آگاهی من به خود، پی بردن به این واقعیت است که هویت و شخصیت ِ تصوری من از خود، حقیقت من نیست.... این تصور ِ ذهنی (که دقیقهای از آن فارغ نیستم!) میتواند شامل نام و عنوان و شناختی باشد که دیگران از من دارند و بر آن اساس با من مرتبط میشوند..... یا به واسطهی تعلق ِ ذهنی من به اشخاص و ابزار و وسائلی ایجاد میشود که وسیلهی گذران ِ زندگی و گذر من از این برهه حیات هستند. این آگاهی و شناخت، مهمترین و اساسیترین دانشی است که البته داشتنی و دانستنی نیست چرا که باز در ردیف دانستنهای هویتساز قرار خواهد گرفت....داشتن و دانستن آن موقوف به عمل کردن به آن است.......
اساسا انسان به دانستههای خود در مورد خود عمل نمیکند....و در عین حالیکه با وسواس و دقت تمام از کوچکترین خواص ِ مواد و اجناس در بیرون از خود مطلع است و بر اساس این اطلاع برنامهریزی میکند و از آن انتظار دارد، به دقایق و ظرایف درونی خود توجه نمیکند و در عین ِ غفلت، عیار خود را نمیداند و گوهر خود را به کار نمیگیرد!....
در چنین وضعیتی دانستن ِ علوم مختلف ممکن است تبدیل به ابزاری مخرب و خطرناک شود(کما اینکه شده است!).....
اساسا انسان به دانستههای خود در مورد خود عمل نمیکند....و در عین حالیکه با وسواس و دقت تمام از کوچکترین خواص ِ مواد و اجناس در بیرون از خود مطلع است و بر اساس این اطلاع برنامهریزی میکند و از آن انتظار دارد، به دقایق و ظرایف درونی خود توجه نمیکند و در عین ِ غفلت، عیار خود را نمیداند و گوهر خود را به کار نمیگیرد!....
در چنین وضعیتی دانستن ِ علوم مختلف ممکن است تبدیل به ابزاری مخرب و خطرناک شود(کما اینکه شده است!).....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر