جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳


به پسربچه‌‌ای که صبح ِ زود به تنهایی گله‌ای را برای چرا به صحرا می‌برد و با غروب خورشید به روستا برمی‌گردد نگاه کنید....تمام روز را به چراندن گوسفندان و مراقبت از آنها مشغول است، آیا هیچ احساسی از تنهایی دارد؟!.... با صبوری خاصی مشغول زندگی و عبور از جاده عمر است....مثل نهالی که مسیر رشد خود را با حوصله طی می‌کند....حتی شاید بدون اینکه بداند!.... یعنی نه آنچنان که بیشتر ما "می‌دانیم" و برای لحظه به لحظه‌ی عمر و زندگی خود برنامه داریم و همین شکل از برنامه‌داشتن ِ وسواس‌گونه، کوهی از اهداف را پیشاپیش ِ ما ایجاد می‌کند که هر چه بر طول عمر و ارتباطات ما اضافه می‌شود این کوه بزرگتر می‌شود و ما چشم انتظار رسیدن و وصول به مراتب مادی و معنوی بیشتر و بالاتری می‌شویم!....
می‌گویند گروهی از اسکیموها معتقد به این هستند که پس از مرگ، دوباره در یک قالب جسمانی نو و تازه به دنیا برمی‌گردند و این چرخه تا دنیا باقی‌ست ادامه دارد.....بر این مبنا وقتی به سن پیری می‌رسند و تقریبا دیگر مسئولیتی ندارند، در وقتی معین بعد از یک خداحافظی نمادین با بازماندگان ِ خود، تنها سوار بر قایقی کوچک به میانه‌های دریا رفته و با واژگون کردن قایق، بدون هیچ تلاشی برای نجات، تن به مرگ می‌سپارند.....

آگاهی و شکل نگاه و تلقی‌شان از مرگ آنها را در طول دوران زندگی، سبکبار و آزاد و بی‌خواست نگاه می‌دارد...و اعتقاد درونی‌شان به حضور ِ مداوم در چرخه‌ی حیات، دست‌یابی به هدفی خاص و نقطه‌ای برای رسیدن و پایان را از چشم‌انداز نهایی زندگی‌شان محو می‌کند....و رهایی ِ حاصل از این نگرش، به ظهور و عملکرد ِ استعدادهای حقیقی آنها منجر می‌شود....و روزهای عمرشان مثل طلوع و غروب خورشید با آهنگی مفید جریان پیدا می‌کند....و همه اینها بدون پیگیری از یک طرح و الگوی خاص و تکراری انجام می‌شود... 

هیچ نظری موجود نیست: