن می‌دانم(اگر معتقد به این باشم که بی‌دلیل و بی‌حساب نباید حتی یک برگ را از شاخه درختی جدا کنم!) در غیر این صورت حتما ناآگاهانه یا به عمد و با توسل به توجیهاتی که تنها با قوانین خودم هماهنگی دارد! به سوء استفاده از دیگران خواهم پرداخت و هزینه‌هایی را بر آنها تحمیل کرده و عدم تحمل ِ این هزینه‌ها را به حساب ضعف و ناتوانی آنها گذاشته و بی‌توجه به مسیر خودم ادامه می‌دهم!.....
تا توانی مده از کف به بهار ای ساقی
لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!
نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز
می‌گذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!
موسم گل نبود توبه عشاق درست
توبه یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!
اگر از روز شمارست سخن روز شمار
چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی
یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف
خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!
جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام
می‌کشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!
بی‌نوایم غزلی نو بنواز ای سلمان
در خمارم قدحی نو ز خم آر ای ساقی!


سلمان ساوجی

خلق اطفالند جز مست خدا ........ نیست بالغ، جز رهیده از هوا

اگر به خاطرات دوران کودکی برگردید و ایامی که پسرها به طور معمول تیله بازی و گردوبازی می‌کردند و دخترها خاله‌بازی و عروسک‌بازی را در دستور کار داشتند، حتما به یاد اهمیت و جدی بودن آن بازی‌ها و برد و باخت و داشتن و نداشتن‌های آن موقع هم خواهید افتاد.....و کمتر کسی‌ست که بتواند یک برد ِ موفق در بازی با تیله‌ها و به دست آوردن ده بیست تا تیله‌ی اضافی را فراموش کند یا دختری که قسمتی از لباس عروسک‌اش بر اثر سهل‌انگاری‌های کودکانه پاره یا کثیف شده بوده و حالا بعد از گذشت بیست یا سی سال توانسته باشد اهمیت آن واقعه و خاطره‌ی آن غصه را فراموش کرده باشد....
منظورم این است که اگر با این سطح رشد و نگاه ِ وسیع‌تری که الان پیدا کرده‌اید به اهمیت ِ مادی آن دارائی‌‌ها یا ضررهای کودکانه نگاه کنید، چند تا گردو و یا یک عروسک چه ارزشی برای شما خواهد داشت؟!......
بر همین مبنا، موقعیت فعلی شما هم از لحاظ اعتباری که به مادیات می‌دهید می‌تواند هنوز همان سازوکار ِ کودکانه را داشته باشد! اما اگر در این زمینه به دیدگاهی بالاتر و کامل‌تر از آنچه تقریبا به طور عام و گسترده در جوامع انسانی مطرح است و به شدت جاافتاده، نائل شوید، قادر خواهید بود تا حدود خیلی زیادی از تنش‌های حاصل از نوسانات و یا اعتبارات ِ مادی محفوظ و برکنار بمانید...

اشتباه نشود، در اعتبار ندادن به مادیات، منظور این نیست که برای تامین معاش معقول و کسب رفاه تلاش نکنیم.....بلکه آنچنان توجه و آگاهی مد نظر است که ضمن احاطه و پیشبرد امور، از وابستگی‌ها و محاسبات غلط و نابجا مانع می‌شود....
مادیات، نردبانی نیست که از آن بالا برویم و برای کسب پله‌های بالاتر به روح و روان یکدیگر چنگ بیاندازیم، بلکه امکاناتی است که باید توفیق ِ سیر و گذرانی مناسب را برای من فراهم کند.....              

گفت دنیا لعب و لهوست و شما .... کودکی‌ت و راست فرماید خدا
از لعب بیرون نرفتی، کودکی ....... بی ذکات روح کی باشد ذکی
جنگ خلقان همچو جنگ کودکان ....جمله بی‌معنی و بی‌مغز و مهان

(دفتر اول مثنوی)

آنچه در رابطه بین دو جنس مخالف تحت نام "عشق" مطرح می شود صرف نظر از معنای اصیل و عمیقی که این کلمه دارد....باید همچون یک مجسمه در کارگاه درونی انسان تراش بخورد و ماهیت اصلی آن روشن و واضح شود....و این تجربه و پختگی هر فرد است که نقشی تعیین کننده در شکل گیری حقیقی و نهایی این پیکره ایفا میکند....
آگاهی من به خود، پی بردن به این واقعیت است که هویت و شخصیت ِ تصوری من از خود، حقیقت من نیست.... این تصور ِ ذهنی (که دقیقه‌ای از آن فارغ نیستم!) می‌تواند شامل نام و عنوان و شناختی باشد که دیگران از من دارند و بر آن اساس با من مرتبط می‌شوند..... یا به واسطه‌ی تعلق ِ ذهنی من به اشخاص و ابزار و وسائلی ایجاد می‌شود که وسیله‌ی گذران ِ زندگی و گذر من از این برهه حیات هستند. این آگاهی و شناخت، مهمترین و اساسی‌ترین دانشی است که البته داشتنی و دانستنی نیست چرا که باز در ردیف دانستن‌های هویت‌ساز قرار خواهد گرفت....داشتن و دانستن آن موقوف به عمل کردن به آن است.......
اساسا انسان به دانسته‌های خود در مورد خود عمل نمی‌کند....و در عین حالیکه با وسواس و دقت تمام از کوچکترین خواص ِ مواد و اجناس در بیرون از خود مطلع است و بر اساس این اطلاع برنامه‌ریزی می‌کند و از آن انتظار دارد، به دقایق و ظرایف درونی خود توجه نمی‌کند و در عین ِ غفلت، عیار خود را نمی‌داند و گوهر خود را به کار نمی‌گیرد!....
در چنین وضعیتی دانستن ِ علوم مختلف ممکن است تبدیل به ابزاری مخرب و خطرناک شود(کما اینکه شده است!).....

معمولا خوب‌ها و خوبی‌ها آنچنان به چشم نمی‌آیند و نمود بیرونی ندارند و این البته دلیل بر کمبود خیر و صلاح و خوبی نیست....برعکس باطل و دروغ و ناصواب همیشه با سروصدا و انتشار و بوق و کرنا همراه است و بیشتر به چشم می خورد و شنیده می‌شود و به نظر در اکثریت می‌آید.....و همین مطلب باعث می‌شود که خوبها نومیدانه از هم بیخبر می‌مانند و تحت تاثیر ِ جو ناملایمی که درست شده احساس می‌کنند تنها و در اقلیت هستند....و این به طور قطع اشتباه و دور از واقعیت است...

خیر و خوبی همچون حقیقت، نرم و ملایم به سان نسیمی که شالیزار را شانه می زند و برگهای صنوبر را به هم می‌ساید، ساده و محجوب و سربه‌زیر می‌گذرد و رد ِ ماندگار ِ خود را در باطن و درون‌های قابل برجای می‌گذارد....اما بد و نابخیر، صحنه‌ی زودگذر و ناپایدار ِ زیاده‌خواهی و افراط را ناشیانه می‌آراید و در پایان ِ ناکام و نامراد ِ خود فرصت حسرت‌خوردن هم نخواهد داشت......

..................................

کم‌آمد

در حکایت نحوی و کشتیبان در دفتر اول مثنوی هنگامی که کشتی در مهلکه امواج گرفتار می‌شود ملوان آشنا با فن دریانوردی و شنا، به مرد نحوی(نحوی تمثیل کسی‌ست که اتکا به دانش ِ تئوریک دارد)می‌گوید:

 هیچ دانی آشنا کردن بگو،......گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست،......زانک کشتی غرق این گردابهاست!

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان......گر تو محوی بی‌خطر در آب ران

و در ادامه مولانا می‌گوید:

فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف.....در "کم آمد" یابی ای یار شگرف

مصرع "فقه ِ فقه و نحو ِ نحو و صرف صرف"، مثل نور‌ ِ نور، تاکید و اشاره به عمق و باطن هر پدیده دارد؛ یعنی آن اصلی که همه این ظواهر بر شالوده ی آن بنا شده و جریان دارد.......و درک و وقوف به  این حقیقت ِ اصیل را مستلزم ِ در "کم‌آمد" بودن آدمی می‌داند.....
واژه ترکیبی "کم آمد" را متضاد و متقابل با ترکیب "سرآمد‌" در نظر می‌گیرم...."سرآمد" به معنی ممتاز و برجسته و به اوج رسیده است! مثل سرآمد ِ روزگار خود بودن....
بنده در اینجا به تعبیری اضافی، مفهوم ِ انطباق خود با ظواهر کم‌عمق و گذرا را به "سرآمد" می‌دهم آنچه مرا از درک و همسایگی حقیقت دور می‌کند....تا در معرض قضاوت بیرونی و ظاهری برجسته باشم و مورد تایید....و هرچه سرآمد‌تر و برجسته‌تر از حقیقت دورتر!
به این ترتیب در "کم‌آمد" بودن، گرفتار قید و بند ِ تایید و تمجید و قضاوت و ملامت خود و دیگران نبودن است و پیروی نکردن از اعتباریات ِ زودگذر و سطحی دنیا به منظور کسب هویت و شخصیت‌ست، که نوعی رهایی و آزادگی‌  به روح و روان انسان می‌بخشد که محیط ِ گردش و پرورش وسیع‌تری را تجربه کنی تا احتمالا آن اصل ِ حقیقی در وجود تو محلی برای ظهور و بروز پیدا کند......  



تاثیر‌پذیری ذهنی

تا به حال سونا بخار رفته‌اید؟......معمولا وقتی کمی به هوای داغ و رطوبت درون آن عادت می‌کنید این تمایل را پیدا می‌کنید که علیرغم شرایط غیر متعارفی که وجود دارد به ماندن در آن ادامه دهید و توان خود را به رخ خودتان بکشید اما همواره گوشه‌چشمی هم به درب خروجی سونا دارید که باز است و هر زمان که بخواهید می‌توانید از آنجا خارج شوید و دوباره در محیط مناسب و عادی بیرون قرار بگیرید.....علت این توانایی و تحمل این است که ذهن شما مطمئن است که خطری وجود ندارد و این محدوده و میدان را به شما می‌دهد که توانایی بیست دقیقه و حتی نیم ساعت توقف را هم دارید....
حالا فرض کنید شما را به اجبار و به قصد آسیب به درون همان سونا پرتاب کنند و شیر بخار را در حد نصف شرایطی که ذکر شد، باز کنند.....به احتمال قوی بعد از 5 دقیقه احساسی نزدیک به خفگی و مرگ به شما دست می‌دهد!!.....
همین سازوکار و تاثیرپذیری ذهنی، در شکل نگرش و برخورد با محیط زندگی و روابط اجتماعی من نیز تاثیر‌گذار می‌شود و امکان درک و فهم ِتوانایی‌ها و استعدادهای مرا از من می‌گیرد!.....
یعنی به راحتی با پایین آوردن آستانه تحمل، قو‌ه‌ی تفکر و عقلانیت مرا به حالتی نیمه‌فلج درمی‌آورد و با ایجاد شرایظی وهمی و غیرواقعی مرا از درک صحیح شرایط و برخورد مناسب باز می‌دارد.....

به طور کل انسان به لحاظ ساختار اجتماعی اولیه خود در ابتدای تاریخ زندگی جمعی، برای یکسری عکس‌العمل‌های آنی و تدافعی به طور شرطی، برنامه‌ریزی و تجهیز شده و اگر چه شرایط فعلی او (هر چند در ظاهر) تغییرات کلی پیدا کرده، چنین روندی از تدافع و تهاجم، کارکرد ِ خود را در زمینه‌‌ی برخوردهای ذهن و فکر و سلیقه‌های متفاوت، در بیرون و اجتماع دنبال می‌کند....و عدم آگاهی وی به چنین روندی می‌تواند به شکلی تصاعدی او را از درک صحیح شرایط خود در ارتباط با حقیقت ِ زندگی محروم نماید....
به سراغ خودشناسی رفتن اگر به صورت روتین و روزمره دربیاید کسل‌کننده و ملال‌آور خواهد شد... انگار با این شکل برخورد، این "خود"ی که وهمی هست و حقیقت ندارد را به یک ترتیبی دارای وجهه و حقیقت میکنی!....همچنین ایجاد انتظار و توقع برای پیشرفت می شود که باز خود این پیشآمد، با زمان‌سازی کردن، مانع و تضاد ایجاد می‌کند..... اگر بر مبنای احتماء و منفی‌اندیشی هم در نظر بگیریم یکجور نقض غرض می‌شود......

بیشتر به نظر می‌رسد یک جور عملگرائی ِ بی‌عملانه را می‌طلبد....که در لحظه‌لحظه‌ی زندگی جریان دارد و در حین ِ آموختن، می‌آموزاند.....مثل نفس‌کشیدن که خستگی نمی‌شناسد....  
  منظورم این بود که اگر خودشناسی برای سبکی روح و روان و ساده شدن انسان باشه، نباید چنان به سراغ آن برویم که خود همین خودشناسی را هم تبدیل به یک کوهی کنیم که لازم باشه دور از شما با چنگ و دندان از آن بالا برویم.....
شنیده‌ام در استرالیا به آن صورت کوهی وجود ندارد که از آن بالا رفته و صعود کنی و قله آنرا فتح نمایی!....بلکه یک دره‌هایی هست که می‌توانی به درون و داخل آن بروی و دوباره بر‌گردی بالا و این می‌شود کوهنوردی برعکس یا همان دره‌نوردی!....
شاید درک حقیقت هم به همین سادگی باشد....یعنی برعکس ِ این مطلب که همه انتظار دارند به یک اوجی از رشد و تعالی برسند و چشم‌براه فتح و فتوحات و رسیدن به قله فهم و عرفان هستند، تجربه‌ی حقیقت هم، یک به درون ِ خود سرزدن باشد و با خود آشنا شدن و دوباره به ساحت ِ زندگی برگشتن و این بار درست "زندگی‌کردن‌"!.......

آگاهی من به خود، پی بردن به این واقعیت است که هویت و شخصیت ِ تصوری من از خود، حقیقت من نیست.... این تصور ِ ذهنی (که دقیقه‌ای از آن فارغ نیستم!) می‌تواند شامل نام و عنوان و شناختی باشد که دیگران از من دارند و بر آن اساس با من مرتبط می‌شوند..... یا به واسطه‌ی تعلق ِ ذهنی من به اشخاص و ابزار و وسائلی ایجاد می‌شود که وسیله‌ی گذران ِ زندگی و گذر من از این برهه حیات هستند. این آگاهی و شناخت، مهمترین و اساسی‌ترین دانشی است که البته داشتنی و دانستنی نیست چرا که باز در ردیف دانستن‌های هویت‌ساز قرار خواهد گرفت....داشتن و دانستن آن موقوف به عمل کردن به آن است.......
اساسا انسان به دانسته‌های خود در مورد خود عمل نمی‌کند....و در عین حالیکه با وسواس و دقت تمام از کوچکترین خواص ِ مواد و اجناس در بیرون از خود مطلع است و بر اساس این اطلاع برنامه‌ریزی می‌کند و از آن انتظار دارد، به دقایق و ظرایف درونی خود توجه نمی‌کند و در عین ِ غفلت، عیار خود را نمی‌داند و گوهر خود را به کار نمی‌گیرد!....

در چنین وضعیتی دانستن ِ علوم مختلف ممکن است تبدیل به ابزاری مخرب و خطرناک شود(کما اینکه شده است!).....  

اغلب به این موضوع فکر کرده‌ام و گاهی اوقات بسیاری از نویسندگان و شعرای بزرگ و کوچک و معاصر و یا غیر هم‌عصر را در نظر آورده و می‌بینم مثلا با یک روحیه‌ی به اصطلاح لطیف و دردمند از درد خود و یا دیگران می‌نالند و فرم ارتباط آنها با این دردمندی به شکلی پنهانی و پیچیده و عمیق، گره خورده با منیت و هویت آنهاست!.....من و شمای مخاطب هم با همذات‌پنداری و ساختن اتوریته از آنها، پرچم‌هایی خیالی از آنها می‌سازیم و مسئله را پیچیده‌تر می‌کنیم و با قرار گرفتن در جوهای مساعد، در عقیده خود و اعتباری که به آنها می‌دهیم بیشتر پیش می‌رویم تا جایی که چنان وضعی پیش می‌آید که نمی‌توانیم هیچ احتمالی برخلاف آنچه تا به حال از آنها در ذهن ایجاد کرده‌ایم بدهیم....گاهی چنین هواداری‌هایی در زمان حیات خود همان شخصیت‌ها روی می‌دهد که می‌تواند برای آنها به شدت مضر باشد و با ورود به داد و ستدهایی شبهه‌ناک، نیاز به درک ِ حقیقت ِ وجود آنها از جانب خودشان، بیش از پیش نادیده گرفته می‌‌شود!

البته ابراز نظرهای اینچنینی با مقدمه‌ای که عرض کردم حتما با سلیقه بعضی‌ها جور در نخواهد آمد....و مخالفت کرده و می‌گویند، چرا با مفاخر ملی و میهنی باید اینگونه برخورد شود؟!... یا چرا باید عظمت روح و درک و بینش یک شاعر و یا نویسنده نادیده گرفته شود؟!....


اما باید گفت آیا من و شما حقیقتا می‌توانیم به کسی عظمت و بزرگی بدهیم؟!! 


ساختار فیزیکی انسان به شیوه‌ای تکامل پیدا کرده که بدن دارای یک سری عکس‌العمل‌های اتوماتیک برای حفاظت و نگهداری از بدن و جلوگیری از آسیب‌های جسمانی و مرگ شده است.....به عنوان مثال وقتی یک شیئی به چشمان شما نزدیک می‌شود به طور ناگهانی و بدون اراده و فرمان شما، پلک‌ها به سرعت بسته می‌شوند!...یا وقتی نمی‌دانی ظرفی که بر روی اجاق قرار دارد داغ است و بی‌هوا آن را به دست می‌گیری،  ناخودآگاه رهایش می‌کنی و دست خود را پس میکشی و جالب اینجاست که حس سوزش پوست را در چند دهم ثانیه بعد از عقب کشیدن دست از کتری احساس می‌کنی...یعنی یک عامل ِ خودکار زودتر از حواس شما، حس ِ سوختن را شناسایی کرده و فرمان عقب‌نشینی را صادر می‌کند!.....
یا در هنگام وقوع حوادث و بروز خطرات جانی، کارها و عکس‌العمل‌هایی از ما سر می‌زند که برای خودمان و دیگران قابل باور نیست....چه از لحاظ قدرت بدنی و چه سرعت واکنش و تقابل!....

همین سیستم خودکار، به طریقی شاید غلط و نابجا در روح و روان ِ انسان هم دست‌اندرکار می‌شود.....و به دفاع از من و شخصیتِ من می‌پردازد....با این تفاوت که در این جا دیگر مسئله دنیای مادی و حفاظت از بدن فیزیکی مطرح نیست و عکس‌العمل‌های شرطی و اتوماتیک از یک پیکره‌ی ذهنی و خیالی دفاع می‌کند، پیکره‌ای ساخته شده تحت تاثیر القائات محیط و اعتباریاتی که رواج دارد و به شدت تبلیغ می‌شود....به تعبیری این شخصیت ِ مجعول و خیالی حکم ِ حقیقت مرا پیدا می‌کند.....و من به صورتی شرطی درگیر دفاع و تغذیه آن می‌شوم....یعنی عمر و انرژی من صرف ِ جنگ و گریز و سنگربندی در یک محدوده‌ی خیالی و بسته می‌شود....چنین نگرشی خواه‌ناخواه منجر به تضاد و تقابل با دنیای بیرون از من خواهد شد که نتیجه‌ی حتی مادی آن نیز نمی‌تواند به صرفه باشد.....چه رسد به رشد و کیفیت روحی و معنوی....   


راه ِ رهایی، تعمیق آگاهی و توجه داشتن به افکار و اعمال است، تا کم‌کم با تقویت این حضور، بتوان از دام ِ عکس‌العمل‌های شرطی‌ رها شد و امکان ِ بودن در کیفیت عشق را فراهم کرد.... 

به پسربچه‌‌ای که صبح ِ زود به تنهایی گله‌ای را برای چرا به صحرا می‌برد و با غروب خورشید به روستا برمی‌گردد نگاه کنید....تمام روز را به چراندن گوسفندان و مراقبت از آنها مشغول است، آیا هیچ احساسی از تنهایی دارد؟!.... با صبوری خاصی مشغول زندگی و عبور از جاده عمر است....مثل نهالی که مسیر رشد خود را با حوصله طی می‌کند....حتی شاید بدون اینکه بداند!.... یعنی نه آنچنان که بیشتر ما "می‌دانیم" و برای لحظه به لحظه‌ی عمر و زندگی خود برنامه داریم و همین شکل از برنامه‌داشتن ِ وسواس‌گونه، کوهی از اهداف را پیشاپیش ِ ما ایجاد می‌کند که هر چه بر طول عمر و ارتباطات ما اضافه می‌شود این کوه بزرگتر می‌شود و ما چشم انتظار رسیدن و وصول به مراتب مادی و معنوی بیشتر و بالاتری می‌شویم!....
می‌گویند گروهی از اسکیموها معتقد به این هستند که پس از مرگ، دوباره در یک قالب جسمانی نو و تازه به دنیا برمی‌گردند و این چرخه تا دنیا باقی‌ست ادامه دارد.....بر این مبنا وقتی به سن پیری می‌رسند و تقریبا دیگر مسئولیتی ندارند، در وقتی معین بعد از یک خداحافظی نمادین با بازماندگان ِ خود، تنها سوار بر قایقی کوچک به میانه‌های دریا رفته و با واژگون کردن قایق، بدون هیچ تلاشی برای نجات، تن به مرگ می‌سپارند.....

