شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۶


تمدن و تکنولوژی مدرن توانسته سیستمی را سرهم کند که حرکت ریزٍ یک پشه را در فضایی چند هکتاری تشخیص میدهد و در صورت لزوم خطر آنرا با آلارم اعلام و در آماده‌گی برای دستورٍ شلیک و نابودی سوژه دل‌دل میکند، یا کیف و چمدانی را می‌سازد که در صورتِ به سرقت رفتن، مکان و موقعیت و عکس و مشخصات سارق را در آنِ واحد برای صاحب کیف ارسال میکند، اما از ایجاد دنیایی که نیاز به هیچکدام از این اضافات در آن نباشد عاجز و ناتوان است....


17 تیر ماه 96

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۶

غوره؟! (چغاله انگور)



همسر گرامی گفت: وقت داری بشینی این غوره‌ها را دون کنی؟.....(از غوره دون شده به عنوان یک چاشنی ترش‌کننده در بعضی غذاها استفاده می‌شود)....
و من قبول کردم.....

اما دون کردن "غوره" نیاز به دقت و حوصله فراوانی دارد چرا که باید دنباله‌‌های آنها کاملا گرفته شود(جدای از آنکه مدام از تصور احساس ترشی غوره باید آب دهن قورت بدهی) و نکته مهم مورد نظر اینکه حین کار، دائم وسوسه و افکار به سراغت میاد که: ای بابا....آخه غوره‌پاک‌کردن هم شد کار!!؟؟....هزار جور کار مهم و اساسی هست که میتوانی انجام بدهی، آن وقت باید بشینی غوره دون کنی؟!.....

منظور اینکه آدمی همیشه تشنه این است که کاری بکند کارستان....و خلاصه آن منِ اضافی و زیاده خواه همیشه دنبال برداشتن سنگ بزرگ است و با کار کوچک، نظر و منظورش برآورده نیست و راضی نمی‌شود(هر چند در نهایت با هیچ نتیجه و مقصدی هم دست از سرت برنمی‌دارد چرا که وجود و بودنش وابسته به همین نارضایتی‌ها و نق زدن‌هاست)....در صورتیکه میتوان عملی که به نظر معمولی و پیش پا افتاده به نظر میرسد را هم با دقت و حوصله و علاقه انجام داد....

می‌خواهم بگویم در نفسِ عمل، بین غوره پاک‌کردن و جراحی فوق تخصصی قلب و یا مغز یا هدایت یک سازمان عریض و طویل، هیچ تفاوتی نیست.....و در پایانِ همه این کارها شما زندگی کرده‌ای....و این مهم است.....شکل و نوع کار اهمیتی ندارد و به حقیقت شما چیزی اضافه نمی‌کند.... مهم شکل اجرا و ارتباط شما با کار است که به زندگی شما مفهوم می‌دهد.....


5 امرداد سال 95
باید در نظر داشت که "نو بودن" در هستی، معنایی متضاد و برخلاف کهنه‌گی ندارد؛ معمولا ارتباط ما با پدیده‌ها و کیفیات به این صورت است که هر کیفیت و پدیده‌ای را در مقایسه با چیزی متقابل و ضد آن درک می‌کنیم، یعنی درک ما از "نو" به این شکل است که به طور ذهنی و با "فکرکردن" سعی می‌کنیم در مقایسه با چیزی که پیش ما عنوان ِ کهنه دارد، نو را بشناسیم.....یعنی با مراجعه به حافظه خود می‌خواهیم حقیقتی بدون ضد(آنچه که در همین لحظه اتفاق می‌افتد) را با مقایسه کردن و تصور از چیزی که گذشته و کهنه شده، بشناسیم... و شاید با پیروی از این روش اصلا شناخت به معنای واقعی روی نمی‌دهد، فقط زمان حال را کهنه می‌کنیم و به گذشته می‌فرستیم!...."نو" وقتی درک می‌شود که دقت و توجه، بریده از دانسته‌های قدیمی به کار می‌رود و در این صورت، من ِ مشاهده‌کننده،‌ به این ترتیب که طبق عادت می‌بیند و تفسیر و قضاوت می‌کند دیگر وجود نخواهد داشت، تنها موضوع ِ مورد برخورد وجود دارد....یا حداقل می‌توان گفت مشاهده‌کننده(مقایسه کننده) برای لحظاتی غایب می‌شود(گفتگوی ذهنی خاموش می شود) در این حال، حقیقت که همواره تازه و حاضر است، با همراهی من، شناسا می‌شود؛ چون موانعی که به واسطه من در مقابل آن ایجاد شده بود کنار می‌رود.
به طور مثال فرض کنید که سگی به شما حمله کرده...آیا در این حال به حافظه خود مراجعه می‌کنید و در محتویات حافظه به دنبال راه چاره می‌گردید، یا بدون واسطه‌ی افکار، با حقیقت ِ موجود روبرو می‌شوید و دست به عمل می‌زنید و فرار می‌کنید؟!....
هنگام کودکی به دلیل خالی بودن حافظه از تجربه‌ها و دیده‌ها و شنیده‌ها و توصیه‌ها و نصیحت‌ها، کیفیت ِ "دیدن"، فارغ از دست‌اندازی‌های حافظه و فکر بود و هر پدیده‌ای به طور ناب و در لحظه، احساس و بعد از اینکه بر اساس فطرت، مورد تعامل و برخورد واقع می‌گردید، پشت سر گذاشته می‌شد و اینچنین رفتارهای ما شکل می‌پذیرفت و "عمل" انجام می‌گرفت.....اما کم‌کم با انباشته شدن حافظه از خاطره‌ی احساسات و اعمال و تجربه‌ها،.... دیدن و احساس کردن بر اساس مراجعه به حافظه (با قالب‌ها و فورمول‌های از پیش تعیین شده و کهنه آن) متداول گشته و آدمی از زندگی واقعی محروم و برای مواجهه با آنچه روی می‌دهد، به فهرستی از دیده‌ها و تجربه‌های قبلی مراجعه می‌کند و بر همین اساس اعمال و رفتارهای او نه از روی ذات و فطرت، بلکه بر اساس محاسبات و مقایسات ذهنی و معیارهایی که از قبل تعیین شده و آموخته‌‌، شکل می‌گیرد....یعنی من به جای "عمل‌کردن"، "عکس‌العمل" نشان می‌دهم.....اگر شما را دوست داشته باشم و یا به شما نیازمند باشم یک جور برخورد می‌کنم و اگر شرایط برعکس این باشد به طور معکوس عکس‌العمل نشان می‌دهم....

یکی از تفاوت‌های عمل و عکس‌العمل در این است که برخوردهای عکس‌العملی، آدمی را گرفتار ِ خستگی و کدورت تکرار و کیفیت پایین روحی و شاید افسردگی ‌کند.......اما عملی که برخاسته از مبدا ذات و فطرت باشد، طراوت و تازگی دارد و به جای انرژی خواری، انرژی‌زایی می‌کند....




عمل بر اساس فطرت، بازگشت به مبنای علیم و دانای آفرینش است و استفاده کردن از همان علمی‌ست که کائنات بر طبق آن گردش می‌کند و آهو در دشت سرچشمه‌ی آب را پیدا می‌کند و پرنده‌ در هوا مسیر و مقصد خود را می‌جوید..... و آنچنانکه سمت و سوی جهان به طرف تعالی و تکامل است، همسو شدن با این کاروان، عاقبت‌بخیری همراه دارد......


10 شهریور 1393

داشت عباسقلی خان پسری...پسر بی ادب و بی هنری
نام او بود علیمردان خان.....کلفت خانه ز دست‌ش به امان
هر چه میگفت للِ لج میکرد......دهن‌ش را به لل کج میکرد....

Lale)....در قدیم کلفت یا مستخدمی را میگفتند که وظیفه‌اش نگهداری از کودکان بود).....

اگر توجه کرده باشید این "منِ" آدمی بی‌شباهت به یک بچه‌ی لوس و نُنر نیست، بچه‌ای که دائم نق میزنه و بهونه می‌تراشه و هر لحظه بر منوالِ جدیدی هست و خواسته‌های لنگه به لنگه داره و ما هم مثل پدر یا مادری که جون‌مون به جون این اولاد بسته و همه کارهاش برامون با مزه‌ست و کلی برامون عزیز دردونه تشریف داره، تموم سعیمون اینه که به تمایلاتش پاسخ مثبت بدیم و هر کسی هم که ما را نصیحت میکنه و میگه: "آخه عزیز من، اولاد عزیزِ اما تربیتش از خودش عزیزتره"، به چشممون به هزار و یک دلیلِ توهمی آدمی فضول و بدخواه جلوه میکنه که چشم دیدن این نوگل نازنین ما رو نداره و از حسودی میخواد بترکه!!
شرط می‌بندم اگر میشد سراغ مادر هیتلر و چنگیز خان مغول را بگیری و ضمنِ شرح و بیانِ جنایات پسران‌شون نظرشون را در مورد اونها می‌پرسیدی به احتمال زیاد و در کمال تعجب می‌دیدی که هیچ هم خم به ابرو نیارن و از پسرای گل‌شون تعریف کنند و ماجراهای به وجود آمده را حاصل سوءتفاهماتی جزءی قلمداد نمایند!!


7 تیر ماه 1396
ما در این هستیِ بی انتها، یگانه و زیبا.....کلبه‌ی کوچکِ خود را می‌سازیم و به درون آن پناه می‌بریم و در رویاهای خود آرزو داریم روزی این کلبه را به کاخی بزرگ و با شکوه ارتقاء دهیم....غافل از آنکه همه‌ی این وسعتِ لایتناهی به ما تعلق دارد ولی ما با تصورِ فردیت و انزوا، نادانسته خود را کوچک و محدود و محروم می‌کنیم!!


24 اردیبهشت 96

Open source یا متن باز


تا جایی که میدانم "اوپن سورس" به شکل و ساختارِ نرم افزارهایی اطلاق می‌شود که متنِ برنامه‌ی نوشته شده برای آنها از جانب سازنده و برنامه‌نویس آن نرم‌افزار، باز گذاشته شده  و بسته و محدود نیست و همیشه این امکان وجود دارد که افراد بنابر سلیقه و دیدگاه خود و شرایط تازه و نویی که پیش می‌آید چیزی بر آن اضافه یا اضافه‌ای از آن را حذف کنند.....
.
.
آیا میتوانم بدون احساس ِ اضافه‌ی مالکیت، از زندگی و همه‌ی داده‌های آن برخوردار شوم و اجازه بدهم تا زندگی هم در کنار من با آسودگی به مسیر خود ادامه دهد؟!......


13 دی ماه 95
این نیاز و یا اگر بدبینانه نگاه کنیم، این ضعفِ آدمی که همواره دوست دارد "دیده شود"(سطحی نگاه نکنید، منظورم پز دادن‌های دم دستی و پیش پا افتاده نیست) می‌تواند او را از درک و دریافتِ مراتب و مقاطعی از حیاتِ درونی و زندگی بیرونی‌اش، کاملا محروم کند...... یا می‌توان گفت زیر این پرچمی که برافراشته‏‏، همواره در محدودیتی خودساخته، در آنِ واحد هم زندانی است و هم زندانبان!


23 آذر 95
از رمان "برادران کارامازوف" اثر داستایوفسکی ص 45:

به گمانم معجزات هیچگاه سد راه آدم واقع‌بین نیست....معجزات نیست که واقع بین را به اعتقاد ره می‌نماید....واقع بین اصیل، اگر آدم با اعتقادی نباشد‏ْ‎، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بی‌اعتقاد باشد، و اگر با معجزه‌ای به عنوان واقعیتی انکار ناپذیر روبرو شود به جای تصدیق واقعیت، حواس خودش را باور نمی‌کند. اگر هم آنرا تصدیق کند...به عنوان واقعیتی از طبیعت که تا آن زمان به آن التفات نکرده تصدیق‌اش می‌کند.
ایمان در آدم واقع‌بین از معجزه نشات نمی‌گیرد، بلکه معجزه از ایمان نشات می‌گیرد. آن زمان که واقع‌بین ایمان بیاورد آن وقت نفس واقع‌بینی متعهدش می‌کند که مافوق طبیعت را هم تصدیق کند. توماس رسول گفت:" تا نبینم ایمان نمی‌آوردم."....اما تا دید گفت:"پروردگار من و خدای من!!".....آیا معجزه بود که او را واداشت تا ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که می خواست ایمان بیاورد، و به احتمال زیاد وقتی گفت:" تا نبینم ایمان نمی آورم"، از ته دل ایمان کامل داشت....


24 آبان 95
حق‌‌پوشی

بنای معنا و معنویت بر باطن و درون انسان قرار داده شده نه ظواهر و اعمال ظاهری..... آن باطن و خلوتی که تنها در انحصار یک نفر است و کس دیگری به آن دسترسی ندارد .......و چون عامل و شاهد، در لحظه واحد، تنها یک نفر است، بنابراین هیچگونه دروغ و دوگانگی و دورویی و تقلب در آن محیط به کار نمی‌آید ....در اینجا منظور توجه به توصیه‌ای در متون دینی است که می‌گوید آیات و نشانه‌های حق و حقیقت را نپوشانید و تکذیب نکنید و پوشندگان را به عقوبت و نتیجه‌ای سخت هشدار داده و ساده لوحانه است اگر تصور کنیم منظور تنها ابراز به لفظ و گفتار است بلکه این اشاره به اقرار در همان محضر یگانه و انفرادی دارد که در خلوت و درون هر فرد قابل دسترس می‌باشد، آنجا که نمیتوان دروغ گفت و ریا ورزید و نادیده گرفت چرا که عامل و شاهد در آنجا یکی‌ست......و اینچنین است که من نمی‌توانم به خود دروغ بگویم....


14 آبان 95

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۶

هنر

هنر و هنرمند و هنرورزی و محصولات هنری به طور عام (در ارتباط با کشف حقیقت وجود و خود)، صاحب هیچ ارزشی والا و فضیلتی کارا نیست...چرا که به راحتی قابلیت تبدیل به یک کالای قابل عرضه و خرید و فروش در سطوح مختلف معاملات دنیوی را دارد یا میشود که واسطه ای در روابط و داد و ستدهای بی مایه و ناچیز باشد.....

هنر در ابتدا همچون گریزگاهی امن و مکانی آرام برای روحهای حساس مورد اقبال قرار میگیرد اما به سرعت همچون یک ماهی لغزنده لیز میخورد و تبدیل به ویترینهای برای عرضه و تقاضا میشود و به صورتی جدید و شکلی تازه، همان گرفتاریها و محدودیتها را بازتکرار میکند.....


12 آبان 95
بهتر است مردان بدانند(و بپذیرند) که زنان صاحب استعدادهایی خاص والبته ذاتی هستند و مادران همه آن استعدادها را به ظهور رسانده‌اند!


20 شهریور 95
خدا و خرما

یک مثلی است که می‌گوید: "فلانی هم خدا را می‌خواهد و هم خرما را" که شاید اشاره ای باشد به اعراب در قبل از اسلام که مجسمه‌های از "خرما" به عنوان بت یا خدا می‌ساختند و حتما موقع تنگدستی و کمبود شروع به خوردن خرمایی می‌کردند که از آن برای ساختن خدا استفاده کرده بودند.....و خلاصه کلام نمی‌توانستند هم خدا را داشته باشند و هم خرما را.....
....
اما می‌شود معنا و منظور مخصوصی را هم از این مثل برداشت کرد...به این صورت که گاهی می‌شود که من خواسته‌ها و داشته‌هایی دارم و در جهت تامین یا نگهداری آنها به هر کاری دست می‌زنم اما به مرور متوجه نواقص و کمبودهایی در بودش و وجود خود می‌شوم و با توجهِ بیشتر این خلاء و تهی بودن، برجسته تر می‌شود.....و وقتی تصمیم می‌گیرم در جهت رشد و ترمیمِ کم و کسری‌های وجود خود اقدام کنم می‌بینم باید روی بعضی یا بیشتری از خواسته‌ها و تمایلات قبلی و اضافی خود خط قرمز بکشم و در یک کلام گرفتار تقابل و تضاد می‌شوم....و این مسئله عنوان می‌شود که چاره چیست....آخرش باید خدا را بخواهم یا خرما را؟!!!....
.....
بگذریم که هنوز هم خداهایی خرمایی می‌سازند یا خرماهایی را خدایی می‌کنند و فارغ و آسوده از هر گونه تضاد و تنافر، هم می‌سازند و هم می‌خورند و هیچ کم و کسر و کمبودی هم پیش نمی‌آید!.......

9 شهریور 95

بعید است دنیای بیرون هیچوقت روی آرامش ببیند.....در جایی که همه چیز دائم در تغییر و آمد و شد باشد چگونه می‌توان انتظار آرامش داشت؟.....گویی همه چیز با نیرویی قدرتمند به پیش رانده می‌شود و امکان توقف وجود ندارد.....صِرفِ میلِ به بقای مادی باعث تنش و تضاد است.....و بدون میلِ به بقا...... مرگِ مادی آماده پاکسازی‌ و فناست و زندگی از جریان خواهد افتاد......
در چنین شرایطی تحصیل و تامینِ چنان تعادلی مورد نیاز است که در عینِ حفظِ بقا، آرامش لازم را هم داشته باشیم و این شدنی نیست مگر به شناختِ عمیقِ خود دست پیدا کنیم چرا که دستِ انسان به خودش باز است و توانِ کِرد و تجربه و نتیجه‌گیری را در آزمایشگاه وجود خودش دارد، نه دیگران.....
راست و دروغِِ افکار و نیت‌های هرکسی تنها بر خودش آشکار است و چنین است که حقیقتِ گفته‌های دیگران را به راحتی نمی‌توان آزمود پس بنا کردن بر ابرازِ وجودِ دیگران می‌تواند که همچون کنده‌کاری بر روی یخ، بی‌دوام و ناپایدار باشد.....  


7 شهریور 1395
وقتی میخای برای سالها در کنار یکی دیگه از یه تختخواب دونفره استفاده کنی.....باید از عمق وجود به این حقیقت رسیده باشی که مرتب کردن یه تختخواب دو نفره با همکاری دو نفر، خیلی راحت‌تره.....


دوم شهریور 95
یک بام و چند هوا

چرا بیشتر اوقات شناخت ما از خودمان بر اساس یک جمع‌بندی است که از نظرات دیگران در مورد خود داریم؟(چنین شناختی می‌تواند دائم بلاتکلیف و در تغییر و تزلزل باشد!).....یعنی نمی‌آییم مستقیم به خودمان توجه کنیم.....یا نمی‌خواهیم به طور مستقل و در خلوت به خود نگاه کنیم و خود را بشناسیم....گویی نظر خودمان را در بابِ خودمان قبول نداریم!!...و یا شاید آنچنان که به دنبال کسب نظر افراد هستیم به نظر خود اهمیت نمی‌دهیم.....در این صورت معلوم می‌شود که ما اغلب برای دیگران زندگی می‌کنیم و می‌خواهیم با تلاش بسیار خود را با نظرات و سلیقه آنها منطبق کنیم حتی اگر در این راه گرفتار هزار رقم گرفتاری و دردسر شویم اما پیه این سختی‌ها را به تن می‌مالیم و می‌نالیم چرا که دائما نگران هستیم که این دیگران در مورد شخصیت ما چه نظری دارند....آیا من شخصی مقبول و دوست‌داشتنی به نظر می‌رسم؟....آیا روی من حساب باز می‌کنند....آیا دنبال این هستند که نظر مرا هم بدانند؟......و خلاصه می‌خواهم در این بازی‌ها که همه گرفتار آن هستند و کسی هم نمی‌خواهد این درد را درمان کند‘ صاحب نقشی برجسته باشم.........


اشتباه نشود‘ معنا این نیست که از آنچه با تجربه در بیرون از خود می‌توانم کسب کنم و بیاموزم محروم و محدود شوم.....بلکه توجه به نوعی از وابستگی است که باعث توقف بیجا و غفلت و ناآگاهی از حقیقت زندگی و وجود خودم می‌شود....صرفِ آگهی عمیق از این موردِ اضافی‘ باعث افتادن درمسیر سلامت می‌گردد....


این ”یک بام و چند هوایی“ در مواردی دیگران را هم اذیت می‌کند.....طرف اصلا سرش به کار خودش است اما من پیش خود برآورد می‌کنم و حدس می زنم که فلان برخورد و رفتارش حتما گوشه‌ای(حالا مثبت یا منفی) به من داشته.....و در پاسخ به این تصورات‘ ضمن درگیری با خودم‘ عکس‌العمل‌هایی بیرونی خواهم داشت که مخاطب دلیلی برای آن پیدا نمی‌کند و این می‌تواند یک فضای مبهم و غیرشفاف را برای خودم و دیگران ایجاد کند....


و نکته مهم برای من که گرفتار چنین روندی هستم‘ نداشتنِ زمانِ تنهایی و خلوت است....چرا که بر همین زمینه که در بالا ذکر شد‘ همه این تصورات و خیالات ذهنی و اضافی را همه جا و در همه حال با خود حمل می‌کنم و وقت و انرژی خود را به هدر می‌دهم.....و از داشتنِ فرصتِ لازم برای نگاه به خود‘ محروم می‌شوم.....و این بالاترین خسارت است....

10 امرداد 95
The man is born as the original, but it dies as a copy
آنچه با احساسات ِ لطیف آدمی سر و کار دارد همیشه پر طرفدار است و همه را به سوی خود جذب می‌کند و بیشتر مواقع به چند و چون و عمق و حقیقت ِ آن کمتر توجه می‌شود...مثل صحبت از عشق و دوست داشتن و دوست داشته‌شدن و همین زمینه‌های احساسی....مخصوصا خانم‌ها در این موارد کمتر ریشه‌یابی می‌کنند و به محافظت از خود توجه ندارند....اما لطف و لطافت ِ اصیل و ثابت، همیشه عمیق و حقیقی است و مسئولیت می‌طلبد و جدی و محکم است، بنابراین جاذبه‌های آن در یک نگاه سطحی به چشم نمی‌آید و همین باعث می‌شود که اغلب از آن بگریزند.....و واقعیت این است که برای ایجاد و یا درک واقعی و حقیقی لطافت‌ها باید درس‌های دقیقی را با جدیت و شاید دشواری دریافت کرده و به آنها عمل کنیم....و الا آنچه به عنوان زیبایی و ظرافت و احساسات لطیفه مورد توجه قرار می‌گیرد نه عمق خواهد داشت و نه خیر و سازندگی......
یک قطعه موسیقی که با ظرافت‌های خاص خود وجود انسان را درگیر می‌کند به نظر لطیف و آسان‌گیر می‌رسد اما بر چنان مبانی دقیق و منظم و ریاضی‌گونه‌ای بنا شده که در یک سمفونی که شامل هزاران نت کوتاه و بلند است، حتی یک اشتباه و جابجایی مختصر در قراردادهای خود را نمی‌پذیرد و نمی‌بخشد....

منظور اینکه با تکیه بر شنیدن الفاظ، دلخوش ِ همراهی دیگران نشویم و یا بی جهت تحت تاثیر جوشش آنی احساسات، به دیگران امید ندهیم......راه دیگران را قطع نکنیم و خود نیز از راه نمانیم و سعی کنیم به موازات ِ یکدگر، راه به مواسات بریم.....
خرید و فروش

یکجورحالت شاعرانگی و حس برانگیخته شده‌ا‌ی از معنویت و غیر مادی بودن که با طرح گفته‌ها و بیان اندیشه‌های درونی همراه است و خرج می‌شود، می‌تواند همچون یک لایه و مانع در روند درک حقیقت عمل کند....منظورم برای خود شخص گوینده یا نویسنده یا فیلمساز و شاعر و و و .....است، گویی پیام و خاصیتی را که تنها برای خودِ او داشته بیهوده هدر می‌دهد.....چرا که مسلما تجربه معنوی را نمی‌توان از این راهها انتقال داد.....و این سعی و تلاش منجر به پرت ِ (pert)انرژی و سردرگمی و دوری از محتوای معنا می‌شود.....همان انرژی که مخاطبین به طور مقطعی و نیم‌بند دریافت می‌کنند و به سرعت از دست می‌دهند و به ندرت منجر به بروز تحولی اساسی در آنها می‌گردد.....
.
شاهدان این ماجرا اندیشمندانی هستند که اغلب در برهه‌های پایانی عمر مُهر سکوت و خاموشی بر لب می‌زنند و گوشه‌ی انزوا را می‌جویند....و یا در تصمیمی نهایی به دست خود و یا در وصیت‌نامه‌ای به دوستی یا نزدیکی درخواست سوزاندن و نابودی آثار خود را دارند....
.
این حسی که چاه را می‌بیند و به نابینا هشدار می‌دهد در جای خود محفوظ اما عدم آگاهی به تفاوتی که فروختن دانش و بینش...... با نشرِ دانش و بینش دارد، می‌تواند تاک و تاک‌نشان را یکسره بسوزاند و خاکستر کند.......نشرِ بدون ِ چشمداشت کم ضررتر از فروختن به بها و بهانه‌های پیدا و پنهان است......


30 تیر ماه 95
درخت حیات

آنچه هر فردی به عنوان لحظه‌ی الان یا "حال" در آن به سر می‌برد("حال" به معنی کیفیت و چگونگی روحی روانی و بودش ِ فعلی شخص هم منظور می‌شود)،ارتباطی یگانه و مستقیم با اعمال و رفتار و خواسته‌ها و نیت‌های ظاهری و باطنی او دارد......یعنی حاصل و برآیند ِ کنش و واکنش‌ها و زمینه‌هایی که برخوردهای ما بر مبنای آن(در هر لحظه)شکل می‌گیرد، شاکله‌ی وجودی ِ ما را به لحاظ ِ روحی و حتی مادی تعیین می‌کند.....و این نتیجه و حاصل به طور خودکار در پروبال دادن و تقویت ِ زمینه‌های تغذیه کننده‌اش، تاثیری مستقیم و بدون واسطه خواهد داشت......یعنی آنچنان را آنچنان‌تر می‌کند.....به یک معنا خود ِ ما آفریننده‌ی بودش ِ خود هستیم و بدون توجه به بدی و خوبی و نسبت‌هایی از این نوع، نیرو و حرارت ِ نیات و رفتارهای من، خواه ناخواه در چگونگی شکل دادن به "حال و روز" من دست اندر کار است و متقابلا چگونگی حال و روزی که پیدا کرده‌ام، امکانات مرا در جهتی که دارم رشد می‌دهد و تقویت می‌کند و به ترتیبی در همان جهت به من کمک می‌شود...و در این زمینه صاحب اختیار مطلق هستم......
اگر چه اغلب با این نکته مواجه می‌شویم که انسان‌ها از زندگی و گذران خود راضی نیستند و بر این اعتقادند که جبرِ روزگار و تقدیر، در حق‌شان کم لطفی و بد‌عنایتی کرده و آنچنانکه برای دیگران دست و دلباز و گشاده‌دست بوده، نوبت به آنها که رسیده درب جیب‌هایش را دوخته و خسیس بازی در می‌آورد......و در کلامی کوتاه، گله از سرنوشت بد و طالع نحس دارند.....
اما گله از بخت و روزگار و تاثیر جابرانه آن، دم دست‌ترین بهانه و توجیه است و تنها نتیجه آن یک تسکین موقت و بی‌دوام است.....قواعد و قوانینی که عرض کردم، بدون توفیر و توقف، در جریانی ازلی و ابدی، دائما اعلام و اعمال می‌شوند و بهترین راه‌کار، درک واقعی و مستقیم از چگونگی و روند جریان آنها و تنظیم عاقلانه‌ی حضور و بودش خود در هستی بر مبنای عدالت و انصاف است...چرا که نتیجه و نفع ِ مستقیم آن بر همان مبنای قانونی به خود ما خواهد رسید......
ریشه‌ی درخت در خاک تیره، دور از نور و هوا و زیبایی‌های محیط، حاصل زحمات خود و شیره‌ی خام حیات را صادقانه و عاشقانه در طبق ِ برگ به خورشید عرضه می‌کند تا پرورده شود و برگ بدون کوچکترین تبعیض و تخطی، شیره پرورده را به تمامی نقاط می‌رساند و حاصل این تعادل، استقامت و اعلام حیات است.....


21 تیر ماه 1395
"قضاوت"

به طور حتم برای همه ما تا به حال پیش آمده که رفتارها و برخوردهای کس دیگری را پیش خود قضاوت کرده‌ایم و در محدوده‌ی دانش و تجربه‌ای که برای خود قائل هستیم ایراد و اشکالی را بجا یا بیجا به آن شخص وارد دانسته‌ایم...اگر فرض را بر این بگیریم که این قضاوت و ایراد به جا و درست باشد، این نکته جای طرح دارد که(با توجه و اقرار به اینکه دانش و تجربه محدودیت ندارد) آیا می‌توانیم پیش خود انصاف بدهیم و این امکان را هم جایز بدانیم که شاید از منظر کسی دیگر که علم و تجربه‌اش از من بالاتر باشد گوشه‌ای و یا کمی بیشتر از رفتارها و منش من هم قابل انتقاد و نابجا باشد؟!!
آگاهی عمیق.......
آگاهی عمیق.......
آگاهی عمیق به این فرض، به طور شگفت‌آوری ذهن را از دخالت بیش از اندازه در زندگی دیگران بخصوص در مواردی که اغلب هیچ ربط و دخلی به زندگی من ندارد بازمی‌دارد و باعث می‌شود من فرصت بیشتری برای توجه به خود و صحت اصول زندگی خود داشته باشم.....چرا که بیشتر اوقات قضاوت دیگران یک نوع فرار از خود و پناه گرفتن در سایه‌ای موهوم و خیالی است....
آنچه هستیم را بپذیریم و این مهمترین تصمیم..... نه، مهمترین عمل است(میوه‌ها هر کدام در زمان مناسب ِ خود می‌رسند)......و بدانیم که ساختار وجودی انسان به لحاظ فیزیکی و نیازهای مرتبط با آن، به صورتی است که محل برخورد و تضارب حالات ضد و نقیض و روحیات متلاطم و متناقض است.....و چنین واقعیتی را ببینیم و قبول کنیم و با احساس ملامت و پشیمانی و انتظارات ِ غیر واقعی داشتن، خود را خسته و وازده نکنیم.....می‌گویید پس مجاز هستیم هر کاری بکنیم و هیچ از بابت نتیجه برخوردها و اعمال خود غصه‌ای به دل راه ندهیم و زیر تیغ وجدان نرویم؟!!...نگران نباشید اگر بدانید که به صورتی شرطی شده و عکس‌العملی برخورد نمی‌کنید و در موقع عمل و زندگی، به صادرات ِ وجودی خود بینا و آگاه هستید و همچنان که به اعمال خود ناظرید به قصد و نیت خود نیز توجه دارید، هیچوقت رفتار شما از خطوط قرمز ِ هستی خارج نخواهد شد و البته این نه اینکه هیچوقت عصبانی نخواهید شد و همیشه خندان خواهید بود..... یاد بگیریم که به کلمات و  کاربرد ِ اغلب ناقص و کاذب آنها نچسبیم....عطر گل را نمی‌شود با تعریف کردن انتقال داد.....
اینگونه ضمن ِ صرفه‌جویی در مصرف انرژی، از بر پا شدن گرد و غبارهای روحی روانی پرهیز کرده و به داشته‌ها و توانایی‌های خود آگاه می‌شویم و در درونی روشن و شفاف امکان ِ بینش صحیح و درست را در دسترس خواهیم داشت.....و در ادامه به صورت تصاعدی امکانات بیشتری در دسترس ما قرار می‌گیرد و به قسمت‌های تازه‌تر و بلندتری از وجود خود دست پیدا می‌کنیم و کم‌کم با اشراف بیشتر،..... به جهان اطراف خود نگاه کرده و به حقیقت فرصت می‌دهیم ما را درک کند....یا زنده کند و شیرین شویم....


18 تیر ماه 95
"رستم و رخش"

می‌گویند رستم یک دست اسلحه داشت که همیشه همراهش بود و تنها یک وسیله نقلیه که اسبش بود....یعنی همان رخش........و معروف است که ایرانی‌ها از قدیم به اسب‌داری اهمیت می‌داده‌اند و همیشه اسب خوب و رهوار را از نشانه‌های بزرگی و برتری می‌دانسته‌اند و همین الان هم با یک بررسی کوچک در خیابان‌های تهران و شهرهای بزرگ ایران می‌شود به این نکته پی برد...
بجز اسب و گاری و درشکه و اتومبیل که وسیله حمل و نقل جسم و هیکل ماست یک وسیله نقلیه دیگر هم داریم که حمل و نقل و پایندگی جان ما را بر عهده دارد و ساختاری دارد چندین و چند کاره و آن همین بدن است که مثل رخش رستم تنها یکی است و تا جایی که علم فعلا همت کرده و بیش ازاین هم نتوانسته کاری بکند ظاهرا همین یک بدن را برای کل عمر داریم که همیشه همراه ماست و بر آن سواریم......اما جای تعجب دارد که گاهی برخلاف آن اسب و درشکه‌ای که ذکر شد و آنقدر برای ما اهمیت دارد به این یکی که خیلی مهمتر است توجه چندانی نمی‌کنیم و قدرت و استقامت و نرمش دوران جوانی چنان ما را مطمئن می‌کند که خیال می‌کنیم این ساختار نرم و لطیف و شگفت‌انگیز تا ابد به همین صورت باید به ما خدمت کند و ضد‌ضربه و جاودانی‌ست.....معروف است این جمله از میانسالان و سالمندان، "در جوانی اصلا نمی‌دانستیم قلب و ریه و معده کجای بدن ما قرار دارد!!؟" يعنی سازمان بدن چنان در تعادل و توازن کار خود را می‌کرده و مشکلی نداشته که اصلا نیازی نبوده بدانی که مثلا قلب و ریه در کدام قسمت هست و کارش چیست؟!!  

این دفعه که کودکی یک، دو یا سه ساله را دیدید به نرمش و انعطاف بدن و عضلات و مفاصل او توجه کنید!.....روی باسن می‌نشیند  پاهایش را به سمت جلو دراز می‌کند و آنها را به راحتی تا 180 درجه باز می‌کند و با لبخند سر خود را پایین می‌آورد و با پیشانی زمین را لمس می‌کند.....این نرمش و انعطاف تا حدود 90 درصد رمز سلامتی و تعادل اوست با لبخندهایی بر آمده از درون جانش....نه به ضرب و زورِ دلخوشکنک‌های بیرونی.....
با بالا رفتن سن و بخصوص در بعد از 40 سالگی بدن به سمت خشکی و تصلب می‌رود.....می‌توانید امتحان کنید.... روی زمین بنشینید و پاها را روبروی خود دراز کرده و آنها را جفت کنید....حالا دو تا دست خود را در هم قلاب کنید و به جلو خم شوید و سعی کنید بدون باز شدن قلاب دستها از هم، کف پاهای خود را لمس کنید.....در 90 درصد موارد این کار عملی نیست و در بدترین حالت حتی نمی‌شود با نوک انگشتان دست، نوک انگشتان پا را لمس کرد!....اگر در چنین وضعیتی باشید حداقل 70 درصد از مشکلات روحی و جسمی شما به چنین خشکی و عدم انعطافی ربط دارد و اولین معضلی که عدم انعطاف ایجاد می‌کند داشتن تنفس کوتاه و تند و ناقص است.....
مثلی معروف هست که می‌گوید"عقل سالم در بدن سالم است"....من فکر می کنم سلامت جسم تنها محدود به نیرو و شادابی دوران جوانی نیست و می‌توان روند پیر شدن و خشکی بدن را با رعایت تعادل و دقت در خورد و خوراک و تحرکات بدنی مناسب برای سن و سال، به تعویق انداخت.....

نرمی و انعطاف بدن باعث می‌شود تنفس، عمیق و آرام شود(شکل کامل تنفس که باعث دستیابی به اکسیژن بیشتر می‌شود) و از لحاظ روحی به تعادلی همراه با وسعت اندیشه و عمق درک منجر می‌گردد.....یعنی توانایی‌هایی که دنیای فعلی نیازی ضروری به آن دارد.....


13 تیر ماه 95
بالاخره دارد یا ندارد؟!!

تن آدمی از سلولهایی زنده ساخته شده که از عناصر آلی و معدنی ترکیب پیدا کرده.....و همه از خاک هستند...و دور از اغراق نیست اگر گفته شود که تک‌تک سلولها به حفظ حیات و بر پا نگه داشتن زندگی سلولی و حیوانی مصر و موظف هستند.....و برآیند خواست و اراده‌ی مجموعه سلولها بی شک در شکل دادن به خواست و تمایل من ِ انسان، موثر و ناظر هستند و در مراتب اولیه شعور و درک حیات، از چنین دیسیپلین و زیرساختی گزیر و گریزی نیست تا جایی که این میل به بقای جسمانی، منجر به پیدایش تنازعی پیدا و آشکار در کلیه رفتارها و برخوردهای فردی و جمعی بشر می‌شود که همه جا مایل به هرچه بیشتر و بالاتر است.......آنچنانکه سلول ِ زنده می‌طلبد یعنی: به دست بیاورد، مصرف کند و بدون توقف تکثیر شود تا فضایی هرچه وسیع‌تر تا بی‌نهایت را به خود اختصاص دهد.....
چنین روندی تا ظهور انسان متمدن در جهان برقرار بود و بر مبنای مثل معروف که می‌گوید دست بالای دست بسیار است هر دسته و تیره‌ای از صاحبان حیات سلولی بزرگتر و زورمندتر بود سعی در صعود به راس هرم زنجیره‌ی غذایی طبیعت داشت و بر همین منوال حیات در کره زمین در آمد و شد بود.....تا انسان شهرنشین قواعد و قوانین ساخته شده اجتماعی را که مبانی عرفی یا شرعی داشت بنا کرد و سد و مانعی نیم‌بند بر سر راه سلولهای حریص و همیشه گرسنه قرار داد....اینجا بود که به قول معروف ِ سیاستمدارها، "جنگ نرم" شروع شد.....یعنی سلول همان حرص و طمع و زیاده‌خواهی را همراه خود داشت اما آنچنان راحت و بی رودربایستی هم نمی‌توانست دست‌اندازی کند....به همین خاطر شیوه‌های گوناگون ریا و کلک و دورزدن‌های فوق مادی را اختراع کرد و کماکان در پس پرده و نقاب، به ولع حریصانه خود تداوم بخشید......
بگذریم که عرفا و اندیشمندان هنوز ناامید نیستند و دل به این اشرف مخلوقات بسته‌اند و معتقدند چیزکی با خودش دارد ورای همه این حرفها و معادلات......نمیدانم، به نظر شما دارد یا ندارد؟!....شاید هر کس باید در خودش بجورد ببیند دارد یا ندارد!!!؟    

جان ز هجر عرش اندر فاقه‌ای
 تن ز عشق خاربن چون ناقه‌ای

جان گشاید سوی بالا بال‌ها
تن زده اندر زمین چنگال‌ها

دفتر چهارم مثنوی مولوی


4 تیرماه 95
کجایی جوانی که یادت بخیر!!

معمولا این ترجیع بند را از زبان پیرمردها بیشتر می‌شنویم و در ادامه نصیحت می‌کنند که "آره بابا قدر جوانی و سلامتی خودتان را بدانید که وقت پیری همه افتادگی است و درماندگی"......و صد البته که اشاره آنها به سلامتی جسم و توش و توان جوانی است....اما من می‌خواهم در این گردنه‌ی گذشته از میانه و رو به شیب عمر، همان نصیحت و نیم بیت کذایی را خدمت جوانان عرض کنم و البته منظورم اشاره به سلامتی روح و روان است و اینکه یادآور شوم که در دوران نوجوانی و جوانی، روح و روان آدمی زمینه‌ی سالم‌ و شفاف‌تری دارد و هنوز همچون من که از نیمه راه گذشته‌ام، بیخ ِ عادات و خصلت‌های مزاحم و ناباب در وجودشان محکم نشده....و خدایی نکرده اگر گره‌ای هم بسته شده باشد آنچنان سفت و محکم نیست و قابل باز کردن است.....

اینکه در مرور ایام و گذر عمر و تکرار خواسته و ناخواسته‌ی رفتارهای خاص که به صورت شرطی شده و ناغافل از من صادر می‌شود مقصر کیست و من این توده‌ی پیچیده و ناساز خودخواهی‌ها و یکدندگی‌ها را از کجا آورده‌ام یا چه کسانی و در کدامین رهگذر بر من بار کرده‌اند، چاره‌ی مشکل نیست و البته آن نگاه و انرژی ِ بارآور و چاره‌ساز جوانی را هم در دسترس ندارم که به مصرف بازبینی و بازسازی وجود خود برسانم......   

چون ندانستم، توانستم، چه سود؟!
چونکه دانستم، "توانست"‌ام نبود.

خلاصه کلام اینکه تا توانستن و نیروی جوانی را در دسترس داریم همیشه با نگاهی عمیق و آرام و نفوذ کننده همچون یک دربان زبر و زرنگ و بی‌طرف، به حال و هوای خود و صادرات و واردات وجود خود نگاه کنیم و البته رعایت ِ تعادل و انصاف در قبال دیگران در این توجه داشتن‌ها و رفت و برگشت‌ها، تنها شاید یکصدم منظور باشد و اصل ماجرا این است که مبادا با غافل شدن از حال خود و مشغولیت ِ بیهوده و اضافی به خبرهای بی مسند و مورد، از درک و درنگ ِ در "بی‌خبری" باز بمانیم........


15 خرداد 1395
"توجه به خود"

نوع بشر در دوران اولیه و خیلی پیش از تاریخ، کم‌کم خط خودش را به عنوان موجودی صاحب شعور برتر و مغزی پیچیده‌تر از بقیه موجودات جدا کرد، در طی آن دوران برای جبران موقعیت شکننده جسمانی و محافظت خود از خطر موجودات درنده و قوی‌تر لازم بوده که شکلی از همراهی و همزیستی فشرده و نزدیک را با دیگر همنوعان خود در کل لحظات عمر و اوقات روزمره رعایت می‌کرده تا بتواند امورات خود را پیش برده و زندگی کند.....
بر همین منوال این احساس که همیشه باید در جمع و همراهی با دیگران و محاوره و صحبت و گفتگو باشد، بدجوری (به قول قدیمی‌ها) تو کت‌اش رفته(cat)….آنچنانکه دیگر حاضر نیست برای امتحان هم شده گاهی در آینه به عمق چشمان خودش نگاه کند و حالی هم از خودش بپرسد....... و متاسفانه اگر قرار باشد کمی عمیق‌تر شود و گاهی از دادوستد‌های بیرونی و شلوغی آن فاصله بگیرد و با خودش خلوتی داشته باشد نگران این است که به او انگ افسردگی و غیراجتماعی بودن و خیلی برچسب‌های دیگری بزنند و همین می‌شود که در حد سرسام همینطور مثل وزوز کندوی زنبور در حال گفتن و شنیدن و خواندن تکست و نوشتن تکست است و اصلا در نظر ندارد که ارتباطات بیرونی باید در حد لازم برای زندگی اجتماعی باشد و افراط در آن آدمی را از وادی وجود خود دور و بیخبر می‌کند.....تا جاییکه در پایان روز خسته از کار و بار روزانه به بستر می‌رود و هنوز هم دست برنمی‌دارد و دنباله ارتباطات آن روزش را در ذهن ادامه می‌دهد و در نهایت از فشار خستگی به خواب می‌رود....و فردا صبح دوباره روز از نو، روزی از نو......

با خلوت و توجه به خود در طول روز و پایان آن(حتی در دقایقی کوتاه) همچون آبی  که گل و لای آن بر اثر سکون کم‌کم ته نشین و شفاف می‌شود، ذهن ساکت و آرام شده و آنچه ورای آن است مورد توجه قرار می‌گیرد.....


 29 اردیبهشت 95
"قابلیت"

به طور مثال دانشی که از مکتب و مدرسه و دانشگاه کسب می‌شود(دانش اکتسابی) را می‌توان همچون الفبای ساخت کلمه که مبنای یک زبان را تشکیل می‌دهد در نظر گرفت و بر مبنای این تمثیل، از کنار هم آمدن و ترتیب درست کلمات، جملات ساخته می‌شوند که می‌تواند حکم "دانش شهودی" را داشته باشد...... یعنی ما الفبا را می‌آموزیم برای ایجاد کلمه و ساختن ِ جمله تا امکان ارتباط و گفتگو و انتقال مقصود و افکار خود را داشته باشیم و ساختن جمله در اینجا همان دانش کشف و شهودی است که با استفاده از زمینه‌ی الفبای دانش اکتسابی، یکباره به ذهن و واهمه‌ی شخص فرود می‌آید و بر زبان و قلم او جاری می‌شود....شاید دیده یا شنیده باشید یا برای خود شما اتفاق افتاده باشد که راه حل یک مسئله یا راه رسیدن به یک پاسخی که شاید چندین وجه را در نظر می‌گرفته، به یکباره و به شکلی بی‌مقدمه و آنی به مغز خطور می‌کند و مانند کلید برق که می‌ِزنند یکباره فضای تاریک ابهام را روشن می‌کند......دراین حالت شما در اوج خواهندگی و نیاز و پرسش واقع شده‌اید و مسیر را قدم به قدم طی نمی‌کنید(یا شاید اصلا راهی به پاسخ نمی‌یابید!) بلکه ناگهان کل نقشه راه همچون یک آذرخش که در شبی تاریک جلوه می‌کند در ذهن شما می‌درخشد و در یک آن کل مسیر را می‌بینید و به نتیجه می‌رسید.....
.
بر فرض مثال "حافظ" و یا شعرای معروف دیگر به سرودن غزل‌های خیلی زیبا و پر معنا معروف هستند و مسلم است که اسکلت اولیه چنین ادبیاتی با این عمق و غنا با سرچ در کلمات و انتخاب قافیه مناسب ایجاد نشده‌اند اما از زمینه‌ی پرورده‌ی اکتسابی لازم هم برای اینکه وارد و معلوم شوند هم بی نیاز نبوده‌اند......یعنی اینکه شاید در بین هزاران ادیب و دکترای ادبیات هم نشود که دوباره یکی مثل حافظ پیدا شود.....هر چند شاید از لحاظ داشته‌های ادبی و اطلاعات حفظی بر "حافظ" هم برتری داشته باشند.....و این می‌تواند گویای پوشیده ماندن "قابلیت" مخفی در موجودیت انسان باشد که بنا بر گرفتاری‌های محدود کننده یا همان گره‌های نفسانی از رشد و پرورش بازمانده و به کار گرفته نشده و عاطل مانده است.....
.
کوتاه اینکه محدود و مغرور ماندن به جمع‌آوری دانش(حتی در زمینه‌های علوم تجربی و دانش‌های نوین)، و نبود ِ آن حال و هوای باز و کیفیت خواهندگی و پذیرا بودن(همچون نگاه جستجوگر و کنجکاو یک کودک)، امکان ِ ظهور و بروز قابلیت را خاموش کرده و در ادامه مجراهای تعالی و رشد را مسدود می‌کند و توانایی آفرینش‌های نو و بدیع را از انسان می‌گیرد......


18 اردیبهشت 95
آیا همه‌ی حقیقت آنچیزی است که ادراک می کنیم؟!

در نظام هستی بعضی حقایق وجودی و قاعده‌هایی در کار است که هنوز علم راهی پیدا نکرده که آنها را زیر ذره‌بین بگذارد و به سرعت و از طریق مشاهده‌ و قابلیت ِ تکرار دوباره، بر آنها مهر تایید بزند(بطور مثال علم قبول کرده که از ترکیب کلر و سدیم Nacl  کلرور سدیم یا "نمک طعام" حاصل می‌شود و هیچ شکی در آن نیست و این ترتیب و قابلیت ِ ترکیب، همیشه بدون هیچگونه تغییر و تزلزل برقرار است). اما همه حقایق شاید به این سرعت نتیجه خود را اعلام نکند و به یک دوره زمانی طولانی‌تر نیازمند باشد.....مثل امواجی که با فرکانس‌های کوتاه و خیلی سریع که در کسری از ثانیه اثر خود را ارائه می‌دهد  و یا امواجی که شاید عبور فقط یک موج آن صد سال طول بکشد و در عین حال هر دوی آنها وجود دارند......
پس علم، بنای خود را بر مشاهده‌ی حسی و سازوکار سیستم اعصاب که تکیه‌گاه حس می‌باشد گذاشته(هر چند در این ویدیو که خوشبختانه زیرنویس فارسی هم دارد به ارکان این مسئله هم توجه شده http://qxq.ir/3n3).......
.
.
صحبت از مشاهده‌ی حقایقی شد که در طول زمان اتفاق می‌افتند و نیاز به دوره‌ای طولانی برای اثرگذاری دارند تا همچون واقعیتی علمی مورد پذیرش قرار گیرند.....مثل حقایق و قواعدی که وقوع ِ آنها را  در گذر عمر و رسیدن به سنین بالاتر با مرور در گذشته خود و مشاهده‌ی کتاب ِ شخصی زندگی می‌بینیم که به عینه حاصل ِ اعمال و رفتار ما هستند.....و البته این شیوه‌ی دیدن و احراز حقیقت شاید در ابتدای جوانی و سنین پایین عمر میسر نباشد....و اینچنین است که گذر عمر به احتمال زیاد و در اغلب موارد(اگر مشاهده و دقت کافی مبذول شود) یک جور عمق و پختگی به انسان می‌دهد که با خواندن و آموختن حاصل نمی‌شود.....
.
.
منظور اینکه با توجه به این حقایق، دیدگاه ِ خود را همیشه باز و جوینده و کنجکاو در نظر بگیریم تا گرفتار روزمرگی و کهنگی نشویم....و عجولانه و از سر ناپختگی نقطه‌ی پایانی بر آنچه تا به حال از هستی درک کرده‌ایم نگذاریم.....و با هستی همیشه در ارتباطی دوجانبه باشیم....


16 اردیبهشت 95   
"مستی دانش"

با رها شدن اندیشمندان و نوآوران ِ اروپایی در پس از قرون وسطی و آزادی تحقیقات علمی از محدودیت‌هایی که کلیسا وضع کرده بود، گونه‌ای انفجار از پیشرفت‌های علمی بخصوص در رابطه با آنچه به حس و تجربه‌ درمی‌آید، روی داد که حسابی همه را ذوق‌زده کرد.....و سرخوشان ِ عرصه‌ی گشایش‌های دانش و تجربه، چنان محو و مستِ رابطه‌ی نویی که بین حواس و دنیای مادی و کارکردِ آن ایجاد شده بود شدند که با صراحت و اطمینان، همگی پشت این دریچه قرار گرفتند و تقریبا منکرِ هر شکل و شیوه‌ای دیگر از تفکر و رویکردی خارج از این محدوده شدند.....شاید بتوان گفت به نوعی خود دوباره گرفتار همان تعصب و محدود‌انگاری کلیسایی شده‌اند که روزگاری به دست و پای آنها می‌پیچید و خط و ربط و حد و مرز تعیین می‌کرد......با این تفاوت که این شکل ِ از تعصبِ جدید، بیشتر زمینه‌ای درونی و کارکردی فیلترگونه دارد و شخص علم‌‌زده را وامی‌دارد که هر آنچه را با معیارهای قالب گرفته شده‌اش قابلیت انطباق و اثبات نداشته باشد به طور کلی فاقد توجه و تفکر و بررسی بداند....بر همین مبنای جدید به تدریج بازار هوش و نبوغ و آی‌کیو داغ شد و البته حرارت آن، آب حمام سرمایه‌داری ِ بی توجه به حقیقت زندگی و حیات را گرم کرد و آنها هم به نوبه‌ی خود سعی کرده‌اند همه این جوشش ِ علمی را در مجاری خاصی هدایت ‌کنند و همه جوره هم امکانات و نوآوری‌ها را (به لطف و همت نوابغ....نوابغ دور از جان شما اغلب شوت) در اختیار دارند....گویی یک رابطه‌ی مستقیمی بین رشد علم و رشد حریصانه‌ی سرمایه‌داری ایجاد شده که پا به پای هم پیش می‌روند....
.
به طور مثال یک هواپیمای پهن پیکر(می‌گویند در هواپیماهای پیشرفته تقریبا از همه دانش‌هایی که بشر در صد سال اخیر به آن دست پیدا کرده استفاده شده) فاصله‌ای 15 هزار کیلومتری را طی می‌کند و کلی آلودگی‌ها و تخریب‌های محیطی ایجاد می‌کند تا مثلا من بتوانم بروم آبشار نیاگارا را در کانادا ببینم!!!.....خوب حالا اگر نبینم خیلی حقیقت را از دست می‌دهم؟!!!...یا یک نقصی در وجود من بوده که با دیدن آبشار نیاگارا رفع می‌شود؟!!!!....و از همین دست اضافاتی که اشتهای آن به طور کاذب ایجاد می‌شود و واقعا بی‌نهایت هستند......و همه هم به بهای دور شدن از اصل وجود طبیعی و روانی انسان کار می‌‌کنند و البته به فدای گردش سرمایه و ایجاد شغل‌هایی که جمعیت‌های سرسام‌آور را در شهرها ایجاد کرده‌اند.....
گذشته از اینکه نمی‌توان منکر ادامه راه درست و تاثیر علوم بر آسایش جسم و جان بود....اما باید در نظر داشت که تولید یخ خیلی خوب است اما برای گرمای تابستان نه در چله زمستان!.......


13 اردیبهشت 95
"ازدواج"

شاید چندین دهه قبل موضوع "ازدواج" و رفتن به خانه‌ی بخت این همه و اینچنین گرفتار بحث و حاشیه نبود و اگر کمبود و نقص و یا آزار و بی‌انصافی وجود داشت، خانم‌ها در بیشتر موارد می‌سوختند و می‌ساختند و دم بر‌نمی‌آوردند و می‌ماندند تا گیس سرشان رنگ دندان‌شان بشود و یا طبق یک قرارداد ِ از پیش تعیین شده، با لباس سفید به خانه‌ی بخت می‌رفتند و با کفن سفید از آنجا بیرون می‌آمدند.....
 گفته شد خانه‌ی بخت!! و شاید بخت به این معنا که آنچه نصیب و قسمت است و مربوط به شانس و اقبال و آنچنان غیر قابل تغییر که خواست و اراده من هیچ سهمی در آن ندارد........اما هر چه از آن گذشته‌ی تلخ دورتر شدیم بیشتر خواستیم که در این پوسته‌ی سخت و غیرقابل‌نفوذ ِ "بخت" نفوذ کنیم و و هرچه بیشتر و بهتر در محتویات آن دست ببریم و آن را دلبخواه و از پیش معلوم شده بسازیم....حال تا چه حد موفق بود‌ه‌ایم اما باید دانست که کار آنچنان که شاید به نظر می‌رسد، سهل و آسان نباشد......مخصوصا در این برهه و این مقطع زمانی ِ انفجار اطلاعات و دهکده‌ی جهانی و شبکه‌ها و شاهراه‌های مجازی و مجانی وووووووو......
..
..
صاحبان تجربه و استخوان خرد کرده‌های عرصه زندگی، در زمینه ازدواج و شراکت عمرانه و فراز و نشیب‌های آن گفته‌ها گفته‌اند و قلم‌ها زده‌اند اما چنان که روشن است، شنیده‌ها و تجارب دیگران خیلی هم با زمینه‌ی عمل و تجربه شخصی و یا به قول معروف "زیر یک سقف بودن" آشنا نیست و ظاهرا اصل ماجرا این است که طرفین قرارداد، خود باید آستین تفکر و واقع‌‌بینی را بالا بزنند و عینک ِ احساسات و نزدیک‌بینی را از چشم بردارند تا سهمی هر چه بیشتر از طرح و طراحی این "خانه‌بخت" را از آن خود کنند.....و در این باریک‌‌بینی و دقت البته که سهم  دوستی و همدلی را به شدت در نظر بگیرند.....ِچرا که دریای زندگی گاهی صاف و آفتابی است و زمانی تاریک و طوفانی و در آنجا که همراهی و دوستی نباشد البته که گلیم هر دو بر آب خواهد رفت و مرادی حاصل نخواهد شد.......       


11 اردیبهشت 95
"زندگی مجازی"

می‌توان اینگونه تصور کرد که آنچه را به عنوان "زنده بودن فیزیکی" بر روی آن انگشت می‌گذاریم یک مجموعه‌ی هماهنگ از سلول‌های گوناگون است که هر کدام وظیفه‌ای را به عهده دارند و همکاری جمعی آنها باعث می‌شود که شخصی با یک جسم مثلا به صورت من و شما بروز و ظهور پیدا کند که البته می‌تواند راه برود ببینید بشنود و غذا بخورد ......و هر وقت این هماهنگی به هم می‌خورد، به تعبیر ما مرگ اتفاق می‌افتد و این به نظر درست نمی رسد چرا که  آنچه واقع شده این است که تنها هماهنگی بین ِ اجزای تشکیل دهنده زندگی که در کنار هم جسم و ظهورات آن را عرضه می‌کردند به هم خورده و هر کدام به راه جدیدی در طبیعت رفته‌اند.....و هیچکدام نیست و نابود نشده‌اند!.....شما تنها امکان ِ حرکت و ارتباط با عالم فیزیک را شاید موقتا از دست می‌دهی...مثل یک برنامه نرم‌افزاری که بر روی یک سامانه‌ی سخت‌افزاری نصب شده و نمایشات خاصی هم بروز می‌داده....حالا قطعات کیس از هم منفک می‌شوند اما برنامه‌ی نرم‌افزاری کماکان موجود است و قابلیت ارتقا‌ء هم دارد.....  


4 اردیبهشت 95

نیاز و طلب

"نیاز و طلب"

لازمه‌ی موفقیت در مثلا یک رشته علمی یا مهارت در نواختن یک ساز، پشتکار در ممارست و تمرین است و پیشرفت در این زمینه‌ها مستلزم این است که خیلی از حاشیه‌ها و شاید تفریحات و وقت‌گذرانی‌های اضافی درز گرفته شوند تا انرژی و فرصت ِ کافی برای دست‌یابی به آنچه مورد علاقه و مد  نظر می‌باشد، فراهم باشد و آنچه انرژی لازم برای حرکت و ایجاد تعادل بین این فاکتورها را تامین می‌کند، آن "نیاز"‌ی است که از درون و به شکلی واقعی جوشیده و موتور ِ محرک ِ این سامانه است تا طالب را به کمال ِ مطلوب برساند......
و شاید دیده باشید کسانی را که مثلا در یک جلسه با دیدن و شنیدن نوازندگی یک ساز، به طور انفجاری پیگیر می‌شوند که آن ساز را تهیه کنند و کلاس بروند و هر چه زودتر بتوانند جوری بنوازند که شنیدنی باشد.....اما اغلب در 10 یا 20 درصد از ابتدای مسیر و مواجه شدن با شرایط خاصی که آموزش‌دیدن می‌طلبد و وجود ندارد، کوتاه می‌آیند و عطای منظور را به لقای مطلوب می‌بخشند و کناره می‌گیرند.....
منظور ِ مورد ِ نظر "نیاز" است.......آن عامل حقیقی و درونی و انرژی‌زا که با لوازمات بیرونی مثل پول و مادیات و زور و قدرت نمی‌توان آن را فراهم کرد....
البته نیازِ ذکر شده در موارد بالا صورتی روان و تمثیلی دارد و مربوط است به زمینه‌‌های بیرونی و سازوکار ِ دادوستد‌های اجتماعی و مادی و منظور ِ مورد نظر نویسنده در اینجا، "نیاز" به درک و شناسایی آن تعادل و موازنه‌ی درونی‌ست که در وجود انسان هست و باید درکار باشد اما به دلایل متعدد و سخت‌شمار مورد غفلت قرار گرفته و مجهول مانده و هیچ‌کاره شده......   

بیت معروفی در مثنوی گفته:

آب کم جو، تشنگی آور به دست،
تا بجوشد آب‌ات از بالا و پست!

"تناقض‌نما"‌ی جالبی که در این بیت است اشاره به اصلی دارد که این بار توجه به کلمه "نیاز" را از زاویه‌ای دیگر طلب می‌کند.....می‌گوید "آب کم جو".....یعنی جستجوی بیهوده نکن چرا که خودت آن را داری و آنچه تصور می‌کنی نداری و به شدت در طلب آن هستی جای دوری نیست و در نزدیکترین دسترس ِ به تو قرار دارد.....آنچه لازم است کسب ِ "نیاز" است یعنی لازم است به جای جستجوی "مطلوب" در جستجوی "طلب" باشی!.....اما نه از آنگونه نیازها و طلب‌هایی که تا کنون داشته‌ای و به دنبال برآورده کردن آنها بوده‌ای!.....

مثل وقتی که در دکانی نشسته‌ام و مشغول یک کاسبی حقیرانه‌ی یکشاهی و صنار هستم و روز و شب توی سروکله خودم و دیگران می‌زنم و رنج می‌کشم و از گنجی که در زیرزمین ِ دکان دارم، بی‌خبرم!.....آن گنجی که با استخراج آن از این درگیری‌ها خلاص می‌شوم و می‌تواند چنان ثبات و آرامشی به من بدهد که مفید به حال خودم و دیگران باشد و اینگونه می‌شود که چشم باز می‌کنم و طالبِ دست پیدا کردن به این گنج می شوم......در این مرحله و با درک ِ این تفاوت، "نیاز" پیدا می شود و در ادامه و با مشاهده‌ی عمیق و کشف ِ فاجعه‌ای که دائم بر من می‌رود، این نیاز و تشنگی بیشتر و واقعی‌تر خواهد شد.....و من تشنگی مورد نظر را که باعث می‌شود آب از بالا و پست برای من بجوشد و مرا سیراب کند، حاصل می‌کنم.......

البته باید توجه داشت که نه خانی آمده و نه خانی رفته و آب هم از آب تکان نخورده!....نه جایی رفته‌ای و نه چیزی به دست آورده‌ای!....آنچه را که داری و باید به شکل درست و طبیعی به کار ببری، بلا استفاده گذاشته بودی و حالا متوجه شدی و به مصرفی درست میرسانی....و اینچنین است که هیچ کسب فضیلت و مایه ترفیع و افتخاری در آن نیست و همانی است که باید باشد!!!
منظور اینکه دوباره "طلب"‌کار نشوی!! 


31 فروردین 95