آگاهی و شکل نگاه و تلقی‌شان از مرگ آنها را در طول دوران زندگی، سبکبار و آزاد و بی‌خواست نگاه می‌دارد...و اعتقاد درونی‌شان به حضور ِ مداوم در چرخه‌ی حیات، دست‌یابی به هدفی خاص و نقطه‌ای برای رسیدن و پایان را از چشم‌انداز نهایی زندگی‌شان محو می‌کند....و رهایی ِ حاصل از این نگرش، به ظهور و عملکرد ِ استعدادهای حقیقی آنها منجر می‌شود....و روزهای عمرشان مثل طلوع و غروب خورشید با آهنگی مفید جریان پیدا می‌کند....و همه اینها بدون پیگیری از یک طرح و الگوی خاص و تکراری انجام می‌شود... 

به خیابانی شلوغ و پر رفت‌وآمد یا استادیوم ورزشی پر از جمعیت یا شوهایی که از خوانندگان ِ رو بورس خارجی در فیلم‌ها نشان می‌دهند نگاه کن و ببین چقدر و تا کجا به درون هر کدام از آنها دسترسی داری؟!.....متوجه می‌شوی که تا کجا بین تو و آنها فاصله وجود دارد و چقدر از آنها و فضای آنها دور و برکنار هستی و حتی به فرض نزدیکی و همخانه بودن، امکان دستیابی تو به درون آنها چقدر محدود است!.....اما آدمی نمی‌خواهد به این آگاه باشد و آن را بببیند و بپذیرد....از این واقعیت می‌گریزد چرا که در این صورت خود را تنها و بی‌معنا تصور می‌کند و این دردناک و ناپذیرفتنی‌ست.....و اینچنین ما به یکدیگر وام می‌دهیم و نسیه‌فروشی می‌کنیم.....در صورتیکه نقدینگی بزرگ و متنابهی داریم که از آن غافلیم....نقدینه‌ای که مال ماست و به آن دسترسی مستقیم داریم.....و در آن می‌توانیم به طور واقعی دخل و تصرف کنیم....آن نقدینگی، حقیقت یگانه‌ی وجود من و توست که ما را از بیرونی‌ها بی‌نیاز می‌کند.... 

چرا با شنیدن و یا خواندن مطالب و توصیه‌ها و تحلیل‌های خودشناسانه که به روشنی وخامت ِ گرفتاری در چنگال نفس و اشکالات روحی، روانی را می‌شکافد و روشی برای چاره و درمان آنها ارائه می‌دهد تغییری در آدمی حاصل نمی‌شود؟!....یعنی تغییر به سختی به مرحله‌ی تاثیر عملی و نتیجه‌بخشی درونی، وارد می‌شود و یا در اغلب موارد اصلا واقع نمی‌شود...در عین حالیکه به لحاظ منطق ِ ذهنی توصیه‌ها و راهکارها، درست و لازم و ثمر‌بخش و قابل اجرا به نظر می‌آید!....
شاید با این مطالب هم در سطح ذهن و به طور نظری برخورد می‌کنیم و به دلیل گرفتاری در محدوده‌ی ذهن، از دنیای حقیقت و مولفه‌هایی که در آن فضا کاربرد دارند جا می‌مانیم و نمی‌توانیم آنرا در عمق وجود خود به تحقیق، جاری و جای‌گیر کنیم....چرا که حقیقت فراتر از سطح ذهن است و تصویری از حقیقت نمی‌تواند اصل حقیقت را نمایندگی کند...مثل تابلویی که از یک منظره طبیعی داریم و مقایسه آن با حقیقت ِ آن منظره در بیرون!.....
شاید هم اصلا نیازی به آن احساس نمی‌کنیم و یا نیازی که ما را حقیقتا وادار به حرکت و عکس‌العمل کند را درک نکرده‌ایم، یعنی به طور واقعی مزه و طعمی از حقیقت نچشیده‌ایم و به همین دلیل به قول مولانا گِل‌خوار هستیم و ذائقه‌ی ما به طعم گِل خو گرفته باشد!....
داستان عطاری که سنگ ترازوی او گل‌سرشور بود: http://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar4/sh25

گِل مخور گِل را مخر گِل را مجو
زانک گل خوارست دایم زرد رو

دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره‌ات چون ارغوان

تصور من این است که ما به طور عملی و در بیرون، چنان در محاصره‌ی مشکلات و واقعیات منفی و حال برهم‌زن قرار داریم و خود را به طور ذهنی تسلیم آنها کرده‌ایم (والبته به وضع اسفناک موجود عادت کرده‌ایم) که مطلب ِ مفیدی که آموخته‌ایم، مکان و مهلت و موقعیتی برای به کار بردن و تست شدن پیدا نمی‌کند....مثل بوکسوری که در گوشه رینگ زیر ضربات پی‌در‌پی حریفی مقتدر، فرصت و مهلت برای فکر کردن به روش‌های دفاعی مناسب را از دست داده!....

در چنین مواقعی یک مربی خوب توصیه می‌کند که سر خود را بالا بگیر تا بتوانی حداقل مشاهده‌ی بهتری از آنچه روبروی تو قرار گرفته داشته باشی(یعنی در هجوم افکار با آنها همراه نشو و در مقابل آنها مقاومت نکن فقط به آنها نگاه کن تا متوجه شوی درست است که وجود مشکلی که پیش آمده یک حقیقت است، اما افکار ِ حاصل از آن مشکل که ذهن ترا زیر هجوم ضربات گرفته، چیزی زائد و خیالی و اضافی است که تنها خاصیت آن این است که امکان تصمیم درست را از تو می‌گیرد و انرژی ترا می‌فرساید) ....تنها در این فرصت است که می‌شود لحظه‌ای مناسب را پیدا کرد تا آن مطلب درست را تست کنی و با دیدن نتیجه بخش بودن ِ آن ایمان خود را به آن محکم‌تر کرده و به تدریج آن را بیشتر به کار ببری تا به طور تصاعدی شرایطی مناسب‌تر برای آموختن و به کار بردن پیدا کنی و این موازنه‌ی ناموازی و یک‌سویه را تغییر بدهی....و متوجه شوی که سرنوشت تو رنج‌بردن و گرفتار ماندن در زنجیر‌ه‌ی خیالی افکار ِ زائد نیست....  

هر کجا درخت هست و شکوفه و میوه، آسمان و زمین و آب و هوا هم هست......درخت جسمش را از آب و زمین می‌گیرد و جانش را از آسمان و هوا و این یعنی بروز و پیدایش  ِ کمال.....و چه خوشبخت‌اند نهال‌هایی که این موهبت‌ها را می‌شناسند و به فراخور نیاز از آنها بهره می‌گیرند.....
جهان ِ هستی پرحوصله است و صبور و ناامیدی نمی‌شناسد.....پله‌پله راه خود را با آزمون و خطا اصلاح کرده و پیش آمده....هر جهشی که همسو و متناسب با ساختار کلی و هماهنگ ِ جهان بوده، راه خود را باز کرده و به نتایج و مراتب کامل‌تر منجر گردیده و بیشتر از دانش ِ مکنون در صدف ِ حقیقت برخوردار شده و هر پدیده‌ای که از قوا و امکانات در دسترس، در جهتی خلاف ِ حرکت برحق و رو به تعالی آفرینش، سوء استفاده کرده، به تدریج ضعیف و ضعیف‌تر شده تا از صحنه‌ی این نمایش با شکوه و گسترده، محو گردیده.....و جهان ِ هستی در این میان هیچ نورچشمی و عزیزکرده‌ای ندارد و آب را به تساوی به آسیاب همه می‌ریزد....

برای بقا و ماندن در این نمایشگاه عظیم، فرصت ِ چندانی باقی نیست!.....